«تفريحات سالم»
محکومي را در قفس شيري انداختند. شير با خميازهاي از او استقبال کرد.
محکوم عرق سردي بر پيشانياش نشست و شروع کرد به لرزيدن. شير، دست و پنجولي به سر و گوش محکوم کشيد.
محکوم که از ترس دندانهايش کليد شده بود، خودش را در گوشه قفس جمع کرد.
شير گفت: نترس، نميخورمت.
محکوم با چشمان از حدقه در آمده گفت: خداي من، حرف هم ميزند.
شير گفت: يک خرده بيا جلوتر.
محکوم با ترس و ترديد به شير نزديک شد و پرسيد: مگر تو شير نيستي؟
شير گفت: نه، من مشد حسن باغبان هستم، جنابعالي؟
محکوم که ترسش ريخته بود گفت: «چاکر شما، مش رجبعلي.»
شير گفت: ميشود بپرسم، اينجا چه کار ميکني؟
محکوم گفت: بيشتر از کوپنم هوا مصرف کردهام… ميشود من هم بپرسم تو اينجا چه کار ميکني؟
شير گفت: بنشين تا برايت تعريف کنم. سيگار داري.
محکوم گفت: من سيگاري نيستم.
شير خميازهاي کشيد و گفت: عرض شود خدمت سرکار، شير واقعي اين قفس عمرش را به شما داده است. حالا من به جاي او خدمت ميکنم. اما نميتوانم وظايف او را درست انجام بدهم.
محکوم گفت: اگر بيايند و بفهمند مرا نخوردهاي، چه کار ميکني؟
شير گفت: نترس، طوري ميخورمت که خودت هم نفهمي.
محکوم دوباره دچار ترس و لرز شد. شير گفت: نترس بابا، شوخي کردم.
محکوم گفت: شوخي شوخي کار دست آدم ميدهند. بعد پرسيد: راستي چه شد که آن شير مرد؟
شير گفت: به علت سوءاستفاده و عدم رسيدگي. شير متعلق به سلطان صاحبقران بود.
هر روز سه تا گوسفند را درسته ميخورد. وقتي هزينه زندگي بالا رفت، مسؤولان حفاظت شير گفتند ديگر با اين مواجب نميشود زندگي کرد.
آنها مدتي هزينه سه تا گوسفند را ميگرفتند، اما دو تا گوسفند به شير ميدادند.
مدتي که گذشت، غذاي شير را به يک گوسفند رساندند. شير هر روز لاغرتر ميشد و اين آخرسريها شده بود پوست و استخوان.
حتي يک مگس را نميتوانست از خودش براند. تا اين که يک روز مسئولان جيره غذايي شير را به کلي قطع کردند.
شير بيشتر از دو سه روز نتوانست مقاومت کند و دار فاني را وداع گفت.
محکوم پرسيد: سلطان نيامد سراغ شيرش را بگيرد؟
شير گفت: چرا، مسئولان اين جاي قضيه را نخوانده بودند و فکر نميکردند سلطان يک روز به ياد شيرش بيفتد.
محکوم پرسيد: خب، پس چه کار کردند؟
شير گفت: هيچي، مرا استخدام کردند که وقتي سلطان ميخواهد به ديدن شير بيايد، توي پوست شير بروم و مثل يک شير رفتار کنم.
محکوم پرسيد: خب، بعدش چي شد؟
شير گفت: اين جاي قضيه را هم مسئولان نخوانده بودند. فکر نميکردند يک روز سلطان غضب کند و بخواهد محکوم به مرگي را در قفس شير بيندازد.
در همين موقع يکي از مسئولان، سراسيمه به قفس نزديک شد و گفت: مشدحسن دستم به دمبت، تو را به خدا يک کاري بکن، سلطان دارد ميآيد.
شير زيپ شکمش را کشيد و به محکوم گفت: زود بيا برو اين تو. فقط مواظب باش سرفه نکني.
محکوم پرسيد: حالا چطور ميشود؟
شير گفت: بالاخره يک طوري ميشود.