انتخابات شورای دانش آموزی
نویسنده: علی بهاری
با بچهها نشسته بودیم تو حیاط و داشتیم تخمه میشکستیم که ناظم میکروفون رو برداشت و توش فوت کرد تا مطمئن بشه صداش به ما میرسه.
وقتی مطمئن شد دوباره فوت کرد و بعد سرفه کرد و آخرش هم گلوشو صاف کرد! با فریاد گفت: «بچهها گوش کنید! بچهها گوش کنید! حیوون با تو ام ها! قراره انتخابات شورای دانش آموزی برگزار بشه و شما اوسکلهام متاسفانه حق رای دارید.
هر کی میخواد نامزد بشه بیاد دفتر اسم بنویسه. به هم ور نیست که هر کس و ناکسی بتونه بیاد و رای بیاره. من، آقای مدیر و مربی پرورشی باید صلاحیتتون رو تایید کنیم.»
تا حرفهاش تموم شد رفتم جلوش و گفتم: «آمدهام تا شورا به دست نااهلان نیفتد»
پس کلهاش رو خاروند، نفس عمیقی کشید و جواب داد: «جوگیریها! بیا دفتر واسه مصاحبه».
با اعتماد به نفس کامل گفتم: «آمادهام» و رفتم تو. مربی پرورشی و مدیر هم اومدن.
مدیر یه مرد شصتساله با شکم بزرگ و موهای سفید بود. مربی پرورشی یه مرد پنجاه و چهار ساله با شکم بزرگ و موهای جو گندمی. نشستند پشت میز بزرگ چوبی قهوهای و من هم این طرف روی یه صندلی آهنی. از همینها که کنکورهای دهه شصت رو روش برگزار میکردند.
اولین سوال رو مربی پرورشی پرسید: «اسم پدر حضرت ابراهیم چی بود؟» نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس گفتم: «ابو ابراهیم» ناظم نزدیک بود منفجر بشه.
دو لبش رو سفت روی هم گذاشت تا خندش نپاشه بیرون. مربی پرورشی و مدیر یکم اخم کردن. مدیر با همون حالت اخمو گفت: «سوال بعدی رو با دقت جواب بده. چرا پرندهها تخم میذارن ولی حامله نمیشن؟»
سرم رو انداختم پایین و گفتم: «روم نمیشه جواب بدم.» مدیر لبخند پدرانهای زد و گفت: «آفرین به نجابتت. ولی خجالت نکش. چرا پرندهها حامله نمیشن؟» گفتم: «چون افتادگی رحم دارن!» این رو که گفتم مدیر داد زد «برو بیرون نبینمت!».
از دفتر مدیر که پرت شدم بیرون دیگه از چیزی خبر نداشتم. نمیدونستم صلاحیتم تایید میشه یا رد. دو روز بعد نتایج تایید صلاحیتها اومد. اسم من تو لیست نبود.
مگه میشه؟ چطور ممکنه انتخابات بدون اصلح برگزار بشه؟ ظهر که تعطیل شدیم یه راست رفتم خونه. قضیه رو به بابا گفتم. عصبانی شد، گوشی تلفن رو برداشت و شماره مدیر رو گرفت.
بعد از سلام و علیک و احوالپرسی گفت: «حاجی معلوم نیست دیگه بتونم مثل سابق تو انجمن اولیاء کمک واسه مدرسه جور کنم. امری نیست؟ یا علی مدد»
فرداش دیدم لیست عوض شده. تایید شده بودم. سرلیست! قرار بود انتخابات سهشنبه برگزار بشه و الان پنجشنبه بود. من چند روز وقت داشتم تبلیغ کنم. پس همه فکر و ذکرم رو گذاشتم واسه مهمترین عامل رایآوری یعنی رقیبهراسی.
