طنز نويسي به زبان ساده

وقتي از طنز حرف مي زنيم، از چي حرف مي زنيم؟
کليشه اي ترين سوالي که مي شود در مصاحبه با يک طنزپرداز پرسيد، اين است که «طنز چيست؟» يا «طنز يعني چه؟» راستش را بخواهيد به درد نخورترين سوال هم شايد همين باشد. واقعيت اين است که دانستن پاسخ اين سوال هيچوقت هيچکس را طنز نويس نکرده است. يعني شما نمي توانيد با دانستن تعريف طنز، طنزنويس شويد يا دست کم از خواندن طنز بيشتر بخنديد. بعيد مي دانم دسته بندي کردن انواع طنز هيچ طنز پردازي را شوخ طبع تر، خلاق تر و با ذوق تر کرده باشد و هيچ مخاطبي را شائق تر و سرخوش تر. اين فقط يک قرار داد است: عده اي با هم قرار گذاشته اند که مثلا اگر کسي حرف خنده داري زد که دستمايه اش فقط فحش و فضيحت کشيدن به کسي ديگر بود، اسمش را بگذارند «هجو».  «چو شاعر برنجد بگويد هجا»؛ يعني اگر کسي سربه سر شاعر بگذارد، شاعر با چند بيت پر از حرفهاي بي ادبي در وصف او و با مسخره کردن و ريشخند کردنش، دودمانش را با قلم به باد مي دهد. حالا فکر مي کنيد دانستن اين که نام اين سبک نوشتن چيست  به نوشتن خود اشعار کمکي هم مي کند؟ اين واژه ها و نامگذاري ها بيشتر، به درد منتقدها مي خورد. وگرنه خلق و خلاقيت، چندان در پوسته کليشه ها و تعاريف، محصور نمي ماند. خلاصه اين که اول، خلقي صورت گرفته و آثار و ادبياتي به وجود آمده و بعد عده اي آمده اند و اَشکالِ آثار ِ موجود را دسته بندي کرده اند و برمبناي چيزي که وجود داشته، تعريف ارائه داده اند.
طنز پردازهاي سرشناسي را در کشور مي شناسم  که ممکن است تعريف هرکدام آنها از طنز، با ديگري متفاوت باشد. خيلي از آنها تخصص هاي بي ربطي هم با کار طنز نويسي دارند؛ ليسانس تغذيه، دامپزشک، کارمند اداره دولتي و … همه اين عرايض را مي گويم تا در اين چند خط به اين توافق برسيم که نيازي نداريم براي طنز نوشتن، اول آن را تعريف کنيم. سواي اين که تعريف کارشناسان مختلف از خودِ واژه «طنز» متفاوت است، کلمات متعددي وجود دارند که هرکدام، دسته اي از کارهاي «خنده دار» را(فعلا با تسامح، به واژه «خنده دار» قناعت مي کنيم) شامل مي شوند. در کتابي که آرتور پلارد درباره طنز نوشته، دوازده واژه متفاوت براي نامگذاري انواع سبکها و نوشته هاي خنده دار استفاده کرده. مثلا: کنايه ()، طنز()، بذله گويي()،نقيضه() و … دانستن اين تعاريف نه اين که به درد نخورد، ولي بيشتر، ما را به کساني تبديل مي کند که مي توانيم خوب درباره آثار «خنده دار» و گونه هاي مختلف آن صحبت کنيم؛ فقط صحبت کنيم! وگرنه کسي اينطوري طنز نويس بار نمي آيد. البته وقتي که توانستيم  سوژه هاي مختلف را به شکلي خنده دار، قلمي کنيم و بنويسيم و يادگرفتيم که چطور شوخي کنيم، آن وقت دانستن اين تعاريف کمي به کمکمان مي آيد. آن هم از اين لحاظ که به ما قدرت انتخاب مي دهد تا از بين قالبها و شکلها و نحله هاي مختلف نگارشي خنده دار، متناسب ترين را در نسبت با سوژه اي که در نظر داريم، انتخاب کنيم.
عجالتا مي خواهيم با هم توافقي بکنيم؛ از اين به بعد و در اين سلسله از مباحث، ما هر جا از «طنز» صحبت کرديم، مقصودمان معاني آکادميک و حدود و ثغوري که کارشناسان مختلف براي اين واژه خاص تعيين کرده اند نيست. منبعد، در اين نوشته ها «طنز» را در همان معنايي به کار مي گيريم که مسامحتا به آن «اثر خنده دار» گفتيم. در واقع هدف اصلي ما اين است که راهها و تکنيک هايي را ياد بگيريم که به کمک آنها نوشته مان را خنده دار تر کنيم.

