طنزشناسي کتاب مستطاب «آبنبات پسته‌اي»، قسمت سوم

 

 

معرفي تعدادي از ابزار و شگردهاي طنزپردازي به کار رفته در کتاب، قسمت آخر

 

ادام? فنون غيرلفظي

 

  • تمسخر خود و خويشان: تأثير آني و مزاياي جانبي دارد. طنزپرداز با تمسخر و دست‌انداختن خود و خودي‌ها، به لطف فضاي صادقانه و صميمانه‌اي که‌ ايجاد مي‌کند، شوخي‌ها و انتقادات مربوط به نواقص، معايب و ناهنجاري‌هاي ظاهري، رفتاري، ‌فرهنگي، اجتماعي و … را که انتسابش به ديگرانِ غيرخودي معمولًا عواقب شومي! دارد، با خيال راحت بيان و مطرح مي‌کند و مخاطب را مي‌خنداند.

 

  • آقابرات که مرا خر فرض کرده بود، گفت بوستر (تقويت‌کنند? آنتن) را براي يخچال خريده، حتي براي اينکه نشان دهد مرا با کره‌الاغ کدخدا اشتباه گرفته است… به طرف يخچال رفت تا نحو? کارش را هم نشان دهد.

 

  • آقاي فروشنده ارزانترين کت‌شلوارش را برايم آورد. اين يکي طوري بود که اگر دگمه‌هايش را مي‌بستم شبيه مکعب مستطيل مي‌شد و اگر باز مي‌کردم مثل ذوزنقه مي‌شد. حتي اگر «آلن ‌دلون» هم اين کت‌و‌شلوار را مي‌پوشيد و به خواستگاري صغراباجي (پيرزن) مي‌رفت، جواب منفي مي‌گرفت‌.

 

  • [آقاجان:] پسرجان خا بعضي چيزا اين‌طور?َن ديگه. آدم هرچي تلاش مکنه، کمتر ياد مگيره، درس‌خواندنم عين زاييدن و يادگرفتن رارندگي ممانه و سخته. مامان گفت: پس اکبر چطوري ياد گرفته؟ آقاجان هم در حالي‌که با خونسردي داشت بقي? غذايش را مي‌خورد گفت: گفتم آدم!

 

  • خوشبختانه، مامان و آقاجان، به‌جاي اينکه به من به چشم يک متهم نگاه کنند، به چشم يک مفت‌خور بي‌خاصيت نگاه مي‌کردند و اين يعني در جايگاهم خللي ايجاد نشده است.

 

  • [آقاجان] با اشاره به کل? دايي و مدل موهاي آلماني‌اش گفت: «سلام. کله‌پاچه درست کردي که!»

 

  • [آقاجان به محسن:] آدم اگه تلاش کنه، هيچ کاري براش سخت نيست. [محسن:] يعني من اگه تلاش کنم، متانم يک ديگ قروتو (غذايي بجنوردي) رِ يکجا بخورم؟ گفتم آدم اگه تلاش کنه، نه گاو!

 

  • آفتاب صورتش [دايي‌اکبر] را سوزانده بود و با آن چشمهاي برافروخته، قيافه‌اش عين شمرِ ذوالجوشن شده بود.

 

  • [آقاجان:] آدم بايد شام سبک بخوره، شيشليک سنگينه. [محسن:] دايي‌اکبر و زن‌دايي که چند وقت پيش با هم شام رفتن شيشليک خوردن که؟ [آقاجان:] گفتم آدم!

 

  • [آقاجان:] کبرا، اين پسر (محسن) لياقت اين غذا رِ نداره؛ جلوش همون اُرينچه (يونجه) بريزي بخوره، بهتره.

 

  • [مامان به آقاجان:] کجا ديديش؟ (منظور آقاي دکتر، خواستگار مليحه است) [آقاجان:] وقتي پشت وانت داشتيم مزديم و مرقصيديم. مليحه با نگراني گفت: «اونم شما رِ ديد؟ شناخت؟» آقاجان با طعنه گفت: «نترس، ما رِ ديد، ولي چون شما امروز من و مادرمِ از خانه بيرون کرده بودين تا جلوش يک‌وقت خداي‌نکرده شپشامان نريزه رو سرش، ما رِ نشناخت.»

 

  • [دايي‌اکبر به محسن:] تو که مثل من هنر و تيپ و قيافه‌اي که نداري؛ پدرتم که نمتانه براي آينده‌ت کاري کنه و فقط بتاته سيرت کنه، هنر کرده. پس بايد فقط درس بخواني تا دکتر بشي که دختراي کاچه‌اي (ابلهي) مثل مليحه برات تب کنن. [محسن:] مليحه که خودشم دکتره که…!

 

  • [محسن:] دايي من مخوام برم راجع به خانواد? خواستگار مليحه تحقيق کنم، تويم مياي با هم بريم؟ دايي دستي به سرم کشيد و گفت: «محسن‌جان، آدم قحطه که تو بري تحقيق؟ ببين طفلي مليحه چي بدبخت شده که سرنوشتش به دست تو افتاده.»

