لبخند شاعر، قسمت پنجم
برآمد پيلگون ابري ز روي نيلگون دريا چو راي عاشقان گردان چو طبع بيدلان شيدا
اين بيت از فرخي سيستاني است اين را ميدانم که شما هم اين بيت را و هم اسم شاعرش را شنيدهايد با اين که فرخي سيستاني از قرن چهارم و پنجم هجري قمري است و الان در قرن پانزدهم هستيم.
اما آيا شما شعر سترون را هم خواندهايد؟ شعري که با اين سطرها آغاز ميشود:
سياهي از درونِ کاهدودِ پشت درياها
برآمد با نگاهي حيلهگر، با اشکي آويزان
اين شعر از کتاب زمستان است. پس معلوم شد که از اخوان ثالث است. در اين شعر هم حرف از ابر سياهي است که از سمت دريا آمده، اما از همان اسم شعر (سترون) متوجه ميشويم که اين ابرِ سياه، مثل آن ابرِ پيلگون در شعر فرخي نيست که ببارد و گل و سبزه به بار آرَد.
اخوان در ادامه ميگويد:
به دنبالش سياهيهاي ديگر آمدند از راه،
بگستردند بر صحراي عطشان قيرگون دامان
يعني «آن سياهي» تنها نيامده و مقدم? آمدنِ سياهيهاي ديگر است که از پشت دريا آمدهاند و بر صحراي تشنه دامن سياهشان را گستردهاند.
« آن سياهي» که ظاهرش شبيه ابر سياهِ پر از باران است؛ ادعا ميکند:
سياهي گفت:
– «اينک من، بهين فرزند درياها،
شما را اي گروه تشنگان سيراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتابِ پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد.
بقي? حرفهاي آن سياهي هم از همين قبيل است، کم مانده است بگويد: به من رأي بدهيد!
اصلاً وقتي چانهاش حسابي گرم ميشود و به قول جوانها، جوّگير ميشود، به خورشيد هم بد و بيراه ميگويد:
ز خورشيدي که دائم ميمکد خون و طراوت را
نبينم… واي! … اين شاخک چه بيجانست و پژمرده…
آدم پس زا خواندن اين حرفها احساس ميکند که «آن سياهي» چقدر مهربان واحساساتي است! چقدر مردمي است و درد مردم را خوب درک ميکند!
سياهي با چنين افسون مسلط گشت بر صحرا.
شاعر ميگويد با آن که تشنگان صحرا، فريفت? آن ابر دروغين شدند، خورشيد و ماه به افسونهاي او ميخنديدند.
اما گروه تشنگان:
گروه تشنگان در پچپچ افتادند:
-«ديگر اين
همان ابرست کاندر پي هزاران روشني دارد.»
يعني به ظاهرش نگاه نکنيد که سياهي است و روي خورشيد را پوشانده است، پس از اين سياه?ِ گذرا، باران و روشني خواهد بود.
ولي پير دروگر گفت با لبخندي افسرده:
-«فضا را تيره ميدارد ولي هرگز نميبارد.»
حالا تصور کنيد که صحراي تشنه باشد و گياهان مشتاق باران باشند و ابر تيرهاي باشد و حرفهاي خوشايند هم بزند؛ چه کسي گوشش بدهکار حرف آن پير دروگر است؟
پس آن ابر دروغين هم هياهو ميکند و جوّسازي ميکند:
خروش رعد غوغا کرد، با فرياد غول آسا.
از اين خروشهاي رعدآسا و فريادهاي غول آسا بسيار شنيدهايد و شنيدهايم و البته واکنش شنوندگان و تشنگان وعدههاي رؤيايي:
غريو از تشنگان برخاست:
-«بارانست…هي!…باران!
پس از هرگز… خدا را شکر… چندان بد نشد آخر…»
ز شادي گرم شد خون در عروق سرد بيماران
بقي? ماجرا معلوم است؛ ابر سياه هست، خروش و رعد و غوغا هست ولي:
ولي باران نيامد…
-«پس چرا باران نميآيد؟»
سرآمد روزها با تشنگي بر مردم صحرا.
گروه تشنگان در پچپچ افتادند:
-«آيا اين
همان ابرست کاندر پي هزاران روشني دارد؟»
اين پچپچ گروه تشنگان را مقايسه کنيد با آن پچپچ آغاز، آن زمان که سياهي تازه پيدا شده بود و حرفهاي خوشايند ميزد.
حالا همان پير دروگر حرفش را تکرار ميکند؛ اما اين بار با لبخند زهرآگين:
و آن پير دروگر گفت با لبخند زهرآگين:
-«فضا را تيره ميدارد ولي هرگز نميبارد.»
اين شعر يادآور يک مَثَل عربي است (برقٌ لو کانَ لهُ مَطَرٌ) ترجمه فارسياش ميشود: آذرخشي که کاش باران داشت.