خطر سقوط ! مراقب باشيد!
قبل از اين که بگويم براي نوشتن طنز بهتر است چه کارهايي بکنيم، مي خواهم عجالتا بگويم که چه کارهايي نکنيم. چون آفتهايي پيش راه طنز نويس وجود دارد که اگر به آنها دچار شود، حتي دانستن تکنيکهاي طنزآفريني هم کمک خيلي موثري به او نمي کند.
خواستن توانستن نيست!
اولين چيزي که مي خواهم گوشزد کنم اين است:  «نيت طنز نوشتن» را موقع خلق يک اثر، به حساب «طنز نوشتن» نگذاريد. خيلي پيش مي آيد افرادي که مي خواهند طنز نويسي را شروع کنند، با نيت نوشتن طنز پشت ميز تحريرشان مي نشينند. ولي نهايتا نتيجه کار هيچکس را قلقلک نمي دهد. ما بايد ياد بگيريم خودمان نوشته خودمان را مستقل از «نيت طنز نوشتن» مان داوري کنيم. وقتي دلچسب نمي شود معمولا نشان دهنده اين است که ما تکنيکها را نمي دانيم و در متون طنز شاخص هم کمتر سرک کشيده ايم.
وقتي با  چند طنز نويس به يکي از شهرهاي کشورمان سفر کرده بوديم، يکي از استقبال کنندگان گفت: اولين سوژه طنز شهر ما را ديديد؟ هواپيما در باندي مي نشيند که فقط ۱۰۰ متر با ساختمان استقرار مسافران فرودگاه فاصله دارد و کمي اشتباه کافي است تا هواپيما با ساختمان برخورد کند.
در واقع چيزي که باعث مي شد دوست جديد ما اين سوژه را طنز فرض کند، غير منطقي بودن ماجرا بود. احتمالا دوست ما با مرور اوضاع فرودگاه، هربار – با کمي عصبانيت- با خود مي گويد: مسخره است! واقعا مسخره است! درواقع منظورش اين است که خيلي غير منطقي است و برخلاف تصور، اين به خودي خود، طنز آفرين نيست. گاهي اشتباها تصور مي شود که با تعريف کردن برخي اوضاع سياسي يا اجتماعي و… که از نظر روايت کننده ماجرا غيرمنطقي است، اثري طنازانه توسط راوي خلق شده است. و اين يعني آفت طنز و طنز نويس!
در اين يادداشت نمونه هايي گاهي به عنوان مثال آورده خواهد شد و دو توضيح ضروري وجود دارد: يکي اين که در اين مباحث فقط قصد آموزش وجود دارد و نمونه هايي که آورده مي شود کاملا مستقل از نظرهاي سياسي و اجتماعي و … که در آنها درج شده، مورد بررسي ما قرار ميگيرند.
دوم : در مواردي که ايرادهايي به نوشته نمونه وارد مي کنيم، نام نويسنده نمونه ها ذکر نخواهد شد و منبع آن نيز اعلام نمي شود. ولي نمونه ها معمولا از آثار چاپ شده در مطبوعات رسمي کشور هستند و منابع نمونه ها موجود است.
يادمان نرود که تقريبا تمامي سوژه ها را (به غير از بعضي استثنائات که بعدا درباره اش صحبت مي کنيم) مي توان طوري پرداخت کرد و شرح و بسط داد که طنازانه يا طنازانه تر شوند. تقريبا تمامي موضوعات، مانند همان موضوعات غير منطقي، اين پتانسيل را دارند که از آنها نوشته اي سراسر خنده خلق شود. سعي ما هم همين است: راههايي را نشان بدهيم که چنين خلقي را تسهيل کند.
فانتزي چيز ديگريست
حالا متن زير را بخوانيد و ببينيد مي توانيد آن را به عنوان بخشي از يک نوشته طنز بپذيريد يا نه؟
“… گذراندن ساعات کار بعد از ظهر، کمتر از ساعات صبح مشکل و غير قابل تحمل بود. تقريبا بلافاصله پس از ناهار کاري به او رجوع شد که خيلي دقيق و حساس بود و احتياج به چندين ساعت صرف وقت و کنار گذاشتن کليه کارهاي ديگر داشت. اين کار شامل جعل يک سلسله ارقام مربوط به ميزان توليد چند نوع کالا بود که تاريخ انتشار آن به دو سال پيش بر مي گشت و منظور از آن بي اعتبار ساختن يکي از اعضاي برجسته داخلي حزب بود که اينک از لحاظ حزبي وضع چندان روشني نداشت…”
اين قسمتي بود از کتاب «۱۹۸۴» نوشته جورج اورول. فکر نکنيد که ما بقي کتاب، لحن و نگاهي متفاوت از اين چند خط دارد. کل ماجرا هم در يک خط ، سرگذشت مردي است به نام «وينستن» که در دنيايي زندگي مي کند که درآن همه چيز تحت کنترل، نظارت، و زير نظر دوربينهاي مخفي و آشکار است. اين کتاب در سال ۱۹۴۹ نوشته شده و خواسته تا تصويري از اوضاع احتمالي جهان در سال ۱۹۸۴ بدهد.
اينها را گفتم  تا برسيم به اين که :آفت ديگري هم پيش پاي ما هست؛ عده اي گمان مي کنند که خلق يک فضاي فانتزي خود به خود طنز ايجاد مي کند. مثلا همان آقاي “پلارد” -که صحبتش شد- در کتاب «طنز»ش، آثاري مثل همين «۱۹۸۴» يا کتابهاي ديگري چون «قلعه حيوانات» و «سفرهاي گاليور» را آثاري طنز مي داند. در حالي که «۱۹۸۴» اثري تلخ وجدي است و کتاب «قلعه حيوانات» هم کاملا سياسي- فلسفي و البته بازهم جدي است. تنها چيزي که اين دو کتاب را در کنار «سفرهاي گاليور» به چشم آقاي پلارد، «طنز» جلوه داده، فانتزي بودن آنهاست. در فضاي فانتزي هم، مي توان «طنزآفريني» کرد. نمونه معروف تصويري اش، انيميشن «تام و جري» است. اما لازم است يادمان بماند که فانتزي، لزوما طنز به همراه خود ندارد. پس مراقب باشيد!
عصباني نشويد، لطفا!
يک نکته ديگر هم هست که لازم است از همين اول کار مراقبش باشيم: «عصبان?ّت». خيلي اوقات طنز نويس، وقتي قلم به دست، پاي کاغذ مي نشيند، مي خواهد با نيش و کنايه و به سخره گرفتن چيزي که عذابش داده، هم دردش را با ديگران در ميان بگذارد و هم به طور غير مستقيم ديگران را در رفع مشکل تهييج کند. اين هم يکي از اهداف طنز است. ولي اگر عصبانيت طنز نويس از پس ِ کلمات بيرون بزند، ديگر متن براي خواننده، آنقدرها هم خنده دار نيست. شما مي توانيد در درون خودتان به شدت عصباني باشيد ولي اگر مي خواهيد طنز شما خواندني باشد، بايد جلوي سرازير شدن عصبانيت را به روي کاغذ بگيريد. هرچقدر نويسنده مطالب در تصور خواننده، خونسردتر به نظر برسد، نوشته ها در نظرش خنده دار تر جلوه مي کند.