 

  • آقاي دکتر جوري به جمع پشت وانت نگاه مي‌کرد که انگار جهان‌سومي هستيم.

 

  • به تلافي شوخي او گفتم: دايي اگه همين الانم با کاپشن چرم عکس بگيري، عکستِ براي دختراي مهد کودک مچسبانن روي ديوار و مگن هر کي شير نخوره، اين عمو مياد مخوره‌ش.

 

  • دايي اصرار عجيبي داشت به من [رقص] باباکرم ياد بدهد و با آن حرکات آموزشي گردن و کمر مطمئن بودم در صورت اجرا در عروسي مليحه، توي جمع از گاز هليوم هم سبکتر خواهم شد.

 

  • از نگاه افسانه خواندم که با علاقه دارد به سگ نگاه مي‌کند و حتي آن را به مادرش هم نشان داد. البته کمي حرصم درآمد، چون آن‌قدر که به سگ توجه مي‌کرد، محل سگ هم به من نگذاشت و مرا نشناخت.

 

  • محض تعارف به آقاي اشرفي گفتم: ولي شب عروسي تنهايي غذاخوردن خوش نمياد. [آقاي اشرفي:] خا بيا با پاپي (سگ آقاي اشرفي) با هم بخورين.

 

  • توي دلم داشتم به سگ پيغام مي‌دادم که «جان عمومحسنت ول کن!»

 

  • هرچه به خان? آقاي اشرفي اشاره کردم و گفتم «الان بابايي مياد!» گوش حيوان (سگ) بدهکار نبود.

 

 

  • چيزهاي خجالت‌آور: اگر کسي در جمعي با خونسردي حرف خجالت‌آوري بزند يا کاري انجام بدهد که از نظر فرهنگ مردم، خجالت‌آور (حال‌بهم‌زن، زشت، نامعقول و …) باشد، مخاطب خنده‌اش مي‌گيرد. براي مثال آروغ‌زدن، فين‌کردن با صداي بلند، خاراندن اسافل و … در جمع، ضمن اين‌که مشمئز‌کننده است، هميشه براي بقيه عملي خنده‌دار است. نقش عرف و فرهنگ در اين مورد خيلي مهم است. بعضي از رفتارها در فرهنگهاي ديگر ممکن است مثبت ولي در فرهنگ ما خنده‌دار باشد.

 

  • بي‌بي گفت: «علي‌جان زود که الان عيد مِشه.‌.. اگه لباساتِ پيدا کردي که زود بپوش، اگه نه لااقل حوله رِ به خودت محکم بگير!»

 

  • آقاجان که هنوز دايي را (که کميته کچلش کرده بود) نديده بود داشت اذان و اقامه مي‌گفت، حوله را برداشت تا دست و صورتش را خشک کند. همين که چشمش به دايي‌اکبر افتاد، صورتش را توي حوله مخفي کرد و معلوم بود به بهان? خشک‌کردن صورتش دارد يواشکي مي‌خندد. براي اينکه صدايش درنيايد داشت حسابي به خودش فشار مي‌آورد و هر آن احتمال مي‌دادم مجبور شود تجديد وضو کند. بعد از اينکه صورتش را خشک کرد، در حالي‌که به‌زور خودش را کنترل مي‌کرد با لحني جدي به دايي گفت: «اکبرجان چي خوشگل شدي؛ يک‌وقت ندزدنت!»

 

  • زير درخت چنار کنار استخر، آقا نعمت مثل گاندي حوله‌اي به دور خودش پيچيده بود، اما هيکل گاندي در برابر او مثل آرنولد بود. دايي جلو رفت و با صداي بلند به آقا نعمت سلام داد. آقا نعمت جواب سلامش را داد، اما خيلي تحويلش نگرفت و گفت: «با اين دمپاييايي که پوشيدي (دمپايي صورتي زنانه) يک مايوي دوتيکه‌يم مپوشيدي ديگه.» من جاي دايي بودم، پنجاه‌تومن به حميد مي‌دادم تا حول? آقا نعمت را بکشد و فرار کند.

 

  • [دايي‌اکبر:] پارچ? اين شلوارمِ دوستم از ترکيه آورده قدرت ‌جان، خداييش ببين پارچه‌ش عجب جنسي داره! آدم دوست داره لمس کنه ببينه جنسش چطوره. قدرت‌پلنگ گفت: خا پس اين شلوارِ چرا الان پوشيدي، بايد شب مپوشيدي! [دايي‌اکبر:] شب که آدم شلوارشِ درمياره که!

 

 

  • به کارگيري زبان زشت: به کار گيري زبان زشت يا زننده و رکيک، بخصوص در قسمت ضرب? شوخي باعث مي‌شود مخاطب جا بخورد و بي‌اختيار خنده‌اش بگيرد. در جوامعي که مردم بسيار مؤدب هستند (مثل ما! و ژاپن) ميزان اين جاخوردن خيلي بيشتر است. مثال: قاضي رو به شاهد کرد و گفت: اي تو روحت … ؛ مسافر در حالي‌که سوار تاکسي مي‌شد به راننده گفت: لطفاً تا مقصد، خفه شو.

