من و عدالت و مسعود کیمیایی
نویسنده: الهه ایزدی
توی خیابان تریبون آزاد گذاشته بودند، با موضوع عدالت اجتماعی. یکی از فقر ناله میکرد و آن یکی از بیکاری. یکی هم میگفت بهش زن نمیدهند که تهش معلوم شد بهخاطر همان فقر و بیکاری بوده.
حرفهای تکراری… مردم فکر میکنند که قرار است یک روز بیدار شوند و ببینند گرانی رفته جایی که عرب نی انداخته، بیکاری پناهندگیِ سیاره پلوتون را گرفته و تبعیض متواری شده!
رفتم پشت میکروفون و گفتم: «ما واقعا اینجا عدالت اجتماعی نداریم. مثلا همین فقر. همه باید به یه اندازه فقیر باشن. نمیشه که یکی شب نون و ماست بخوره و اون یکی نون و ماست و پیاز! این خلاف عدالت اجتماعیه.» یکی از توی جمعیت داد زد: «داداش! بالاییها! … یکی این رو بیاره پایین.»
لبهایم را به میکروفون نزدیک کردم، جوری که ابرِ سرِ میکروفون داشت میرفت توی دهانم. بلند گفتم: «عدالت یعنی نباید بین سیارات این جهان فرق بذاریم. وقتی زمین رو مورد عنایت قرار دادیم و کفِش رو هم نون کشیدیم، باید به بقیه سیارات قابل سکونت هم عنایت داشته باشیم. اگه قابل سکونت نبودن، اونقدر صبر میکنیم تا خودشون قابل سکونت بشن، وگرنه بهزور قابل سکونتشون میکنیم. چرا فقط دهن ما زمینیها باید نیاز به سرویس پیدا کنه؟» و همه اینها را درحالی گفتم که بعد از هر سه کلمه، ابر سر میکروفون را از توی دهانم بیرون میآوردم.
مجری و گرداننده تریبون که تا الان ساکت بود، پایه میکروفون را گرفت. صدایش را صاف کرد و گفت: «دوستان لطفا رعایت کنین. اینجا تریبون آزاده، پرتوپلا آزاد که نیست!» و میکروفون را کشید طرف خودش. پایهاش را گرفتم و داد زدم: «هنوووز حرفاااام تموم نشدههه.»
دو نفر که پهنایشان به رستم پهلو میزد و درازایشان نمیدانم به کی، بازوهایم را گرفتند و کشیدند. یکی از بین جمعیت داد زد: «ولش کن … ولش کن.»
یکییکی به تعدادشان اضافه شد و نصف جمعیت فریاد زدند «ولش کن … ولش کن»
ولم کردند. پریدم سمت میکروفون و برای این که کسی نتواند از دستم بگیردش، ابر سرش را تا نزدیک زبان کوچک توی حلقم فرو کردم.
با صدایی که از لوزالمعدهام درمیآمد گفتم: «عدالت فقط زمان انسانهای اولیه کامل رعایت میشده. حجابشون که یه تیکه برگ بوده. حالا خیلی میخواستن کلاس بذارن و خوشتیپ باشن، میگشتن از این برگای چند رنگِ قرمز و زرد و قهوهای پیدا میکردن و میبستن به خودشون.
حمومشون هم که توی رودخونه و دریا بوده. آبشون هم که از بارون. غذا هم که هر پرنده و چرندهای که گیرشون میومد. دیگه باکلاساشون آبگوشت دایناسور بار میذاشتن. همه شبیه هم زندگی میکردن. نه مثل الان که یکی باید بره تاناکورا بپوشه و اون یکی مارک معروف؛ یکی نون خالی بخوره و اون یکی بوقلمون و بَره!»
من و عدالت و مسعود کیمیایی
دیگر کسی از توی جمعیت پاچهم رو نگرفت. برایم هورا کشیدند. مجری پرسید: «ازدواج کردین؟»
گفتم: «کی به ما زن میده تو این گرونی و اوضاع اقتصادی؟! نخیر جناب. کسی رو ندارم.»
یکدفعه یکی از توی جمعیت فریاد زد: «سلامتی سه کس: زندونی و سرباز و بیکس.»
خوب که چشم انداختم دیدم شبیه مسعود کیمیاییه. یعنی خودش بود؟ نمیدانم این جمله را از کجایم درآوردم که یکدفعه داد زدم: «اگه رفیقِ پولدارا مگسانند گرد شیرینی، عوضش رفیق بیپولها واسشون گلوله هم میخورن.»
همان که شبیه مسعود کیمیایی بود بلند گفت: «پولداری واست بیکسی رو صاف و صوف نمیکنه. اون کسی که واست کسی باشه، اینورِ بیپولیته.»
جمعیت داشتند به کسی که شبیه کیمیایی بود نگاه میکردند و گریبان چاک میدادند. با هزار گرفتاری از جمعیت جدا شد. دویدم طرفش. گفت: «عکس میخوای؟»
گفتم: «آقا کیمیایی توی عکس باشه و اون عکس بره سینه دیوار اتاق، اون دیوار دیگه نمیریزه.»
گفت: «داداش من مسعودم ولی کیمیایی نیستم. از خر شیطون بیا پایین.»
گفتم: «دِ اگه بیام پایین که باس بقیه راه رو پیاده گز کنم.»
مسعود بلندبلند خندید: «کلک! خوب مونولوگ میگیا.»
گفتم: «نُه تا کمه. دَه کرِتَم.»
پایان
برای مطالعه سایر مطالب اینجا کلیک کنید.