براي چه کسي مي نويسيد؟
اين تقريبا از لوازم ابتدايي هر نوشته اي است که بدانيد مخاطب هدفتان کيست و براي چه کسي مي نويسيد. از شعر و داستان تا روشنامه يا بروشور يک دستگاه الکتريکي. اهميت اين مساله در طنز دوچندان مي شود. چون در طنز، معمولا لايه هاي مفهومي چندگانه مي شوند. يعني خيلي وقتها خواننده بايد سواي معناهاي ظاهري به چيزي در پس ِ کلمات هم پي ببرد. بنابراين، شناخت محدوده دانش ادبي مخاطب، و همينطور ميزان آگاهي او از موضوع مورد بحث و حواشي و ظرايف آن، به طنز نويس کمک مي کند تا شوخي هاي قابل فهم تر و بانمک تري طراحي کند. اين قضيه حتي به سليقه مخاطب هم برمي گردد. مثلا ممکن است طيفي از مخاطبان باشند که طنز موقعيت را به شوخي هاي کلامي ترجيح بدهند. يا ممکن است در فرهنگ مردم يک کشور يا يک استان خاص، شوخي اي که به نظر شما و در فرهنگتان، خيلي مودبانه و معمولي به حساب مي آيد، خيلي زننده وتوهين آميز جلوه کند. اين قضيه درمورد انتخاب واژه ها هم صادق است. هيچکس توقع ندارد که يک کودک دبستاني بفهمد «اضمحلال» يعني چه؟ يا مثلا اگر براي مخاطبان بين المللي مطلب مي نويسيد، بايد کلماتي به کار بگيريد که در ترجمه، از نمک متنتان کاسته نشود. مثلا اگر «دم شما گرم» در جايي از متن نشسته که به تناسب ماقبل و ما بعدش، بانمک جلوه مي کند، يقينا در ترجمه، نمکي به جمله شما باقي نمي ماند.

از کجا سوژه بياوريم؟
مي گويند نويسنده خوب، آن است که بتواند درباره همه چيز خوب بنويسد. حتي درباره «هيچي». اصلا متنهايي وجود دارند که به آنها مي گويند: «هيچاهيچ». يعني هيچ موضوع مشخصي ندارند. اين «هيچاهيچ» ها به گونه اي معلوم کننده ي ميزان قدرت کسي است که قلم را بر کاغذ مي چرخاند. يک جور زورآزمايي قلمي. يعني نويسنده خوب کسي نيست که بتواند درباره هيچ بنويسد، بلکه کسي است که بتواند درباره هيچ، خوب بنويسد. يادتان هست درباره «شکستن شاخ غول زبان» صحبت کرديم؟ اينجا جايي است که بايد دوباره يادش کنيم. نويسنده خوب، خوب مي نويسد، حال خواه موضوع، لنگه کفش باشد، يا سياست کشورهاي صنعتي در عرصه بين الملل يا مسواک زدن.
طنز نويس خوب هم، مي تواند هر سوژه اي را پرداخت ِ طنازانه کند. تنها چيزي که اين «هر» را محدود مي کند، خط قرمزهايي است که به باورهاي شما و خوانندگانتان مربوط مي شود. هر کسي براي خودش در شوخي، مرزهايي دارد. مثلا من هيچوقت در يک جمع غريبه، برادرم را دست نمي اندازم. يا دست کم حدود شوخي را به تناسب موقعيت و جمعي که در آن هستم حفظ مي کنم.
غير از اين شما بايد بتوانيد درباره هر چيزي طنز بنويسيد.
اما يک نکته جالب و طلايي وجود دارد. هرچه مطلب شما به دغدغه هاي مخاطبانتان نزديک تر باشد، برايشان خنده دار تر جلوه مي کند. مثلا در روزگاري که بنزين، تازه سهميه بندي شده بود و همه در کوچه و خيابان از سهميه  بندي بنزين و گرفتاري هايش مي گفتند، اين سوژه خيلي خوبي براي طنز نويس يک روزنامه يا هفته نامه مي توانست باشد. مردم به شوخي هايي که در زندگيشان جاري است بيشتر مي خندند. به خاطر همين هم فوري دست به کار مي شوند و براي سريالهايي که بورس روز است، اس. ام. اس مي سازند و تمام شهر را با آن پر مي کنند.
اما مثلا همين سوژه سهميه بندي، اين روزها ديگر مساله داغ روز نيست. مي شود بابتش طنز نوشت. طنز خوبي هم نوشت. اما نبايد توقع داشت مردم در حد قبل به آن بخندند.
بعضي سوژه ها هم دغدغه هاي هميشگي اند: ازدواج، کنکور يا چيزهايي از اين دست. اينها مثل سوژه هاي خبري نيستند که ناگهان گل کنند و دست به دست بچرخند. اما ماندگاريشان بيشتر است. تاريخ مصرفشان طولاني تر است. تا مدتها مي شود آنها را خواند و فهميد و لذت برد. حتي تا چند نسل بعد.
درباره دفتر سوژه هم که حتما تا به حال شنيده ايد. همان دفتر کوچکي که مي گويند نويسنده ها و روزنامه نگارها خوب است با خودشان داشته باشند تا سوژه هايي را که به ذهنشان مي رسد در آن حبس کنند تا فرارنکند.  خود من، هم در گوشي موبايلم فايلي براي اين کار دارم، هم در لپ تاپم و هم در دفترچه کوچکي که توي کيف جيبي ام جا مي گيرد.

