خاطرات بابام، محاله یادم بره

خاطرات بابام، محاله یادم بره

نویسنده: علی بهاری

بالاخره ماشین راه افتاد. بعد از شصت بار چک کردن بنزین و آب و روغن و کولر و فنرِ درِ داشبورد، بالاخره بابا که از ساعت ۶ صبح همه را بیدار کرده بود، ساعت ۱۰ به حرکت تن داد.

ماشین که به سر کوچه رسید زد بغل و گفت: «سفر بی‌صدقه مثل پلوی بدون روغنه» خیلی ربط مثالش را نفهمیدم ولی پیاده شد و هزار تومان داخل صندوق انداخت.

موقع سوار شدن شنیدم زیر لب گفت: «خدایا همون طور که من از خیر این هزار تومنی گذشتم تو هم از خیر اون بلایی که می‌خواد سر ما بیاد بگذر» دعاهای بابا مال قبل از تحریم نفتی و بانکی بود. دوباره راه افتادیم.

به سر چهار راه که رسید از فرصت پنج دقیقه‌ای چراغ قرمز استفاده کرد و از ماشین پیاده شد. کنار صندوق صدقات رفت و یک اسکناس هزار تومانی دیگر داخلش انداخت. این بار موقع سوار شدن چشمانش اشک‌آلود بود. معلوم شد موقع انداختن، بدجور سیمش وصل شده بود.

وقتی سوار شد گفتم: «بابا! اون جا یه بار پول دادی. این دیگه چی بود؟» گفت: «اون واسه دم خونه تا اینجا بود. این واسه اینجا تا ورودی جاده است» گفتم: «خوب تا به شمال برسیم سه دونگ خونه رو از دست دادیم که»

گفت: «صدقه مال رو زیاد می‌کنه. لطف کن تا کسی ازت چیزی نپرسیده حرف نزن.» به حرکت ادامه دادیم. داشتیم کم‌کم از شهر خارج می‌شدیم که یکهو مامان گفت: «ای وای! سیروس برگرد.»

بابام گفت: «چی شده اکرم؟» گفت: «زیر گاز رو روشن گذاشتم. تا برگردیم کتری ذوب میشه.»

بابام با عصبانیت و بدبختی دور زد و با سرعت به طرف آپارتمان‌مان تاخت. بین مسیر، زیر لب می‌گفت: «مگه نمیگن صدقه هفتاد بلا رو دفع می‌کنه. پس چرا این جور شد؟»

یکهو آبجی مریم گفت: «بابا این که بلا نیست. تازه مگه نمیگن هر چه از دوست رسد نیکوست. خوب مامان هم عشق شماست دیگه!» که یکهو بابام گفت: «ساکت باش وروجک! هی سکوت می‌کنم هر چی دلش می‌خواد میگه. لابد بعدش هم می‌خواد بگه قضیه لک‌لک‌ها چیه!»

مامانم لب گزید، بابا را به آرامش دعوت کرد و گفت: «اصلا همه‌اش تقصیر منه. شما دعوا نکنید.» تا ساختمان‌مان دیگر کسی چیزی نگفت. وارد خانه شدیم. همه دویدند سمت آشپزخانه و من آرام فقط نگاهشان می‌کردم. گاز خاموش بود.

مامان پرسید: «بهنام! تو خاموش کردی اینو؟» همین طور که داشتم پیام‌های تلگرام را چک می‌کردم و سرم پایین بود گفتم: «آره … اوف … استیکرو!» یکهو بابام گفت: «پس چرا تو مسیر هیچی نگفتی؟»

گفتم: «خودتون گفتید تا کسی چیزی ازت نپرسیده حرف نزن.» بابام با عصبانیت پارچ شیشه‌ای خالی را برداشت و به دیوار گچی روبروی ورودی آشپزخانه کوبید. بلافاصله لیوانِ همان پارچ را هم به سرنوشتی مشابه دچار کرد. تکه‌های پارچ و لیوان روی فرش سورمه‌ای دم آشپزخانه پخش شد.

همه چند ثانیه ساکت شدند. پدرم گفت: «استغفر الله. حیف که قسم خوردم دیگه عصبانی نشم و الا می‌دونستم چی کار کنم» مادرم فریاد زد: «چی کار کردی سیروس؟ این هدیه آبجی مهوش بود.»

یکهو پدرم با چشم‌های گردشده پرسید: «دیگه جلوی چشمام که نباید بگی. این رو زن‌داداش راضیه واسه خونه نویی‌مون آورده بود.»

مامانم جواب داد: «چرا زور میگی؟ زن‌داداش که اصلا اون موقع با ما قهر بودن. سر ختنه‌سورون پسرش، بهنام کرونا گرفته بود و نرفتیم. اونهام لج کردن خونه نویی نیاوردن» که بابا دوباره مخالفت کرد و شروع کرد به آوردن شاهد.

