کفگير زندگي به ته ديگ عمر خورد
آنچه هرگز نتوان گفت به صد حرف و کلام
شور و شوقي که نگنجد به هزاران پيغام
شرح آن عشق که در مثنوي هفتاد من است
همه تقديم شما باد به يک واژه، سلام
گفتم که آمدي ز چه رو گاه مردنم
اکنون که مرگ کرده چنين عزم بردنم
کفگير زندگي به ته ديگ عمر خورد
خنديد و گفت عاشق ته ديگ خوردنم
اي آنکه گشته دفتر شعرم قبالهات
هر برگ وصف آن رخ چون برگ لالهات
از بسکه من نوشتم و دست تو پاره کرد
ديوان شعر من شده سطل زبالهات
يا واژه نموده است دگر معني خود گم
يا آنکه پزشکم زده در فاز توهم
رفته است فرو گونه و چشم و شکم من
گويد بود اينها همه آثار تورم