عوامل ايجاد طنز
خب. ديگر تقريبا رسيده ايم به ضربه اصلي. يعني مي رسيم به اين که بعد از به جا آوردن همه چيزهايي که تا حالا ازشان حرف زديم، حالا چه جوري بنويسيم که بانمک تر به نظر بيايد.
در يک دسته بندي کلي، اين اتفاق در سه شاخه مي افتد:  ساختار(به طور خلاصه يعني نحوه چينش جملات و بخشهاي مختلف نوشته شما)، زبان(به طور عام يعني کلماتي که انتخاب مي کنيد و نحوه جمله بندي) و موقعيت(يعني شرايطي که داريد آن را توصيف مي کنيد). هر کدام اينها مي تواند به گونه اي باشد که نوشته شما را خنده دار کند. اما اگر از من مي شنويد، براي مخاطب وطني تا مي توانيد «زبان» را جدي بگيريد. جدي که… يعني با آن شوخي کنيد! ممکن است روزگاري سليقه ما ايراني ها چيز ديگري شود يا همين حالا هم سليقه هايي باشند که طنز در دو جنبه ديگر، به آنها لذت بيشتري بدهد. اما به نظر مي آيد بيشتر ما، طالب شوخي هاي کلامي هستيم. به خاطر همين هم هست که تئاتر سياه بازي يا همان تخته حوضي – که هنوز هم نوع خوبش خواهان زياد دارد- شده است يکي از گونه هاي نمايشهاي سنتي ما. اين نمايش «سياه بازي» اساسا بر نمک زبان شخصيت سياه نمايش مي گردد.

حالا سعي مي کنم بگويم که چه اتفاقي در شاخه هايي که نام بردم مي افتد، که شوخي را نمک دار مي کند.

    غافلگيري
الف- ترتيب: پدر من هيچوقت خوب جوک تعريف نمي کند. چون معمولا طوري ماجراي جوک را تعريف مي کند که از اواسط ماجرا مي شود حدس زد آخرش چه اتفاقي مي افتد. حتما شما هم دوستاني داريد که اينطوري جوک بگويند. خب، يکي از رموز کار به همين سادگي است. شما بايد اصل شوخي را بگذاريد براي آخر جوک، يا آخر جمله يا آخر هر بسته شوخ طبعانه ديگر. يکي از مولفه هايي که در هايکوها وجود دارد همين است: غافلگيري. منتها خيلي وقتها، هايکو، نگاهي شاعرانه به جهان است. اما در طنز، به کارگرفتن همين «غافلگيري» شما را در بيان نگاه طنز آميزتان به جهان کمک مي کند.
ب- ايجاز: تا مي توانيد کوتاه بنويسيد. هرچقدر که مي شود از حشو و زوائد کم کنيد.  حتي اگر مي توانيد دو کلمه را در يک کلمه خلاصه کنيد، ازاين کار غافل نشويد. اين کار ضربه نهايي را موثر تر مي کند. يک جور تسهيل کننده و تشديد کننده «غافلگيري» است. حالا متن زير را بخوانيد که يکي از طنزنويسان در ستون طنز روزانه اش در روزنامه اي نوشته بود:

«روزنامه نگاران در همه جاي دنيا اين فرمول را پذيرفته اند که «خبر يعني انسان وآنجا که انسان مطرح نباشد، خبر نيست». لازم است اين روزنامه نگاران بدانند که تئوري «خبر يعني انسان» ديگر قديمي شده و جاي آن را دکترين تازه «خبر يعني سيمان» گرفته است.
شاهد: خبر روزنامه کيهان با تيتر «کاميون با ۲۲تن سيمان در روخانه افتاد» چرا که وقتي خبر را مي خواندي معلوم مي شد که رانند ه و کمک راننده هر دو کشته شده اند، اما مرگشان نتوانسته است عامل خبري باشد.»