در همین فاصله من فرصت را غنیمت شمردم و رفتم دستشویی. بابا و مامان همچنان داشتند بحث می‌کردند. مریم هم گاهی به طرفداری از مامان ظاهر می‌شد و گاهی پشت بابا درمی‌آمد. وقتی کارم تمام شد، دیدم آب قطع است.

انگار بابا داشت با خاک‌انداز تکه‌های پارچ شیشه‌ای را از روی زمین جمع می‌کرد. از صداها فهمیدم بابا دستش به گلدان خورد و آن هم روی سرامیک آپارتمان افتاد و شکست. همان لحظه فریاد زدم: «بابا آب قطعه» بابا فکر کرد دارم عملکرد او را زیر سوال می‌برم.

چند ثانیه بعد با مشت به در دستشویی کوبید و گفت: «بچه جون تو بالاخره بیرون میایی. تیکه بزرگت اون انگشت دستته که لیبل گوشیتو ساییده» داد زدم: «نه بابا به جون مامان منظور بدی نداشتم. شما قبل سفر شیر آب رو بستی. یادتون رفته؟»

گفت: «جون مامانتو اونجا قسم نخور بی‌تربیت. خودم یادمه. صبر کن وصل کنم تا خونه رو به نجاست نکشیدی.» آب را وصل کرد و چند ثانیه بعد بیرون آمدم.

فضا خیلی سنگین بود. هیچ کس دل و دماغ رفتن دوباره به طرف ماشین را نداشت. با آن گندی که زده بودم رویم نمی‌شد سر بحث را باز کنم ولی آخر دل را به دریا زدم، مامان را کنار کشیدم و گفتم: «من قبول دارم اشتباه کردم ولی سفر رو خراب نکنید.»

مامان سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت: «والله منم راضی نیستم سفر کنسل بشه. ولی تو رو خدا ببینش. جرات می‌کنی حرفی بهش بزنی؟»

بابا نشسته بود کف سنگ آپارتمان و همین طور که بالش را زیر بغل عرق‌کرده‌اش گذاشته و دست راستش را ستون پشت کله‌اش کرده بود، با دست چپ کنترل را به دست داشت و گاهی صدا را کم و زیاد می‌کرد.

متخصص طب سنتی داشت از فواید زعفران برای آرامش اعصاب حرف می‌زد. می‌گفت: «مثلا کسانی که قاطی‌اند و سریع کام خونواده رو تلخ می‌کنن. اینها بهتره زعفرون رو به صورت غلیظ تو آب حل کنند.» بابا سریع شبکه را عوض کرد.

جومونگ داشت با سپاهش از ضرورت کنترل خشم برای مقابله بر دشمنان صحبت می‌کرد. دیگر طاقت نیاورد. تلویزیون را خاموش کرد و گفت: «بریم».

از خدا خواسته، بی آن که چیزی بگوییم به طرف ماشین راه افتادیم. تا قهوه‌خانه بین راهی هیچ کس حرفی نزد. بابا ماشین را کنار زد و گفت: «پیاده شید واسه صبحونه».

معده‌ همه‌مان و به خصوص مامان، بدجور صدا می‌کرد. طوری که چند بار مجبور شده بود صدای «عجب حلوای قندیِ» محسن چاوشی را زیاد و زیادتر کند. هر چند تاثیری نداشت، چون هنذفری داخل گوش خودش بود!

قهوه‌خانه چند پله می‌خورد و بالا می‌رفت. روی پله‌های سفید دم در این قدر دوده سیگار و زغال ریخته بودند که تغییر رنگ داده بود. میز قهوه‌ای کم‌رنگ با صندلی‌های قرمز پلاستیکی را انتخاب کردیم و نشستیم.

چند ثانیه بعد به سمت پیشخان رفتم و به صاحبش که مردی کچل با چشم و ابروی مشکی و شکم و پهلوی برآمده بود گفتم: «منو رو لطف می‌کنید؟» لبخند زد؛ طوری که جای خالی سه دندان افتاده جلویش پیدا شد. لپم را آرام کشید و گفت: «عمو جون منو نداریم. اوس مهدی میاد الان واستون توضیح میده.» حواسش نبود با بابا آمده‌ایم.

یک لحظه نگاه معناداری به پدرم کردم؛ طوری که فهمید او هم همراه ماست. سریع لپم را رها کرد و گفت: «الساعة آقا مهدی میاد خدمتتون» بابا اصلا متوجه نشد. داشت با مامان درباره سرنوشت سهام عدالت پس از فوت سرپرست خانواده صحبت می‌کرد.

