مروری طنز بر کتاب روزنامه پاکستان
مروری طنز بر کتاب روزنامه پاکستان
نویسنده: علیاکبر مجدراد
روزنامه پاکستان روایتی چترباز گونه از سفر دو هفتهای سید امیر ساداتموسوی به پاکستان است.
روزنامه پاکستان کتابی از شرح سفر دو هفتهای یک نویسنده چترباز به کشور پاکستان است که در مقدمه مواد لازم برای نوشتن کتاب را به روایت ما اینگونه شرح میدهد:
– یک عدد پدر برای تایپ دستنوشتههای سفر.
– یک نویسنده اهل تفنّن با حداقل سه سال سابقه ویرایش تفنّنی.
– دو نفر نویسنده عزیز که نسین نیستند! به عنوان چاشنی قوت قلب برای نویسنده به نامهای علیرضا متولی و رضا امیرخانی.
ساداتموسوی در آغاز روزنامه پاکستان به ما و به ویژه به مسافران خارجی در ترمینالها هشدار میدهد موانعی فراهم کنیم تا کسی کنار ما ننشیند اگر نشست با او سر صحبت را باز نکنیم اگر کردیم در صورت درخواستِ شماره تماس به او شماره بدهیم، ولی اشتباه!
نویسنده در صفحه ۱۲ کتاب روزنامه پاکستان آورده است:
«راستش را بخواهید خودم هم درست نمیدانم چرا راهی پاکستان شدم. فقط می دانم که همه چیز از چند ماه قبل شروع شد:
چند ماه پیش، ترمینال جنوب، داخل اتوبوس تهران ـ قم
اَسدعبّاس روی صندلیاش مینشیند و من آخرین خداحافظیام را با او میکنم:
– پیلیز گیو می یُر تلفن نامبر، اسد.
+ اُکی.
– آی ویل سیو یو این مای تلفن.
دستش را روی قلبم میگذارد: سیو می این یُر هارت.
خجالتزده میشوم و دست و پایم را گم میکنم.
– اُه اَسد! یو آر اَز اِ بِرادِر فُر می.
+بات یو آر نات اَز اِ بِرادِر فر می. یو آر مای برادر.»
او در بخش ابتدایی کتاب روزنامه پاکستان از ترس خطرات سفر به پاکستان، رسیدن کاراگاه گجتوارش به راهآهن تهران برای آغاز سفر و خطر کوچههای تنگ زاهدان سخن گفته است:
«یاد دو تا از همسفرانم در اتوبوس کرمان – زاهدان افتادم که به من میگفتند: «زاهدان اصلاً جای امنی نیست. اگر کسی از تو خواست که همراهش به کوچه تنگی بروی، هرگز نرو، که خیلی خطرناک است… ممکن است بلایی سرت بیاورد». توی این فکرها بودم و داشتم پشت سر کسی که از من خواسته بود همراهش به کوچه تنگی بروم، حرکت می کردم.
آن مرد کنار یک دستفروش توقف کرد و با زبان محلی چیزهایی به او گفت. تنها کلمهای که در حرفهایش آشنا به نظر میرسید، «روپیه» بود. روپیهها را که گرفتم، فوراً به طرف گمرک مرزی میرجاوه راه افتادم.»
ساداتموسوی در آستانه سفر با مشاهده مرز بین دو کشور ایران و پاکستان به تعبیر شاعرانه و طنزگونهای از مرز پرداخته است: «من فکر میکنم اولینبار «مرزهای سیاسی» را «مرضهای انسانی» به وجود آوردهاند.»
سیّد امیر تا همینجای کتاب که کمتر از یکچهارم آن مرور شده سهبار از الطاف خفیه الهی بهرهمند شده است:
«یک) از الطاف خفیه الهی همین بس که یک موتورسوار را مبعوث میکند تا سه سوته تو را به راه آهن برساند! (ص ۱۱)
دو) از الطاف خفیه الهی همین بس که لب مرز پاکستان، پسر عموی دوزبانهات را مبعوث میکند تا مترجم تو باشد. (ص ۱۹)»
سومین بار را خودش ننوشته اما چه کسی است که کتاب را بخواند و نداند سالم بیرون آمدن سید از کوچههای تنگ زاهدان نیز از الطاف خفیه الهی است! او در ادامه سفر نیز از الطاف خفیه الهی بهرهمند میشود.
