لبخند شاعر، قسمت ششم
استاد محمد قهرمان، که در ارديبهشت ماه سال ۱۳۹۲ از دنيا رفت، در غزلسرايي سرآمد بود آن هم غزلهاي ناب و سرشار از مضامين تازه و تصويرهاي خلاقانه و ظرافتهاي تخيل به شيو? شاعران سبک هندي.
اما در فعلا دربار? غزل استاد قهرمان، حرف نميزنم و توجه دوستان صاحب ذوق و اهل رندي را به رباعيهاي او جلب ميکنم. براي اين که وقتي ديدم در کتاب (روي جاد? ابريشم شعر) که جديدترين مجموع? شعر محمد قهرمان است، حدود هزار رباعي آمده است ذوق زده شدم. ذوق زده شدم چون ميدانستم که رباعي، عرص? رندي و طنز و کنايه و تعريض است و من اين جور چيزها را خيلي ميپسندم و به حرفهاي سخت و پيچيده و عبوس ترجيح ميدهم.
از همان صفح? اول رباعيها، استاد محمد قهرمان، سر شوخي را باز ميکند و ميفرمايد:
زان سفر? گسترده چه فيضي بردم؟
زين شرم که مهمانِ تو گشتم مُردم
ده دانه برنج را به بازي بازي
ميخوردم و انگار کتک ميخوردم!
زود قضاوت نکنيد و نگوييد که ميزبان استاد، عجب آدم خسيسي بوده! چون شاعر خودش گفته که از شرم، نتوانسته آن طور که دلش خواسته از خودش پذيرايي کند. دربار? “سفر? گسترده” و معاني آن هم چيزي نميگويم هرگز!
در يک رباعي ديگر باز هم خطاب به همان ميزبان مهربان که شاعر او را “تو” مينامد؛ چنين گفته است:
در خلوتِ ساکتِ شبت زنجرهام
يک زمزمه ميتراود از حنجرهام
زين صوتِ مکرر، شدهاي گر دلگير
برگير و برون بيفکن از پنجرهام
با آن که شاعر، با افتادگي و بزرگي، شعر خود را به زمزم? زنجره تشبيه کرده اما، ما که عقلمان قد ميدهد و خوانند? شعر هستيم ميفهميم که شعر استاد قهرمان، صداي دلنشين زندگي و پر از زيباييهاست. حالا آن ” تو” اگر دلگير ميشود و شعر سرش نميشود، خُب نشود. شاعر گفته که زمزمهاش، يعني شعرش، صوتِ مکرر است . در رباعي ديگري دربار? همين تکراري بودن ميگويد:
خوابم نَبَرَد گرچه به شبهاي دراز
هر صبح شود دوباره کارم آغاز
وين طرفه که تا شام، چو گاو عصّار
ميچرخم و در جا?ِ نخستينم باز
هم? آدمهاي بيذوق و خودخواه و جوّگير، که با يک کتاب کوچک، يک شعر سطحي، دو سه تا تران? سست و يک تنديس و لوح تقدير، خيال ميکنند که سقف فلک را شکافتهاند و طرحي نو درانداختهاند؛ بروند از خجالت آب بشوند که شاعر بزرگي چون استاد قهرمان با آن همه آثار برجسته و آن همه کارهاي ارزشمند پژوهشي و پرورش چند نسل از شاعران، باز هم از زندگي و کار خود راضي نيست و از خود انتقاد ميکند که چرا صبح تا شب، دور خودش چرخيده است؟
اخم نکنيد! منظورم به شما نبود، شما که خودخواه و جوّگير نيستيد. حالا براي باز شدن اخمتان اين رباعي خندان را بخوانيد:
اي درد از تو چنان که درمان از تو
اندوهِ دل از تو، شادي جان از تو
شبها نَبَرَد جدا زِ تو خواب مرا
پنهان ز خدا نيست، چه پنهان از تو
هاي هاي هاي! اگر خيال کردهايد که الان اين رباعي را تفسير ميکنم و خط قرمز را رد ميکنم، به همين خيال باشيد!
من فقط ميگويم که مصراع سوم را اين طوري هم ميشد نوشت:
شبها نَبَرَد کنارِ تو خواب مرا
رباعي بعدي البته به اين سادگي نيست و نيازمند شرح است زيرا ميفرمايد:
هر چند به حالِ من نپرداختهاي
يا آن که مرا زچشم انداختهاي
من از تو بُتِ نرم دلي ساختهام
تو کافرِ مؤمني ز من ساختهاي
اين را آدم زود ميفهمد که: “بُتِ نرم دل” يعني چه؟ يعني با اين که زيبايي مثل بت و البته سنگين و چوبين مثل بت، اما من آن قدر صبور و مهربان بودهام که دلت سنگت را نرم کردهام.
اما “کافرِ مؤمن” چيست؟آيا متناقض نما و به عبارتي پارادوکس است؟
ظاهرش همين طوري به نظر ميرسد اما باطنش اين است که: من چون به تو ايمان دارم و وفادارم، پس مؤمنم، اما چون تو بُت هستي، معلوم است که بُت پرست کافر است.
چنان که سعدي فرمود:
کافران از بتِ بي جان چه تمتع دارند؟
باري آن بت بپرستند که جاني دارد