مهمترین رقیبم، جواد بود. پسر شیخ علی، امام جماعت مدرسه. لاغر قد کوتاهی که موهاش رو همیشه به راست شونه و یه فرق از بغل هم وا میکرد. از اون بچهمثبتها که به ظاهر بزرگترین خلافشون مرتب کردن موهاشون جلوی مدرسه دخترونه بود! خوبی جواد این بود که هیچ برنامهای نداشت و فقط اومده بود از آبروی باباش و خوشنامی خودش رای جمع کنه.
مدیر گفته بود هر نامزد بیاد سر صف و پنج دقیقه از برنامههاش واسه بچهها بگه. البته این فرصت در اختیار همه نبود. فقط در اختیار نامزدهای شاخص شورای دانش آموزی که شانس رایآوری داشتند! یعنی من و جواد. قرار بود اول جواد صحبت کنه و روز بعدش هم من. بچهها متوجه دو قطبی بین من و اون شده بودند.
باباش هم سر نماز جماعت جوری ویژگیهای اصلح رو گفت که اگه به صراحت میگفت به پسر من رای بدید بچهها کمتر متوجه منظورش میشدند!
همه منتظر بودیم تا جواد صحبتش رو شروع کنه. میکروفون رو گرفت. بسم الله گفت و فریاد زد: «تا کی بناست این وضعیت شورای دانش آموزی باشه؟ هر کی میاد به شورای قبلی بد و بیراه میگه، یه سری حرفهای قشنگ میزنه و میره. من اومدم واسه تغییر.
تغییر به نفع بچهها» دانشآموزها واسش سوت کشیدند. دست میزدند: «جواد چقدر تو مردی، ما رو دیوونه کردی.»
فکر نمیکردم این قدر فن بیان خوبی داشته باشه. تمرین کرده بود. سریع به بچهها اشاره کردم و اونها هم شروع کردن به شعار: «مرگ بر دروغگو» فضا متشنج شده بود. نزدیک بود دعوا بشه که ناظم میکروفون رو از دستش گرفت و داد زد: «زهرمار! حالا یه شاسگولی رای میاره دیگه. دعوا نداره که» حیاط آروم شد.
جواد میکروفون رو گرفت و دوباره شروع کرد: «آمدهام تا عزت به دانشآموزان برگردد. آمدهام تا ناظمی بینام و نشان به دانشآموزان امر و نهی نکند» ناظم که بغلش وایساده بود همون لحظه یه پسکلهای محکم بهش زد، میکروفون رو ازش گرفت و با گفتن جمله «برو گمشو سر جات تو صف» میتینگ تموم شد.
جواد با سرافکندگی رفت تو صف. ناظم به طرف دفتر رفت و معاون پرورشی اومد بغل من. خواهر جواد، تو دبیرستان دخترونه سر خیابون درس میخوند. بچهها دیده بودند با حجاب نامناسب میره و میاد، ازش فیلم گرفته بودند و همین خوراک تبلیغاتی من واسه رقیبهراسی شده بود. میکروفون رو گرفتم.
بسم الله گفتم و شروع کردم: «آمدهام تا از قدرت گرفتن مشتی ریاکار جلوگیری کنم. آمدهام اعتبار ائمه جماعات محفوظ بماند و خرج صندلی بیارزش پسرانشان نشود. شورایی که تنها دستاوردش کاسهلیسی مدیر است.» معاون پرورشی لبخند زد. گوشیام رو از جیبم درآوردم که فیلم بدحجابی خواهر جواد رو نشون بدم.
فیلم رو پلی کردم، به صورت افقی سمت بچهها گرفتم و میکروفون رو گذاشتم نزدیک اسپیکر موبایل. دور و بریهای جواد وقتی حواسم نبود فیلم رو از تو گوشیم رو پاک کرده بودند و به جاش اوپنهایمر زبان اصلی ریخته بودند. همون لحظه هم یکی از صحنههای حساس و جذابش پخش شد. بچهها زدند زیر خنده و جلسه بهم خورد. گوشی رو گذاشتم توی جیبم.
معاون پرورشی میکروفون رو خاموش کرد، من رو کشید کنار و بهم گفت: «حسن! این چیه؟» گفتم: «اوپنهایمره. علیه منتقدان دولت امریکاست.»
