مرد با وقار دنياي طنز

دو سال قبل در چنين روزي خبر رسيد ابوالفضل زرويي نصرآباد در خانه‌اش در احمدآباد مستوفي از دنيا رفته است. همه آنهايي که او را مي‌شناختند و با قلم و طنزهايش آشنا بودند، شوکه شدند. بيشتر مردم تصورشان اين بود که او آدم شادي است و طبق قانون زيستن، مرگ ديرتر سراغ آدم‌هاي شاد و شوخ مي‌رود. اما زرويي در ۴۹ سالگي از دنيا رفت. خيلي زود جوانمرگ شد و دوستان، طرفداران و شاگردانش را غمگين‌تر از آن چيزي کرد که به تصور مي‌آمد. نوع مردنش هم غم انگيز بود. در تنهايي و دور از هياهوي شهر تهران. دو روز بعد از فوتش برادرش، محمد او را پيدا کرد. سکته کرده بود… همان زمان خيلي‌ها گفتند در فضاي بوف کوري از دنيا رفته اما زرويي نصرآباد به شهادت اشعارش، نوشته‌هايش و طنزهايش پر از شور زندگي بود. هر چند شرايط اين اواخر روح و ذهنش را تلخ کرده بود اما تا بود روح زندگي از او عبور مي‌کرد و معنا مي‌يافت. در دومين سالگرد درگذشت ابوالفضل زرويي نصرآباد با برادرش، محمد هم صحبت شدم و زندگي‌اش را مرور کردم. زندگي پر از اوج و فرودش که ختم به ماندگاري نام او در تاريخ شد.

 

محمد زرويي درباره مرگ برادرش مي‌گويد: مدتي بود که بيماري ديابت داشت و کليه‌هايش خوب کار نمي‌کرد و قلبش را هم عمل کرده بود. ديابت بيماري‌اي است که ميزاني از افسردگي را هم به همراه دارد. هواي تهران و بي مهري مسؤولان فرهنگي و هنري و بي توجهي آنها به قلم و نوع نگاه ابوالفضل سبب شد تا از تهران به باغ پدري‌مان که در احمدآباد مستوفي بود، نقل مکان کند. شاگردان و دوستانش مرتب به او سر مي‌زدند. اهالي روستا هم مراقب احوالش بودند و من هم مرتب به ديدنش مي‌رفتم. خانمي از اهالي محل براي تميز کردن خانه‌اش مي‌رفت. به من تلفن کرد و گفت رفته‌ام در خانه اما هر چه زنگ مي‌زنم در را باز نمي‌کند. مي‌دانستم روزها مي‌خوابد و معمولا شب‌ها کار مي‌کند. گفتم شايد خواب است. تلفن کردم، جواب نداد و برايش پيغام گذاشتم. فردا دوباره آن خانم تلفن کرد و گفت، نه در خانه را باز مي‌کند و نه تلفن را جواب مي‌دهد. خلاصه راه افتادم و رفتم. تا برسم بعد از ظهر شده بود. وقتي در را باز کردم با پيکر بي جانش رو به رو شديم. تقريبا يک روز و نيم از فوتش گذشته بود. جالب اين که دو سه روز قبل از فوتش به من گفت: محمد! اگر مُردم زود مرا به خاک نسپاريد. دوست ندارم خيلي زود چشمم را داخل قبر باز کنم. نمي‌دانم شايد نوع فوتش و اين که ما دير سراغش رفتيم عمدا بود؛ ما ناخواسته دير متوجه درگذشتش شديم تا او به خواسته قلبي‌اش برسد و دير به خاک سپرده‌شود.