اين يک ورژن ديگر از همان مطلب بالاست:
« يک تئوري هست که مي گويد: خبر يعني انسان؛ آنجا که انسان مطرح نباشد، خبر نيست. حالا روزنامه ما براي خبرش تيتر زده: «کاميوني با ۲۲ تن سيمان در رودخانه افتاد» تئوري ما را که داريد: «خبر يعني سيمان». راننده و کمک راننده را هم که کشته شدند بي خيال!»
ورژن اول حدود ۸۸ کلمه است و ورژن دوم حدود ۵۱ کلمه. ضمن اين که در ورژن دوم سعي کرده ام يک چيزهايي را به آخر متن منتقل کنم. مي پسنديد؟

ج- بي ربطي: بي ربط نوشتن با پرت و پلا نوشتن فرق مي کند. کنار هم گذاشتن چيزهايي که ارتباطي به هم ندارند و استنتاج از ميان آنها به نوشته شما نمک بيشتري مي دهد. اصولا يکي از تفاوتهاي طنز با استدلال منطقي در همين است. وگرنه نوشته شما شبيه بيانيه، انشا يا يک متن معمولي مي شود.
اين بخشي از نوشته هاي ستون طنز «هواشناس» در هفته نامه اي است:
«اينشتين عمرش را گذاشت و به تئوري نسبيت رسيد. گفت: «زمان نسبي است». من – با اين صغر سن- تقريبا در تمام شئون زندگي به نسبيت رسيده ام. مي گويم: «تقريبا همه چيز نسبي است».(قربونت! اون نوبل منو وردار بيار)»
تا حالا  از چيزهايي که در نوشته شما طنز ايجاد مي کنند گفتم و البته قبل از آن اشاره اي کردم به اين که اين طنز در سه حيطه اتفاق مي افتد: ساختار ، کلام و موقعيت. خب، حالا مي خواهم به چند عامل طنز ساز ديگر بپردازم ولي قبل از آن مي خواهم منظورم را از سه حيطه اي که اسم بردم، با مثالهاي بيشتر، روشن تر کنم.

ساختار
اول مي رويم سراغ ساختار که به طور خلاصه اينطور تعريفش کرده بودم: «نحوه چينش جملات و بخشهاي مختلف نوشته شما».
منظورم از ساختار، قالبهاي مختلف نوشتار نيست. مثلا: نظم و نثر، دو نوع قالب نوشتاري هستند. يا مثلا رباعي و غزل، دو نوع قالب نوشتاري در نظم هستند. يا فرضا فيلمنامه يک قالب نوشتاري نثر است. البته ممکن است استادان فن تعريفها و دسته بندي هاي ديگري ارائه کنند. ما اما با هم اينطور قرار مي گذاريم که منظور من از ساختار اينها نباشد. بلکه  منظورم کمي جزئي تر از اينهاست.
از «کيوان نويني» اين طنز را بخوانيد که از آثار برگزيده نخستين جشنواره طنز دانشجويي در بخش نثر بوده است:

«توي اين دور و زمونه هر جور رفتار کني آخر سر مي گويند فلاني، فلان جور است.
مثلا:
اگر به جاي «سلام» بگي درود؛ مي گويند مقلد برنامه هاي تلويزيون است.
اگر کلاه از سر برداري، مي گويند طرف کلاه بردار است.
-اگر خواستي معمولي با کسي دست بدهي، مي گويند راستي است! اگر با دست چپ بدهي؛ مي گويند متظاهر است.
و اگر با دودست دست دادي؛ مي گويند«محافظه کار» است.
…»

حالا بخشي از نوشته «محمد صفاجويي» را در ستون هفتگي اش بخوانيد. اين ستون «ديکشنريسم» نام دارد و هر هفته، تعدادي کلمه را به شيوه لغتنامه ها، معني مي کند. (البته پيش از محمد صفاجويي، طنزنويسان ديگري هم از اين شيوه استفاده کرده اند و حتي پيشتر از آن، عبيد زاکاني در رساله دلگشا در بخشي با نام رساله تعريفات، چيزي شبيه اين دارد). اين متن بخشي از ستون هفتگي «ديکشنريسم» است که به مناسبت روز جهانگردي نوشته شده و واژه هاي مرتبط با گردشگري را شرح داده است:
«…
اتوبوس: لباس صاف کن ماچ!(بي مزه شرم آور!) ميني بوس بزرگ شده! وسيله اي که در آن فيلم «رز زرد» پخش شود. (من تمام مدتي که شمال دانشجو بودم اين فيلم رو مي ديدم.) بودار. مهوع. امکان دارد حين کشمکش ميان شما و توالت بين راه از دست برود.
ميني بوس: ماچ مختصر! (از اينها که آروم رو لپ مي زنن.) اتوبوس وقتي بزرگ نشده باشد! وسيله نقليه اي که در مديوم شات تعريف شده است. اگر قصد داريد با آن به سفر برويد، برايتان متاسفم کلا. وسيله اي که از ميدان نوبنياد به ونک برود. (وقتي از شمال برمي گشتم سوار اين خط مي شدم.) زردک.
قطار: هو هو کيش کيش گر.(در بخش دوم، چي چي هم گفته شده است.)…»