 

  • منيژه‌خانم گلايه‌وار گفت: «کارگر قراره بياد شيشه‌ها و خانه رِ بشوره. اشرفي رِ فرستادم بره شوينده بگيره، غيبش زده. شيشه‌ها مانده، فرش مانده، نمدانم خودِ اشرفي کدوم گوري مانده.»

 

  • [بي‌بي:] علي‌جان! … اين بچه (محسن) با اينکه قبلاً اخمق بود و هنوزم تو سن خرمستيشه، خيلي خوب شده. يادت نيست قبلاً هروقت عصباني مِشد، مثل سگ هار پاچه همه رِ مگرفت؟ ببين حالا چي يک‌کم فهميده شده.

 

  • چراغ خانه روشن شد و خوشحال شدم که آقا برات زنده است. [آقا برات:] کيه؟ [محسن:] منم! [آقا برات:] خا تو کدوم خري؟ [محسن:] منم ديگه! محسن. [آقا برات:] تو روحِ هر چي خروس بي‌محله!

 

  • خواستم يکي از بالش‌ها را به او (مليحه) بدهم، اما گفت: «خر خودتي!»

 

  • [آقاجان:] زنيکه مگفت فراموش کرده پولِ بياره، ولي يادش آوردم و ازش گرفتم.

 

  • [صغراباجي به بي‌بي:] راستي، اين صفورا و مظفر که از هم طلاق گرفتن، بالأخره عيب از مظفرِ ذليل‌شده بود يا از صفوراي جانِمّرگ؟

 

  • نمي‌دانم [آقاجان] چه چيزي را حساب مي‌کرد که گاهي با ناراحتي به ما نگاه مي‌کرد. آخرين مهر? چرتکه را که پايين آورد، زير لب گفت: «به دَرَک… . همه‌تان برين به قَبِر!»

 

  • بي‌بي که نگران مليحه بود، به مامان گفت: «شايد اين مَلي (مليحه) ذليل‌شده تا حالا منتظر يک نفريه که به همه [خواستگارا] مِگه نه.»

 

  • بي‌بي که کم‌کم داشت عصباني مي‌شد، اين دفعه با صدايي بلندتر گفت: «مگم اون مليح? جانِمّرگ (جوانمرگ) منتظر کسيه؟»

 

  • [پيرمرد وانتي همکار دايي‌اکبر:] اکبر بيا گرفتمش، چيزي ازت دزديده؟ دايي دستم را گرفت و به او گفت: «دزد نيست، خواهرزاد? الدنگمه.»

 

  • وقتي عطسه کردم، [آقاجان] گفت: خا چرا کلاه نمذاري؟ نمگي به پيشانيت شَمال‌ (باد خنک) مي‌خوره؟ … از آنجا که براي گرفتن پول به مغازه رفته بودم و صلاح نبود با آقاجان مخالفت کنم، کلاه پشمي‌ام را از توي جيب کاپشنم درآوردم و گفتم: خوب شد يادم آوردين. تِف، کلام تو جيبم بود. [آقاجان:] بر پدر آدم دروغگو!

 

  • با مشت به در کوبيدم تا اثر انگشتم نماند؛ اما باز هم باز نکرد. حتي با پا هم به در لگد زدم. به‌جاي آقا برات، يکي از همسايه‌ها پنجر? خانه‌اش را باز کرد و داد زد: «پسرجان! چي خبرته نصف شبي اين‌جور جفتک مندازي؟ جوت زياد شده؟!»

 

  • [دايي‌اکبر به محسن:] به اون دوستت که از خودت خرتره بگو الان که وقت اين شغال‌مستيا (عاشق‌پيشگي) نيست.

 

  • [آقاجان به دايي‌اکبر:] همين‌جا بمان، يک عقد آبرومندانه‌يم مگيريم که براي هر دو طرف آبرومندانه باشه. خرجشم خودم مدم. فردايم مرم با آقا حشمت صحبت مکنم. براي تصحيح حرف آقاجان گفتم: «آقا نعمت!» مامان هم با اخم به من گفت: حالا هر خري هست. تو براي چي نشستي اينجا؟ مگه درس نداري؟

 

 

  • رک‌گويي بيش از حد: هنگامي که خطاب به ديگران چيزي مي‌گوييم يا مي‌نويسيم، رک‌گويي بيش از حد موجب خند? مخاطب مي‌شود، چون توقع اين‌همه رک‌گويي را ندارد. مثال: لطفاً از اجناس مغازه، کِش نرويد؛ استاد اجازه! شما خيلي حرف مي‌زنيد؛ آقاي قاضي! شما با اين حکمي که بريدين، ثابت کردين وجدان ندارين؛ ارباب! من اگه جاي شما بودم همچين غلطي نمي‌کردم.