با شرح مشاهدات نویسنده با تعدد دو کلیدواژه «شیعه» و «سنی» در متن کتاب میتوان فهمید مهمترین موضوعی که ذهن او را در این سفر معطوف به خود ساخته است رابطه بین شیعه و سنّی است.
ساداتموسوی به همراه سیدحسین (از الطاف خفیه الهی) و دو دوست او عقیل و شاهنشاه از شهر مرزی تفتان راهی کویته شده است.
در کویته از ماشینهای سهچرخ (ریشکا) برای مخاطب رونمایی میکند و آنچه را که در سفرش به پاکستان مشاهده میکند با شاخصههایی از سطح پایین بهداشت، وضعیت نامناسب فرهنگی، عقب ماندگی در علم و تکنولوژی، دشمنان خارجی، مستبدین داخلی و گروههای تروریستی به وضعیت ملل اسلامی به سبب استعمار خارجی و استبداد داخلی بسط میدهد.
بعد از چند روز اقامت در کویته و شرح روزمرگیها پس از جدایی از الطاف خفیه الهی (سیّدحسین) با قطاری که به سمت لاهور میرود راهی مقصدی بینراهی برای دیدن اسدعباس میشود.
از همسفرهای جالبش و همکلامی با آنها میگوید یکی از آنها مهدی از خانوادهای افغانستانی است که عاشق ایران است و این را با بیانی طنز بروز میدهد:
«حیف که ایران به ما اقامت نمیدهد… دیش ماهواره خریدهام و حدود ۱۷ تا شبکه فارسی را میگیریم. عشقم این است که بنشینم پای فیلمهای شبکههای ایران. مثلاً چه فیلمهایی؟
– جنون.
+ جنون؟ نکند جومونگ را میگویی؟! جومونگ که کرهای بود.
جایی دیگر هنگامی که موبایل مهدی زنگ میخورد:
«حال مـن دست خودم نیست…» (با صدای علی لهراسبی) صدای پخش شدن این ترانه به گوشم میخورد. انگار صدا از موبایل مهدی بیرون میآید. با تعجب به او نگاه میکنم.
– بله، دیل نوازان!
خندهام میگیرد.»
کتاب به نیمه رسیده است و ساداتموسوی به ایستگاه مولتان، جایی که اسدعباس و پدرش در ایستگاه راهآهن به استقبالش آمدند تا او را به مظفرگاره دهکده محل اقامتشان ببرند. کثرت انبه در منطقه موجبات طنز کلامی او را فراهم میآورد:
«با اسدعباس و «پسرعمو»ها راهی باغهای سرسبزشان شدیم. بیشتر زمینها را درختهای انبه تشکیل داده بود و منظره سبز و زیبایی را در آن هوای گرم به وجود آورده بود. اینجا انبه نقش بسیار مهمی در زندگی مردم دارد.
میوهشان انبه است، مربا و ترشیشان انبه است، آب میوهشان انبه است و خلاصه هر کرهای که ممکن باشد، از انبه میگیرند. به جز درختهای انبه، زمینهای برنج و پنبه هم به چشم میخورد. خوردنیها و نوشیدنیهای رنگارنگی آوردند و من بعضی را امتحان کردم.
همین هم آخرش کار دستم داد و به دلدرد و حالت تهوع بدی دچار شدم. اینجا بود که دوباره شاهد مهربانیهای اسد و خانوادهاش در حق خودم بودم.
اصرار داشتند که هر جور شده من را تا مطب دکتری که در نزدیکی روستا بود، ببرند. آخرش هم تا من را زیر یک سرم تقویتی نفرستند، بیخیال نشدند.
نیم ساعت دراز کشیدن روی تخت مطبی در حوالی مظفرگاره، تجربه جالبی بود. مخصوصا اینکه تختش از جنس حصیر بود. احتمالاً حصیر انبه!»
بعد از اقامتی کوتاه سید امیر با اسدعباس راهی اسلامآباد میشوند جایی که نشانههایی از مظاهر شهرنشینی و زندگی مدرن در آن میبیند و او را به یاد تهران میاندازد.