درک فقر

ما پنج فرزند بوديم، دو برادر و سه خواهر. پدر و مادرم تنگدست بودند و سواد خواندن و نوشتن نداشتند. ابوالفضل پسر ارشد بود و رشد و تربيت ما تقريبا به عهده او بود. من ۱۱ سال از او کوچک‌تر بودم اما زندگي‌ام را مديون او مي‌دانم. او به من کمک کرد درس بخوانم و مطالعه کنم و درواقع راه انديشيدن و تفکر را او به من نشان داد. خودش عجيب اهل کتاب خواندن بود. آن‌قدر مي‌خواند که همه مي‌دانستند اگر قرار است به او هديه‌اي بدهند و خوشحالش کنند، بهترين هديه کتاب است. يادم هست سالي پدر و مادرم براي زيارت به مشهد رفتند و پدرم برايش يک دايره المعارف آورد و يک شاهنامه. دايره المعارف را چندروزه خواند با اين که مثلا کتاب داستان نبود که جلبت کند و خواندنش را رها نکني. بعدازاين که کتاب را تمام کرد، پدرم از او پرسيد چرا کتاب را نمي‌خواني؟ گفت: خواندم تمام شد… پدرم به او پرخاش کرد که به اين زودي تمامش کردي؟ حالا چه مي‌خواهي بخواني؟ ما سرايدار يک باغ و کارخانه بوديم. سال اولي که ابوالفضل دانشگاه قبول شد به باغي که خودمان خريده‌بوديم، اسباب‌کشي کرديم. خانه‌اي که در آن زندگي مي‌کرديم تکميل نبود و ابوالفضل لباس و کفش مناسبي نداشت.صبح ساعت ۴ بيدار مي‌شد و کلي پياده مي‌رفت تا به اتوبوسي که به تهران مي‌آمد برسد و برود دانشگاه. خيلي سختي کشيد. در همين دوره و همين رفت و آمدها بود که شعرگفتن را به صورت جدي شروع کرد. درس مي‌خواند اما به پدر و مادرم هم در کارها کمک مي‌کرد. براي تامين مخارج خانواده کار هم مي‌کرد. شايد همه اين سختي‌ها باعث شد بسيار مهربان و مردمدار و مردم دوست باشد. اول ديگران برايش مهم بودند. فقر را درک مي‌کرد براي همين به نيازمندان خيلي کمک مي‌کرد. هميشه هم شاکر بود اين را از پدر و مادرم ياد گرفته‌بود. آنها اصالتا يزدي بودند و يزدي‌ها در نداري و داشتن شکرگزارند. معمولا گلايه‌اي نداشتند. اين خصلت به ابوالفضل و بقيه بچه‌ها هم رسيده‌بود.

مجيزگو نبود

خانواده ما جزو خانواده‌هاي شاد بود. مشکلات و نداري روحيه پدر و مادرم را خشن نکرده‌بود و ما هم از آنها يادگرفته‌بوديم سختي‌ها سخت‌مان نکند. شايد همين سبک زندگي باعث شد تا ابوالفضل به طنز روي بياورد و با مشکلات اجتماعي، اقتصادي و سياسي شوخي کند. آنقدر مطالعه کرده‌بود که به همه مسائل اشراف داشت. سطحي نبود و دانش‌اش کافي بود. وقتي بچه بود به واسطه يکي از اقوام صاحب کارخانه‌اي که ما در آنجا سريدار بوديم و آقاي طايفي نام داشت، با شخصيت‌هايي مانند استاد سلحشور (خوشنويس) و آقاي صندوقي (تصويرگر) آشنا شده‌بود و آقاي طايفي کتاب‌هاي زيادي را براي مطالعه به ابوالفضل مي‌داد. تاريخ را خوب مي‌دانست و جامعه‌اش را خوب مي‌شناخت؛ اما راستش قدرش را ندانستند؛ چون مجيزگو نبود. مي‌خواست قدرش را به خاطر علمش بدانند که ندانستند. براي شاگردانش سنگ تمام مي‌گذاشت. هر چه را آموخته‌بود به آنها ياد مي‌داد و کم نمي‌گذاشت.

نقاد سياست

ابوالفضل خيلي زود وارد جامعه و محيط‌هاي دانشگاهي شد. زود به جمع طنزنويسان گل‌آقا پيوست. گل‌آقا از جناح سياسي خاصي حمايت نمي‌کرد و اين مطلوب ابوالفضل بود. در سال‌هاي آخر عمرش مورد بي‌مهري قرار گرفت چون به هيچ محفل و گروه حزبي و سياسي رفت و آمد نداشت. مدح آنها را نمي‌گفت. باورش اين بود که بايد رفتارهاي سياسي را نقد کرد؛ فرق نداشت چه جناحي. اگر اشتباهي دارند بايد با زبان طنز به مردم گفته‌شود، اما آنها تلاش مي‌کردند ابوالفضل را جذب خودکنند براي مدح کردن يا تبليغ شان. وقتي برادرم قبول نکرد به مرور طردش کردند. بسيار واقع‌بين بود. هميشه به شاگردانش مي‌گفت بين طنز و هزل تفاوت است. اينها را بشناسيد و رعايت کنيد که مبادا به اسم طنز ؛ طنز را خراب کنيد. بعد از مدتي که در گل‌آقا نوشت، متوجه شد برخي طنزهايش تاريخ مصرف دارند و به کار آيندگان نمي‌آيد، براي همين سبک و زاويه نگاهش را تغيير داد. معتقد بود بايد جوري نوشت که تاريخ انقضا، نوشته را تهديد نکند. سال‌هاي آخر حالش زياد خوب نبود. کمتر به تهران مي‌آمد اما در خانه‌اش هميشه به روي دوستان و طنزدوستان و شاگردانش باز بود. او همه عمر تلاش کرد طنز را ارتقا دهد و به مردم فرق بين طنز بي‌محتوا و طنز خوب و تاثيرگذار را نشان دهد.

طاهره آشتياني، جام جم

 

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313548
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.