 

  • [مامان به آقاجان:] تا الان فکر مکردم برادرم مفت‌خورِ بي‌عرضه‌?َه، ولي امروز فهميدم ندانم‌کارم هست.

 

  • [آقاجان به محسن:] آدميزاد هر چي مکشه از همين عشق و عاشقيه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟! … حالا چي شده اينا رِ مپرسي؟ يک‌وقت با اين سِنت خر نشده باشي!

 

  • [بي‌بي:] اگه پسره خوبه، هيش معطل نکنين! مليحه‌يم غلط کرده که هي به همه مِگه نه!

 

  • [بي‌بي به صغراباجي] گفت: نه، اين (محسن) هنوز کاچه (ابله) و اخمقه، اين چيزا رِ نمفهمه.

 

  • خواستم مامان را آرام کنم و به او گفتم: مامان، به خاطر منم که شده گريه نکن. [مامان:] تو?َم يک خري مثل اکبر ديگه.

 

  • [محسن:] دايي! مليحه گفت فقط از همين‌جا [شيريني] بگيريم. [دايي‌اکبر:] مليحه غلط کرد با تو!

 

 

  • سوء‌تفاهم خنده‌دار: وقتي شخصي چيزي را اشتباه مي‌فهمد يا کسي را با ديگري اشتباه مي‌گيرد، ولي مخاطب در همان لحظه متوجه اشتباه او مي‌شود، شوخي ايجاد مي‌شود.

 

  • توي راه برگشت، آقاي کريمي‌نژاد و خانمش مرا با ليوان آب (که براي آقابرات مي‌بُرد) ديدند. آقاي کريمي‌نژاد با لبخند به ليوان اشاره کرد و گفت: «محسن‌جان ديگه بزرگ شدي، اگه موقع آب‌خوردن (در ماه رمضان) بگيرنت، مجازات داره ها!»

 

  • آقاجان به محض ورودم (به مغازه) گفت: پسرجان، رفتي فقط وضوتِ باطل کني؟ [محسن:] چي؟ [آقاجان:] از اينجا ديدمت که داشتي هِي به اين‌طرف و اون‌‌طرف نگاه مکردي ببيني کسي مياد يا نه. براي اينکه ذهنيت بدي پيدا نکند، فوراً هزار تومن از جيبم درآوردم و گفتم: نه، دل‌دردم خوب شد، وقتي مخواستم برگردم، اين هزارتومن?ِ از روي زمين پيدا کردم، داشتم نگاه مکردم ببينم مال کيه که از جيبش افتاده.

 

  • چشم دايي که به عکس آقاجان روي کنترل [تلويزيون] افتاد، مي‌خواست قهقهه بزند که خودِ آقاجان از توي اتاق درآمد و دايي به‌زور خودش را کنترل کرد. با رنگي پريده و لحني جدي … سلام داد: علي‌آقا سلام. کمکي چيزي نمخواين؟ آقاجان دستش را به‌طرف دايي دراز کرد. دايي هم مي‌خواست به او دست بدهد، اما آقاجان به‌جاي دست‌دادن، کنترل [تلويزيون] را از دست او گرفت.

 

  • از خانه که بيرون آمدم، يک ماشين پيکان که دورتر پارک شده بود برايم بوق زد. به پشت سرم نگاه کردم که ببينم دختري‌ يا فرد محترم و مهم‌تري پشت سر من هست يا نه؛ اما کس ديگري در کوچه نبود. حدس مي‌زدم مرا با کسي اشتباه گرفته است، با اين‌همه به طرف ماشين رفتم.

 

  • آقاجان ديگر چيزي نگفت، اما دستش را روي شان? مامان گذاشت‌. مامان احساساتي شد و براي اينکه نشان دهد عذرخواهي آقاجان را پذيرفته است، مي‌خواست دستش را روي دست آقاجان بگذارد؛ اما خبر نداشت آقاجان داشته از شان? او به‌عنوان تکيه‌گاه استفاده مي‌کرده و با گفتن «يا علي» بلند شد.

 

  • با صداي سوت و کف جمعيت، دايي و قدرت پلنگ (که رقص خارجي‌شان تمام شده بود) تشکر کردند؛ اما دليل تشويق جمعيت به‌خاطر اين بود که آقاي دکتر (داماد) آمده بود به مهمان‌ها خوش‌آمد بگويد.

 

  • آقاجان دستش را به‌طرف آقاي دکتر برد و‌ آقاي دکتر هم دستش را دراز کرد تا براي جوش‌دادن معامله (فروش وانت) به او دست بدهد.‌ آقاجان که در اصل دستش را دراز کرده بود تا کنترل [تلويزيون] را از دست آقاي دکتر بگيرد، اول کنترل را از او گرفت و بعد …

 

 

  • گفت‌وگوي طنزآميز: گفت‌وگو ابزاري جذاب براي انواع شوخي‌ها و جزو طبيعي داستان‌هاست. داستان از منظري مانند زندگي است. ما در زندگي هم‌زمان هم حادثه، هم گفت‌وگو و هم روايت داريم. در داستان نيز ما بايد از هر سه اين عناصر به طور متعادل استفاده کنيم. گفت‌وگوهاي طنزآميز، جذابيت گفت‌وگوها را دوچندان مي‌کند، از جديت داستان مي‌کاهد و توجه خواننده را به داستان، بيشتر جلب مي‌کند.