همچنان انبه دست از سر سید برنمیدارد طوری که با یک انفجار انتحاری باید منتظر کوکتل انبه ایشان بود که البته الهی صدسال سلامت و از بلا به دور باشد:
«برگشتیم به خوابگاه. وسط جعبههای بستهبندی شده انبه. قرار است امشب راهی کشمیر شویم. «یکی دو تا صندوق انبه با خودت میبری ایران؟» اسدعباس این را می گوید و من از ته دل می خندم.»
اینطور که معلوم است این کشور قطعه بهشتی هم دارد جایی به نام کشمیر آزاد به پایتختی مظفرآباد در دامنه رشته کوه هیمالیا با تعاریفی شبیه جاده چالوس قدیم ما! منطقهای پرخطر و صعبالعبور اما به غایت زیبا با اوصاف بهشتی.
سید از زبان اسد سیستم آموزش و پرورش پاکستان را شرح میدهد سیستمی بدون اغراق و با نگاه مثبت قابل کپی کردن که البته همین موجب نگرانی سید شده است:
«این بود انشای بنده در مورد دورههای درسی در پاکستان! فقط امیدوارم اگر یکی از خوانندگان گرامی این سطور، دست بر قضا سالها بعد دچار ترقی شد و بر کرسی وزارت آموزش و پرورش تکیه زد، این حرفها را از اساس نادیده بگیرد و هوس نکند یکبار دیگر سیستم آموزشیمان را از بیخ تغییر دهد.»
مسافرِ ما پس از گشتوگذاری کوتاه در مظفرآباد و مری راهی لاهور میشود جایی که مقبره علّامه اقبال لاهوری او را میخواند و احترام به زبان شاعر (زبان فارسی) مورد تحسین اوست:
«داخل آرامگاه اقبال حتی یک نوشته اردو هم ندیدم. انصافاً گلی به جمال پاکستانیها که میفهمند زبان شاعر را نمی شود از زندگیاش جدا کرد.»
در بخش همزبانی کتاب، سید آنچنان گیرا به واژههای معادل کلمات بیگانه پرداخته است که من توبه میکنم و به خودم قول میدهم آخرینباری باشد که دل سید و آقای غلامعلی حدادعادل را بشکنم.
نوبت رونمایی از یکی از دوستان جدید سید به نام نسیم عباس با زبانی خاص هست:
«اما بشنوید از گل سرسبد ما، نسیم! او یک پدیده منحصر به فرد است. خارجی حرف زدنش، مخلوطی از انگلیسی و اسپانیایی است. به خاطر همین، اسمش را گذاشته اسپنگلیش!»
جایی دیگر هنگام رفتن به خوابگاه نسیم:
«دیروقت بود که از اقامتگاه سجاد خارج شدیم تا به خوابگاه نسیم برویم. نسیم خواب بود و تازه بیدار شده بود. خوابآلود راه میآمد و حرفهای نامفهومی میزد. گفتم: «این هم یک زبان دیگر: اسلیپیش (sleepish)».
ساداتموسوی بعد از بازدید از موزه علم و تکنولوژی در لاهور با سیدحسین راهی رَبوَه مقصد غایی سفرش میشود:
«- فقط یک جای دیگر مانده که حتما باید ببینمش.
+ کجا؟
– مزار عبدالسلام! چون مسلمانی است که جایزه نوبل گرفته.
+ یعنی ما هم هر وقت آمدیم ایران، باید برویم خانه شیرین عبادی؟!»
مذهب اهالی رَبوَه احمدی است که سید مفصل در بخش دیار عبدالسلام به آن پرداخته است. سید بعد از زیارت مزار عبدالسلام به مولتان برمیگردد و به بررسی فضای دانشگاه ذکریا و آداب مسلمانی دانشجویان میپردازد.
وقت بازگشت به ایران در حالی فرا رسیده که یکی از رهبران بلوچها را در کویته ترور کردهاند و اتوبوسی از کویته حرکت نمیکند. خودش میگوید انگار پاکستان دلش نمیآید مرا رها کند و من میگویم بله تو یک کوکتل انبه به پاکستان بدهکاری!
بالاخره بعد از چندساعت اتوبوسی از تفتان راهی کویته میشود و از الطاف خفیه الهی اینکه سید از بین آشوب و نا آرامیهای شهرهای مرزی دو کشور سالم و سلامت به آغوش وطن بازمیگردد.
این کتاب را میتوانید به صورت الکترونیکی یا فیزیکی تهیه کنید.
پایان
برای مطالعه معرفی سایر کتابها اینجا کلیک کنید.