گفت: «از کجا زبان اصلی گرفتی؟» گفتم: «یه کانال تلگرامی ه.» گفت: «حتما واسم بفرست. تو جنگ فرهنگی باید بدونم دشمن کجا رو هدف گرفته که توپخونهام رو تنظیم کنم»
گفت: «دیگه چی داری؟» گفتم: «اسپارتاکوس هم دارم.» گفت: «اون درباره چیه؟» گفتم: «اون خانواده رو هدف گرفته». گفت: «اون هم بفرست» سخنرانی من با اون افتضاح به هم خورد.
داشتم برمیگشتم سر صف که طرفدارهای جواد شروع کردن به شعار دادن: «سبزیپلو تو قایق، مرگ بر منافق». بچهها رو دعوت به آرامش کردم تا درگیری پا نگیره. آروم سر جام وایسادم و بعد از چند دقیقه بدون این که اتفاق خاصی بیفته رفتیم سر کلاس.
با حواشی که پیش اومد مدیر تصمیم گرفت انتخابات رو زودتر از موعد یعنی در روز دوشنبه برگزار کنه. بنا شد کمیتهای تشکیل بشه برای صیانت از آراء. سال قبل پچپچهایی بین بچهها شده بود که مدیر تو صندوقها دست برده.
ایشون هم واسه این که این لکه ننگ رو از پیشونیش پاک کنه صیانت از برگههای رای رو به خود بچهها سپرد. من و جواد مسئول کمیته صیانت شدیم و قرار شد سر صندوق حضور داشته باشیم. بالاخره انتخابات شروع شد. از یک ساعت قبل از شروع رایگیری، تبلیغات ممنوع شده بود.
بابای جواد همیشه بیست دقیقه بعد از اذان ظهر میاومد، اون روز صبح اومده بود و دم صندوق با بچهها حرف میزد و دعوتشون میکرد به پسرش رای بدن!
رایگیری یک ساعته انجام شد و بچهها رفتند سر کلاس. من و جواد و چند تای دیگه موندیم که رایها رو بشمریم. مدرسه کلا ۱۵۰ تا دانشآموز داشت ولی ۲۵۶ تا برگه رای توی صندوق بود. ۱۲۶ نفر به خانواده مدیر، ناظم و مربی پرورشی فحش رکیک داده بودن که میشد آرای باطله.
۱۳۰ رای تا باقی مونده بود و هر کس حق داشت به پنج نفر رای بده. اون سه نفر مهم نبودند و همه میدونستن قدرت اصلی دست من و جواده.
زیرچشمی حواسم به جواد بود. داشت واسه خودش الکی ضربدر میزد و رایهاش رو بالا میبرد. خدا رو شکر اون حواسش به من نبود! چون من هم همین کار رو میکردم. بالاخره شمارش آراء تموم شد.
از مجموع ۱۳۰ رای شمرده شده، من ۱۴۵ و جواد ۱۳۷ رای آورده بودیم. یاد ۸۸ افتادم! مشخص بود آراء دستکاری شده. بعد شمردن رایها با جواد دست به یقه شدیم و همدیگه رو به تقلب متهم کردیم.
وسط دعوا مدیر اومد تو اتاق تا ببینه نتیجه مشارکت حداکثری چی بوده. وقتی دید مثل سگ و گربه به جون هم افتادیم اول جدامون کرد و بعد دو تا پس کلهای بهمون زد.
آمار رو که شنید صورتش سرخ شد. استکان رو از روی میز برداشت و کوبید تو دیوار و گفت: «خاک تو سر همهتون. شما لیاقت انتخابات ندارید. اعضای شورا رو خودم انتخاب میکنم» این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نیم ساعت بعد، اسم اعضای شورای دانش آموزی، روی تابلوی مدرسه بود. بدون من و جواد. دیگه هیچ وقت صلاحیتم واسه شورای دانش آموزی تایید نشد.
پایان
برای مطالعه سایر مطالب اینجا کلیک کنید.