 

  • [آقاجان:] قديما سبيل کاسب، به جاي چک و سفته اعتبار داشت. [محسن:] خا حالا که چک و سفته هست ديگه! سبيل براي چي لازمه؟

 

  • براي صميميت کاذب [از آقابرات] پرسيدم: زينب‌خانم باز رفته سفر زيارتي؟ [آقابرات:] تو هرزه‌چَنِ? (فضول) مردمي؟ ترجيح دادم ديگر سؤالي نپرسم. خودِ آقابرات بعد از چند لحظه گفت: «کاشکي سفر زيارتي بود؛ پريروز شنيد که يک جا هست که چند روزيه از يک درخت خون مياد و مريضا رِ شفا مده. با مادرش رفتن اونجا شفا بگيرن.» [محسن:] مگه مريضي‌شان چيه؟ [آقابرات:] همين‌‌که همش دنبال اين‌جور چيزايه خودش يک مريضيه ديگه.

 

  • [دايي‌اکبر:] محسن، اگه رفتم بودم [هند]، الان همه بهم افتخار مکردن، عکسمِ توي آدامساي هندي مذاشتن، پوسترامِ توي سينما قدسِ بجنورد مچسباندن و زيرشم منوشتن فيلمي از همشهري خودمان «اکبرخان!» [محسن:] دايي، معروف مِشدي منم مبردي تو فيلما؟ [دايي‌اکبر:] ها، پس چي. مبردم که بياي مثل وردست قهرمان فيلم، کنارم دلقک‌بازي دربياري، اسمتم معروف مشد و منوشتن با حضور «عنترخان!»

 

  • محمد گلايه‌کنان گفت: من نمدانم همه چرا عوض شدن محسن… تو روز روشن پيشنهاد رشوه‌يم بهم مِدن و بهم مگن اگه سفارششانِ تو فلان اداره بکنم و کار مارشان راه بيفته، شيرني‌شم مِدن. [محسن:] داداش‌ممد، شيرني که خوبه، مداني زن‌داداش چقدر شيرني دوست داره؟ اگه شيرنيش نارنجکي (نان‌خامه‌اي) بود، قبول کن بيار براي من.

 

  • دايي از چند زاويه، باز به خودش (که کميته کچلش کرده بود) نگاه کرد و با افسردگي گفت: «به قول تو براي عروسي مليحه چي‌کار کنم؟» به عنوان يک راهکار گفتم: «دايي اگه‌ همه‌‌ش لزگي برقصي همه به‌جاي کلّه‌ت، به پاهات نگاه مکنن.» [دايي‌اکبر:] اگه بخوان شاباش کنن چي؟ باز همه قيافه‌مِ مبينن. [محسن:] خا خودت اشاره کن پولِ شاباشِ بيارن لاي انگشتاي پات بذارن.

 

  • [آقاي اشرفي:] رفتم يک بوستر خريدم که [کيفيت تصوير تلويزيون] بهتر بشه. [محسن:] بوستر چيه؟ همونيه که براي چراغاني از سقف آويزان مکنن؟ [آقاي اشرفي:] نه خنگ‌جان، اون لوستره. بوستر دستگاه تقويت آنتنه.

 

  • [محسن:] براي چي انقدر مخواين شوروي نگاه کنين؟ [آقاي اشرفي:] براي ديدن سابقه‌هاي جام جهاني. [محسن:] اون که چند ماه پيش بود. [آقاي اشرفي:] براي المپيک. [محسن:] اون که سال ديگه‌يه. [آقاي اشرفي:] اصلاً به تو چي؟ هرزه‌چن? (فضول) مردمي؟

 

  • مامان به آقاجان گفت: خانواد? بدي نبودن، ولي نمدانم به درد مليحه مخورن يا نه. بي‌بي گفت: براي چي به درد مليحه نخورن؟ تازه سيمانم براي اکبرتان مادرزن خوبيه‌ ها! مامان که مي‌ترسيد بي‌بي بعداً آبروريزي کند گفت: سيمان نه! سيما. اون «نِ» رِ نبايد آخرش بگي. حالا بگو. [بي‌بي:] نيما؟! [مامان:] نه، اينکه اسم پسره! اصلاً فرض کن سينما، ولي اون «نِ» رِ از توش بردار. [بي‌بي:] سينا؟ مامان با حرص گفت: بي‌بي‌جان، گفتم «نِ» رِ از توش بردار. ببين توي همون سينا، به جاي «نِ» بگو «م». [بي‌بي:] مينا؟! مامان با صداي بلندي گفت: اصلاً من ديگه کار ندارم، هرچي مخواي خودت بگو. بي‌بي هم گفت: اصلاً از قديم مگن مادرزن و مادرشوهر با هم نمسازن، راسته! آقاجان گفت: «چرا؟» بي‌بي هم گفت: مگه نمبيني؟ از الان از سيما قهرش مياد!