احتمالا شما هم متوجه شباهت مثالهايي که آوردم شده ايد. طنز «کيوان نويني» و «محمد صفاجويي» را که مقايسه کنيد، متوجه مي شويد که چقدر در ايده به هم نزديکند. در واقع، هر دوي آنها کلمات معمولي را انتخاب کرده اند، و آنها را در معاني غير معمول شرح داده اند. مي خواهم از اين مقايسه، پيش از هرچيز، عملا نشان بدهم که منظورم از ساختار چيست.
«نويني» مي توانست همان جمله ها و مفاهيم را  و حتي همان کلمات را در ساختاري شبيه به صفاجويي ارائه کند. مثلا او درجايي آورده: « اگر خواستي معمولي با کسي دست بدهي، مي گويند راستي است! اگر با دست چپ بدهي؛ مي گويند متظاهر است.و اگر با دودست دست دادي؛ مي گويند «محافظه کار» است».
مي شد اينها را اينطور نوشت:
«راستي: کسي که با دست راست دست بدهد
چپي: کسي که با دست چپ دست بدهد. متظاهر.
محافظه کار: کسي که با دو دست، دست بدهد»
مي بينيد؟ جملات و عبارات در نوشته «نويني» با نوشته اي که من به سبک «صفاجويي» تغيير داده ام کاملا يکي است. کلام و زبان، عينا همان است. ايده هم همان ايده است: شرح کلمات معمولي در معنايي غير معمول. آنچه تفاوت کرده، ساختار است. من ساختار نوشته «نويني» را تغيير دادم و آن را به ساختاري که «صفاجويي» استفاده کرده، نزديک کردم.

کلام
اما وقتي از حيطه کلام صحبت مي کنم، منظورم انتخاب کلمات است و لحن و ترکيبي که در جملات به کارشان مي بريم. قديمي ها ضرب المثلي دارند که هنوز وقتي مي خواهند بگويند هر چيزي جايي دارد، گاهي در جمع هاي خودماني تر آن را به کار مي برند. مي گويند: «بشين و بفرما و بتمرگ هرسه يه معني ميده. آدمي بايد بفهمه کدوم رو کجا بگه». اين مثل قديمي ها نمونه روشني است از اين که منظور من از حيطه «کلام» به چه بخشي از نوشته شما مربوط مي شود.
اصلا چرا «ديکشنريسم» صفاجويي شما را ياد «فرهنگ لغت» مي اندازد؟ صرفا به خاطر اين که معني يک لغت را جلوي آن نوشته؟ نه! دليل مشخص ديگري هم هست و آن شباهت لحن ستون «ديکشنريسم» با لحن و ادبياتي است که لغتنامه ها را با آن مي نويسند.

موقعيت
فرض کنيد در فيلمي کمدي، مي بينيد که يک مرد شيرين عقل کم خرد، توي بيمارستان منتظر است تا دوست دکترش را ببيند. همينطور که ايستاده، يک پرستار تازه وارد، او را با دکتر جراحي که بايد الان معده يک بيمار را جراحي کند اشتباه مي گيرد و بدون اين که به او مهلت حرف زدن بدهد، فورا لباس جراحي به او مي پوشاند و مرد خنگ قصه هم خجالت مي کشد که روي پرستار را زمين بيندازد. حالا – با توجه به اين که مي دانيد فيلم کمدي است و اتفاق ناگواري هم براي مريض نمي افتد- مي توانيد منتظر باشيد تا کلي اتفاق خنده دار در اتاق عمل بيفتد.
مستربين، شخصيت کمدي عالم سينما، از ايده اي شبيه به اين در بخشي از يک فيلمش استفاده کرده. اين وسط ، هيچ حرف خنده داري زده نمي شود. اينجا، مستر بين، يک «موقعيت» خنده دار خلق کرده. افرادي خاص در جايي خاص با شرايطي خاص کنار هم جمع شده اند و يک «موقعيت» خنده دار ساخته اند.