سر جایم برگشتم. دو دقیقه بعد اوس مهدی آمد. لاغر و قد کوتاه با یک لباس کار قرمزِ رنگ و رو رفته‌ای که جای‌جاش را رب خشک‌شده و زردچوبه، کثیف کرده بود. پای چشمانش گود بود و رنگ پوستش سبزه. گفت: «خیلی خوش اومدید. چی بیارم براتون؟» مریم گفت: «خامه و عسل» مامان گفت: «پنیر و خیار و گوجه» بابا گفت: «نیمرو» و من هم گفتم: «سوسیس و تخم‌مرغ».

گفت: «فقط املت داریم.» بابام پرسید: «پس چرا سوال کردی؟ همون املت رو بزن دیگه» با دست راستش چند تا تکه از رب‌ خشک‌شده روی لباسش را برداشت و پرتاب کرد که دقیقا روی میز ما افتاد. گفت: «به هر حال انتخاب مشتری محترمه.»

بابا ابروهایش را درهم کشید و با اشاره به میز گفت: «تمیزش کن» گفت: «بعد از مشتری قبل، تمیز کردم» بابا گفت: «الان جلوی چشمای من ده گرم عفونت پرتاب کردی توش» که یکهو اوس مهدی عصبانی شد و گفت: «مشتی بی‌خیال! این وصله‌ها به ما نمی‌چسبه. رب ما مرغوب‌ترین رب بازاره.»

بابا ناامید شد. گوشی را از روی میز برداشت و بلند شد. به مامان گفت: «پاشو بریم خانم. من به سگم هم اینجا غذا نمیدم. چه برسه به بهنام. بحث سهام عدالتم تو ماشین ادامه میدیم.» نمی‌دانم چرا بابا با وجود مریم و مامان به اهمیت بهداشت غذا خوردن من اشاره کرد.

مرد چاقی که پشت میز بود و اوس‌مهدی را به سمت ما فرستاده بود قضیه غذا دادن به سگ را شنید و با یک چاقو از پشت دخل آمد بیرون. از همان جا داد زد: «چی گفتی؟» بابا که معمولا دعوا را تا مرحله سر و صدا ادامه می‌دهد سریع گفت: «منظورم این بود که اگه من جای برادر بزرگواری مثل شما بودم یکم بیشتر به تنوع منو اهمیت می‌دادم. املت، پسند ما نبود. ببخشید مزاحم شدیم.» بی آن که برای شنیدن پاسخشان صبر کنیم سریع از آن جا خارج شدیم.

چند کیلومتر جلوتر سوپر مارکتی‌ای بود که سیب‌زمینی هم داشت. بابا دو کیلو سوا کرد. موقع حساب و کتاب، دید قیمتش دو برابر فروشگاه سر کوچه‌مان است.

اول سعی کرد با نصیحت سر و ته قضیه را هم بیاورد. وقتی دید طرف بی‌خیال نمی‌شود، گوشی‌اش را درآورد و کلیپی از گناه گران‌فروشی پخش کرد. حجت‌الاسلام قرائتی داشت می‌گفت این گناه ممکن است چه بلایی سر جامعه بیاورد. فروشنده که جوانی امروزی با ریش بزی و موی سیخ‌شده بود گفت: «داداش من مسیحی‌ام. بی‌خیالم شو.»

بابا چند ثانیه خیره به او نگاه کرد. دهانش حدودا یک سانتی‌متر باز مانده بود. خودش را برای بحث‌های مختلفی آماده کرده بود و جواب‌هایی در جیب داشت ولی فکر نمی‌کرد او کلا از مرام و آیین دیگری باشد. بعد از آن که تعجبش تمام شد، به طرف من آمد.

پرسید: «بهنام نت من کار نمی‌کنه. یه چیزی رو سرچ می‌کنی واسم؟» با تعجب پرسیدم: «چی؟» گفت: «بزن گناه گران‌فروشی در مسیحیت.»

گفتم: «بابا من سیرم. تو رو به روح القدس بیا بریم.» با بدبختی به رفتن رضایت داد و بی‌خیال هدایت آن جوان مسیحی شد.

سوار ماشین شدیم. با بطری آبی که از خانه برداشته بودیم و یک بسته ساقه‌طلایی که از عید پارسال در داشبورد بود صبحانه خوردیم و بی‌وقفه تا خانه دایی شهرام تاختیم.

دیگر هیچ وقت نشد سفر خانوادگی را تجربه کنم. سربازی و بعد هم تاهل مرا برای همیشه از فضای شیرین آن سفرها دور کرد. الان که گاهی صحبت آن روزها می‌شود با خود می‌گویم حیف که فرصت طلایی با هم بودن را مفت از دست دادم.

پایان

برای مطالعه سایر مطالب اینجا کلیک کنید.

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=320224
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.