 

  • [آقاجان:] من اگه نمخواستم دکانِ بهش (محمد)‌ بدم که به اسمش نمکردم که. [محسن:] مگه به اسم محمده؟ [آقاجان:] اگه به اسم تو مکرديم که الان مفروختيش ما رَم مذاشتي خان? سالمندان.

 

  • [محسن:] کراواتي ندارين که دويست تِمن بيشتر نشه؟ [فروشنده:] چرا اين هست. [محسن:] بِي، فکر کردم اين جورابه! پاره که نمشه؟ [فروشنده:] مگه مخواي خودتِ باهش دار بزني؟ من که قصد دارزدن خودم را نداشتم، اما امکان داشت محمد (انقلابي متعصب) با ديدن آن کراوات مرا دار بزند.

 

  • [محسن:] دايي، براي چي خون مِمالن به چراغاي ماشين؟ [دايي‌اکبر:] خا براي اينکه يک‌وقت تصادف نکنن. [محسن:] خا براي چي تو خودِ کارخان? ماشين‌سازي يک کشتارگاه نمسازن که خودشان به چراغاي ماشيناي مردم خون بمالن؟! بخيلن؟ [دايي‌اکبر:] محسن، کلّه‌مِ خورديا، يک سؤال ديگه بپرسيا مِندازمت جلوي ماشين، بيست بارم از روت رد مِشم که مثل ورق صاف بشي‌.

 

  • [آقاجان به محمد:] شايد اين محسن بچه بود و يادش نياد… اما خدا شاهده نصف شبا مرفتم توي حمام تا هيشکي نفهمه دارم گريه مکنم. … با ناراحتي به محمد گفتم: آقاجان راست مِگه، منم يه چيزايي يادمه. [محمد:] ببين چي روزگار سختي بوده که با اينکه بچه بودي، ولي يادته. [محسن:] خا براي اينکه وقتي آقاجان نصف شب مرفت حمام، بعدش براي حوله زنگ مزد؛ ولي چون مامان خودشِ به خواب مزد، من براش مبردم.

 

  • آقانعمت به دايي گفت: پس او شناسنام? تو‌ بود که سيما گفت تو ماشين لباسشويي پيدا کرده؟ سفيد سفيد شده بود. [آقاجان:] باهش ميشه رأي داد؟ [آقانعمت:] ها، اگه تو قطب شمالم صندوق رأي باشه ميشه باهش رأي داد. آقاجان بعد از اينکه ديد يکي از آراي احتمالي ستاد کم شد به من نگاه کرد و گفت: محسن! تو چي؟ متاني رأي بدي؟ [محسن:] امسال که نه ولي از سال ديگه متانم. آقاجان به شوخي گفت: تِف، يک‌سال زودتر دست‌به‌کار شده بوديم، الان متانستي رأي بدي جور داييتِ بکشي.

 

  • [مامان از بي‌بي خواست] راجع به سقوط آقاجان از روي تخت [پيش خواستگار مليحه] حرفي نزند. خواستگار مليحه بازاري بود و مي‌گفتند وضعش خيلي خوب است؛ اما بي‌بي که همچنان فکر مي‌کرد همان مهندس مکانيک کذايي است گفت: «خا اون خودش به قول تو مهندسه، ببينه بدن علي کبود شده، فوري مِفهمه از رو تخت افتاده.» [مامان:] خا اون از کجا مخواد ببينه بدن علي کبود شده؟ [بي‌بي:] خا چه مِدانم، يک‌وقت ديدي با هم بِش‌قارداش (استخر آب معدني) يا حمام رفتن. [مامان:] داره مياد خواستگاري. چکار داره که با علي برن حمام؟ [بي‌بي:] خا کاره ديگه. آدميزاد که از دو دقيقه بعد خودش خبر نداره که! اصلاً يک‌وقت ديدي بهش جواب نه گفتين، اونم ناراحت شد که بره خودشِ تو آب بِش‌قارداش بندازه؛ علي‌?َم رفت دربياره‌ش که خفه نشه؛ اونم همون‌جا ببينه بدن علي کبود شده.

 

  • دايي اشاره کرد که از پيش آنها بروم: محسن‌جان برو؛ اينجا ما يک حرفايي با هم مزنيم که ممکنه چشم و گوشِت باز بشه. [محسن:] چشم و گوشم تو مدرسه باز شده دايي!

