شاگرد خياط
جحي در کودکي شاگرد خياطي بود. روزي استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاري رود.
جحي را گفت: درين کاسه زهر است، نخوردي که هلاک شوي.
گفت: من با آن چه کار دارم؟
چون استاد برفت، جحي وصله جامه به صراف داد و تکه ناني گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبيد، جحي گفت: مرا مزن تا راست بگويم. حالي که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسيدم که بيايي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بيايي من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقي تو داني.