تضاد
حالا برمي گرديم به عوامل ايجاد طنز. در شماره قبل، مفصلا درباره عامل «غافلگيري» صحبت کرديم. حالا نوبت به «تضاد» رسيده. لسلي نيلسون کمدين ، فيلمي دارد به نام “wrongfully accused”. اين فيلم پر از کمدي موقعيت است و البته فيلمي است که با فانتزي درآميخته. مي خواهم صحنه اي از فيلم را برايتان تعريف کنم:
لسلي نيلسون، چند نفر را از دست بدمن هاي داستان نجات داده و با اتوموبيل دارد فرار مي کند. بدمن ها با انواع و اقسام سلاح ها گلوله نثار اتوموبيل نيلسون مي کنند. در تعقيب و گريز ناگهان اتوموبيل نيلسون پنچر مي شود. اگر ما يک فيلم پليسي اکشن مي ديديم، منطقي اين بود که راننده جان خود و سرنشينان ماشين را نجات بدهد و با لاستيک پنچر، خود را به نزديکترين پناهگاه برساند. اما ما داريم يک فيلم کمدي فانتزي مي بينيم. نيلسون زير باران گلوله و خمپاره، از ماشين پياده مي شود. در حالي که بدمن ها از آنطرف خيابان، او را به گلوله بسته اند، با حوصله از صندوق عقب ماشين، لاستيک زاپاس در مي آورد، سر صبر جک به زير ماشينش مي زند و دائما شما به نوبت، يک نما از پنچرگيري نيلسون مي بينيد و يک نما از گنگسترهاي به خون نيلسون تشنه که هرچه گلوله دارند صرف کشتن او مي کنند.
چه چيزي اين قسمت از فيلم را خنده دار مي کند؟ در واقع بهتر است بگوييم چه چيزي اين قسمت از «فيلمنامه» را خنده دار کرده؟ جواب «تضاد» است. تکنيک فيلمنامه نويس، براي خنده دار کردن صحنه جنگ، ايجاد يک موقعيت متضاد بوده: «آرامش». فيلمنامه نويس، آرامش نيلسون را وارد جنگ کرده تا حتي در فضاي گلوله بارانِ درگيري هم خنده ايجاد کند.
در طنز مکتوب، يک شيوه متداول و معمول هم براي استفاده از تضاد وجود دارد. طنزنويسان مطبوعات، خيلي از اين شيوه استفاده مي کنند. آن هم به کارگيري ادبياتي نامانوس با بافت رخداد و ماجراست. لحني متضاد با موضوع صحبت.
صحبت ما رسيده بود به عواملي که طنز را در نوشته ما ايجاد مي کنند. تا اينجاي کار، از «غافلگيري» و «تضاد» حرف زديم و مشتقات آنها را هم در حد امکان بررسي کرديم. نوبت رسيده به «ارجاع». اين اسمي است که من برايش انتخاب کرده ام. اگر داريد مطلب طنز مي نويسيد، «ارجاع دادن» به بانمک تر شدن نوشته تان کمک مي کند. منظورم از ارجاع دادن اين است که با يک اشاره کوچک و غير مستقيم، خواننده تان را ياد چيز ديگري بيندازيد. چيزي که خارج از متن شماست و در بين سطوري که مي نويسيد، هيچ اثر مشهودي از آن وجود ندارد. اين که شما چه طور اين کار را مي کنيد برعهده خودتان. البته در مثالهايي که مي آورم، به شيوه هاي ارجاع هم مي توانيد نگاهي بيندازيد. اما فعلا بحث مهمتر اين است: بايد خواننده را به چه چيزي ارجاع بدهيم؟ خواننده يک نوشته طنز، اگر ياد چه چيزي بيفتد خنده اش مي گيرد؟
يکي از شيريني هاي ارجاع به اين است که شما به چيزي ارجاع بدهيد که فقط شما و خواننده از ماجراي آن خبر داريد. مثلا ممکن است شما در يک هفته نامه، ستون ثابت طنز داشته باشيد و در عين حال در هفته نامه شما نويسنده اي مطلب بنويسد که همه خواننده ها او را و خصلت هاي او را  بشناسند. اين شخص، شهرت يک بازيگر سينما را ندارد. ولي براي خواننده آن هفته نامه خاص، کاملا شناخته شده است. مثلا خواننده مي داند که او – فرضا آقاي براتي- مرد پر خوري است. حالا اگر شما داريد يک طنز اقتصادي درباره بودجه هاي گم شده در يک سازمان مي نويسيد، ممکن است چنين جمله اي در متنتان به کار ببريد: “به هرحال فقط ما که آقاي براتي نداريم، بخش مالي سازمان[…] هم آقاي براتي دارد لابد! همه هم که مثل آقاي براتي ما به يک پرس اضافه قناعت نمي کنند…»
يک بخشي از خوشمزگي- فرضي- اين شوخي برمي گردد به تکيه آن بر درک مشترکي که شما و خواننده تان از «آقاي براتي» داريد. درکي که فقط مخصوص شما و خواننده مجله شماست. انگار که راز مشترک خود و خواننده تان را به او يادآوري مي کنيد. اين، شيريني مضاعفي به شوخي شما مي دهد. بيشتر ما اين رازبازي ها را در شوخي دوست داريم.
در عين حال شما با ارجاع دادن، يک امکان لذتبخش ديگر هم در اختيار خواننده تان مي گذاريد: لذتِ کشف. طنز نويس خوب، خيلي وقتها خواننده را در انتهاي مسير تنها مي گذارد و به خواننده اش اعتماد مي کند. به هوش او اعتماد مي کند و مي گذارد نکته ماجرا را خودش کشف کند. اين کشف، علاوه بر آن که لذتِ درک مشترک و لذتِ پيروزي در يک آزمون هوش کوچک را به خواننده مي دهد، به نوعي غافلگيري او را در مواجهه با نکته خنده دار بيشتر مي کند. طبيعي است که همه اينها در کنار هم، خنده پرصدا تري را به همراه خودش مي آورد!
اين شعر در پرونده ي مجله اي با موضوع غرق شدن کشتي تايتانيک چاپ شده است:
«ناخدا! فکر ِ راه مي کردي
حلِّ هر اشتباه مي کردي
ليک کوه ِ يخ به آن عظمت…
تو کجا را نگاه مي کردي؟!»
طبيعي است که بايد فيلم تايتانيک را ديده باشيد تا بدانيد نقش «ناخدا» در فيلم چيست و «کوه يخ» چه ماجرايي دارد، اما سواي اين، مصرع آخر به چيزي اشاره دارد که اساسا در شعر حرفي از آن زده نشده. ضمن اين که تشخيص آن چيز و در واقع پاسخ به سوال مطرح شده در مصراع آخر، با اعتماد به هوش مخاطبي که فيلم را ديده، برعهده خود او گذاشته شده. اين «ارجاع» و «کشف»، هردو در تبديل شدن اين دو بيت به طنز، نقش اساسي دارند.
برگرديم به اين که: به چه چيزي ارجاع بدهيم. علاوه بر چيزهايي که دانسته هاي منحصر به شما و خواننده شماست، موضوع ديگري هم هست که معمولا اشاره به آنها(ارجاع به آنها) براي مخاطب شيرين است. آن هم موضوعاتي است که همه از آن خبر دارند ولي کسي تا به حال رک و عريان درباره آنها صحبت نکرده. اين قبيل موضوعات وقتي مورد اشاره قرار مي گيرند، آن هم بدون اين که حتي يک کلام درباره آنها مستقيما در متن صحبتي شود، پتانسيل خنده بالايي دارند.
يک نمونه ديگر از ارجاع را از قول شباني بشنويد که در اهميت کار خودش اين شعر را خواند:
«هزارتا راه داره گوسفندچروني/هواپيما که نيست قِر قِر بروني!»
لابد مي دانيد اين چوپان دارد به چه وقايعي ارجاع مي دهد!