 

 

  • تناقض يا عدم تناسب: يعني چيزي خودش با خودش ناسازگاري داشته باشد؛ مثلاً سياستمداري که حرف راست مي‌زند. وقتي چيزي با چيز ديگري يا با خودش نمي‌خواند (تناسب ندارد)، مخاطب جا مي‌خورد و مي‌خندد. از حالات مهمي که موجب تناقض يا عدم تناسب مي‌شود مي‌توان به موارد زير اشاره کرد:

 

  1. تنافر معنايي يا ناسازه‌گويي (پارادوکس): عدم تناسب بين دو کلم? کنار هم که موجب تنافر معنايي يا ناسازه‌گويي مي‌شود استفاده از دو کلم? متضاد در کنار هم، مثلا دو صفت يا اسم متضاد، يا قيد متضاد با يک فعل و …، تنافر معنايي ايجاد مي‌کند. دليل خنديدن ما به تنافر معنايي به‌طور طبيعي تناقض در آن است. مثال: زارزار مي‌خنديد؛ قاه‌قاه گريه مي‌کرد؛ «هوا مثل شب، روشن بود! خپل قلمي؛ خوشگل وحشتناک؛ زغال سفيد؛ يخ داغ؛ پروفسور بيسواد؛ برادران مزدور داعشي؛ دشمن عزيزتر از جانم؛ جسد زنده.

 

  1. عدم تناسب شخص (نقش) با رفتار يا ظاهر. مثال: سياستمداري که حرف راست مي‌زند؛ روانشناسي که خودش رواني است؛ مردي که چادر سرش کرده است؛ کباب‌پختن در کابين خلبان هواپيما؛ با کت و شلوار بنّايي‌کردن

 

  1. عدم تناسب بين مقدمه‌چيني مؤدبانه شخص و محتواي کلام‌. مثال: گلاب به روتون، داشتم درس مي‌خوندم؛ خيلي عذر مي‌خوام، شما در قرعه‌کشي بانک برنده شديد؛ بزنم به تخته، خيلي بدهکاره.

 

  • [آقانعمت] چنان مشت محکمي به دايي زد که نه تنها هيچ‌کدام از شيريني‌هاي توي جعبه [در دست دايي‌] از جاي خود تکان نخوردند، بلکه مچ خودش دررفت!

 

  • مجبور شدم از ته دل و با خلوص نيت، يک «غلط ‌کردمِ» الکي و رياکارانه بگويم.

 

  • [مليحه به محسن:] روزه‌خوريت قبول باشه!

 

  • بي‌بي که زودتر از بقيه، عروس گمنامشان را پيدا کرده است، دستي به سرِ افسانه مي‌کشد و به او مي‌گويد: «قِزم‌جان! خاک به سرت که حالا آمدي!»

 

  • مامان هم در حالي‌که با گريه از افسانه مي‌پرسد: «ذليل‌شده تا الان کجا بودي؟» او را در آغوش مي‌گيرد.

 

  • مامان ترجيح داد فعلاً به بي‌بي چيزي نگويد، وگرنه ممکن بود [بي‌بي] سفارشهايش را عمداً فراموش کند.

 

  • وقتي ديدم دايي (که کچلش کرده بودند) خيلي اصرار مي‌کند که حقيقت را (دربار? کلّه‌اش) بگويم، هرچند ممکن است برايش تلخ باشد، با خنده گفتم: خيلي هم خوب شده؛ يک‌کم شبيه جمشيد آريا شدي. از اين ‌به ‌بعد به‌ جاي زينال بندري بايد بگن اکبر بجنوردي. دايي که از روحي? انتقادپذيري بالايي برخوردار بود و اصلاً زورش نمي‌آمد، دستم را تاب داد تا فرش را بوس کنم.

 

  • سعي کردم مثل يک آدم متشخص، با او (آقاي دکتر خواستگار مليحه) محترمانه برخورد کنم و فقط توي دلم (به او) فحشهاي آنچناني بدهم.

 

  • احساس خوبي نداشتم. هرچند فکر مي‌کردم خودم را فروخته‌ام، اما ناراحت بودم که چرا گران فروخته‌ام و نبايد براي آن جمله‌ها (مشاوره‌ها) سه تا ساندويچ و نوشابه از دکتر (خواستگار مليحه) مي‌گرفتم. با خودم گفتم آدم نبايد لقم? حرام بخورد و به‌عنوان دستمزد مشاوره‌ام، همان دو تا ساندويچ کافي بود.

 

  • آهنگ بعدي خارجي بود. هيچ‌کس جز دايي و قدرت‌پلنگ جرأت اين را نداشت که برود وسط و خودش را با آن آهنگ ضايع کند.

 

  • با اينکه دايي سيکل داشت و قدرت‌پلنگ هم کلاً بي‌سواد بود، اما جفتشان همراه با خواننده [آهنگ خارجي]، کلمه‌هاي خارجي را به‌صورت نامفهوم و من‌درآوردي زمزمه مي‌کردند.

 

  • بي‌بي در حمايت از من گفت: مگه چي شده به محسن؟ قربانش برم از هم? بچه‌هاي نفهم بهتره.

