شاگرد خياط

جحي در کودکي شاگرد خياطي بود. روزي استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاري رود.

 

جحي را گفت: درين کاسه زهر است، نخوردي که هلاک شوي.

 

گفت: من با آن چه کار دارم؟

 

چون استاد برفت، جحي وصله جامه به صراف داد و تکه ناني گرفت و با آن تمام عسل بخورد.

استاد بازآمد، وصله طلبيد، جحي گفت: مرا مزن تا راست بگويم. حالي که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسيدم که بيايي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بيايي من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقي تو داني.

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313578
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.