تکرار
حتما ديده ايد که توي سريالهاي طنز تلويزيون، معمولا يکي- دو تا از تيپ ها يا شخصيت ها يک تکيه کلام ثابت دارند. مثلا «گل مراد» در سريال «باغ مظفّر» دائم مي گفت: «ها؟» اين «ها»ي سوالي را دم به دقيقه تکرار مي کرد. کاري هم نداشت که اصلا گفتنش ربطي به بحث دارد يا نه. تکرار اين تکيه کلام، خنده مي آورد. يادتان هست خيلي از ماها وقتي «خشايار مستوفي» در سريال «زير آسمان شهر» دائم مي گفت: «مي زنم تو مختا!» چقدر مي خنديديم؟ اين اصلا حرف خنده داري نيست. تنها چيزي که خنده دارش مي کند، تکرار آن است. تکرار مکرّر و بي شمار. اين تکرار درواقع از همان مکانيسم ارجاع، توليد خنده مي کند. در واقع شما با تکرار دائم يک کلمه يا يک جمله، داريد مخاطبتان را به دفعات قبلي ارجاع مي دهيد.

شبيه سازي
مي خواهم از يک شيوه کلي براي شما صحبت کنم که با پياده کردنش، مفصلّا از موهبتهاي «ارجاع» بهره مند مي شويد. آن هم شيوه «شبيه سازي» است. کافي است شما بدون آن که توضيح بدهيد که شبيه چه چيزي را ساخته ايد، جنس مشابه را به مخاطب عرضه کنيد. ولي شباهت بايد در حيطه معلومات مخاطب و آنقدر زياد باشد که مخاطب، خود، باقي راه را برود. شما ممکن است يک داستان درباره شخصي بنويسيد و خصلتهاي او را با شوخي نقد کنيد. اگر اين شخص يک مقام مسوول باشد که خواننده تان او را مي شناسد، شوخي کردن با هر خصلت بدش و هر اتفاقي که در داستانتان براي او رقم مي زنيد-به خصوص که بر اتفاقهاي واقعي هم منطبق باشد- کلي مايه انبساط خاطر و خنده مخاطب شما خواهد شد.
راز موفقيت «شبهاي برره» همين بود. نويسندگان سريال شبهاي برره، نمونه هاي تيپيکالي از شخصيتهايي که در جامعه، مي بينيم، در يک ده جمع کرده بودند. در واقع برره، يک نمونه مينياتوري از جامعه بود. شخصيتهاي اين سريال، با کارهايشان خلأهاي اخلاقي ما را جلوي چشممان مي آوردند. اتفاقهايي که در برره مي افتاد، خيلي وقتها از اتفاقهاي واقعي در جامعه خودمان وام گرفته شده بود. به خاطر همين بود که خيلي ها يک دل سير به «شبهاي برره» خنديدند.

تقليد مسخره آميز
يک دستور العمل کلي وجود دارد که با به کارگرفتنش، شما مي توانيد از مواهب «تضاد»، «ارجاع» و «غافلگيري» در خنداندن مخاطبتان، يکجا و در آن واحد بهره ببريد. مي توانيم اسم اين دستورالعمل يا فرمول يا شيوه را بگذاريم: «تقليد مسخره آميز».
در اين شيوه، وظيفه شما تقليد است. از «زبان يا لحني ديگر»، از «قالب يا ساختاري ديگر» و يا اساسا از «اثري ديگر».
تا اينجاي کار را داشته باشيد تا اگر فرصتي شد، درباره آن بيشتر بگوييم.

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=312835
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.