 

  • چشمم افتاد به يکي دو تا تماشاگر (دختر دانشجو) که آمده بودند پشت پنجره [خوابگاه] به خيابان نگاه مي‌کردند. پرد? پنجره را مثل روسري دور سرشان پيچيده بودند و داشتند با حجب و حياي تمام، فضولي مي‌کردند.

 

  • [محسن به بي‌بي:] منم وقتي سردته و خوابت برده، يک لحاف بيارم و روت نندازم اشکال داره؟

 

  • چون اسمم را بلد نبود، با لفظ محترمان? «هوو» صدايم مي‌کرد.

 

  • [بي‌بي:] ايشالا خبريه؟ … [محسن:] نه! بي‌بي از اين نحو? نه‌گفتن قاطعم اين‌طور برداشت کرد حتماً خبري هست.

 

  • به نمايندگي از طرف قشر زحمتکش و پرتلاشِ هرزه‌چنه‌ها (فضول‌ها) پرسيدم: «خا چرا به من و بي‌بي چيزي نمگين؟»

 

  • براي اينکه به مليحه جِزَّک (حرص) بدهم، يک شيريني نارنجکي (نان‌‌خامه‌اي) برداشتم و گفتم: «خوش به‌ حالت که روزه‌اي. منِ بدبخت که مجبورم هاي از اينا بخورم.»

 

  • [دايي‌اکبر به محسن:] خوش به حالت که مخواي بري مدرسه؛ منِ بدبخت که با قدرت‌پلنگ مخوايم بريم کوهِ باباموسي و از همون‌جايم بريم باباامان شيشليک بخوريم.

 

  • به تلافي حرف صبحش گفتم: «دايي خوش به حالت که رفتي کچل کردي، منِ بدبخت که شب عروسي مليحه مجبورم موهامِ شانه کنم و جلوش چتري بريزم.»

 

  • قرينه‌سازي: يعني استفاده از دو کلمه، عبارت يا جمله که از نظر دستوري ساختاري تقريباً مشابه دارند ولي از نظر معني ضد يا مغاير هم‌اند. معمولاً اولين قرينه نقش مقدمه را دارد و دومي نقش ضرب? شوخي را. به علاوه ممکن است طنزپرداز کلمات مهم يا کليدي قرين? دوم را تغيير دهد يا چيدمان آنها را عوض يا برعکس کند تا از نظر معنايي با قرين? اول در تضاد (يا تقابل) باشد. اين کار آن‌چنان هم ساده نيست و تقريباً کاري از نوع سهل ممتنع است. مثال: خر بامزه بهتر از بامز? خر است؛ بعضي‌ها زيادي شکر مي‌خورند و بعضي‌ها شکر زيادي! شيطان با مخلصان برنمي‌آيد و سلطان با مفلسان؛ گهي پشت بر زين گهي زين به پشت؛ کارمندان ما دو دسته‌اند: کارنابلدهايي که کار مي‌کنند و کاربلدهايي که کار نمي‌کنند؛ شهري بود غريب، زنهاشان مرد بودند و مردهاشان زن.

 

  • [آقاجان به محسن:] محمد چون زيادي اهل وجدان‌مُجدانه و نِمِتانه دروغ بگه، نه اينجا (دکانِ در بازار) به دردش مُخوره و نه خودش به درد اينجا مُخوره.

 

  • [محسن:] نمي‌دانم به‌خاطر اينکه مريم حامله شده بود، محمد ديگر نمي‌خواست از همسرش دور باشد و يکسره پيش او بود يا به خاطر اينکه نمي‌خواست از مريم دور باشد و يکسره پيش او بود، مريم حامله شده بود!

 

  • [آقاجان:] يک‌وقت مي‌بيني طرف محترم بوده، ولي تو فکر مُکني نامحترمه. [محسن:] اگه نامحترم بود، ولي فکر کردم محترمه چي؟

 

  • سرم را پايين انداختم و سؤالي پرسيدم که مي‌دانستم هر مردي را به حرف‌زدن مي‌آورد: آقاجان، عاشق‌شدن چيز خوبيه يا چي‌بديه؟ آقاجان بالأخره سکوتش را شکست و گفت: ببين پسرجان، درسته که مجردي خوبي‌هايي داره که متأهلي نداره، ولي متأهلي هم عيبايي داره که مجردي نداره.

 

  • نمي‌دانم به‌خاطر آمدن مراد کميته‌اي آهنگ قطع شد يا چون آهنگ قطع شد مراد کميته‌اي آمد.

 

  • در آن لحظات، در ديدِ يک مردِ روزه‌خور، بچه‌اي مؤمن و سربه‌راه بودم که مي‌شد به او اعتماد کرد و در ديدِ معلم پرورشي سابق و همسر مؤمنش، يک دروغگوي روزه‌خور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمي‌شود اعتماد کرد‌.

 

 

  • مهمل‌گويي بامزه يا سخن ابلهان? مضحک: سرهم‌کردن و آوردن کلمات و عبارات بامزه ولي بي‌معني يا جفنگ در کلام. در مهمل‌‌گويي از کلم
لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313291
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.