سلطان وسط بازی
سلطان وسط بازی
نویسنده: علیرضا عبدی
پدربزرگ مرحوم بنده، به معنای واقعی کلمه، یک وسطباز بود. (اگه باز یه عده گیر ندن که وسط باز نه؛ وسطگرا!) وسط بازی اینقدر درون ایشان حلول کرده بود که اگر الان در قید حیات بود، وی را به جرم سلطان وسط بازی دستگیر میکردند و شاید هم محکوم به اعدام میشد.
شاید بگویید با اعدام سلاطین مگر چیزی درست شده که وسطبازی هم بهبود یابد؟! خیر.
ولی باید همه وظایف خودشان را انجام دهند. اما باز شاید بپرسید دلایل حرفهایم (از وسطبازی پدربزرگم) چیست؟
خب مقاطع مختلف زندگی ایشان را آرامآرام برایتان مرور میکنم:
دوران جنینی: شروع وسطبازی پدربزرگم از دوران جنینی بود. همانجایی که دنیایش تاریک بود. یعنی آنجایی که قابله، روز تولدش را در شش ماهگی اعلام کرده بود.
مادر پدربزرگم هم بندهی خدا از آن روز تا روز نهم نه ماهگیاش را در مریضخانه گذراند تا روزی که پدربزرگم به دنیا بیاید.
البته پدربزرگم علایمی از تولدش را هرروز بروز میداد ولی نمیآمد. عین رعد و برقی که بدون باران باشد. همین شد که گفتم شروع وسطبازی ایشان از دوران جنینی بوده.
تولد و مریضخانه: وقتی پدربزرگ میآمد، عین همه با سر آمد. اما بعد از تولد، هر کاری کردند تا او شماره دو انجام دهد که بروند خانه، این کار را نکرد که نکرد.
بچه هم بود و نمیشد روغن کرچک و کچیا کاهو و… به اون خوراند. اصلا سر همین موضوع، معلوم شد که آمده تا سنتشکنی کند.
خردسالی: خردسالی هر کودکی به هرچه بگذرد به وسطبازی نمیگذرد! اما پدربزرگ بنده، برای اینکه خردسالی را به بطالت نگذارند، به وسطبازی مشغول شد.
یعنی در عین اینکه اصرار میکرد با پدر و عمویش راهی صحرا شود تا گوسفندانشان را بچراند، در صحرا به بخور و خواب مشغول بود.
بخور و بخوابی که همراه بود با اتمام همهی جیرهی غذایی پدر و عمویش. شاید فکر کنید که خب فردا دیگر پدربزرگم را نمیآوردند.
ولی نه فردا هم همین آش بود و همین کاسه. یعنی سکانس گریه و زاری در خانه برای نرم کردن دل مادر، سکانس خنده و شادی و خواب و خوراک در دل صحرا هر روز به منصهی ظهور میرسید.
کودکی و مکتب: مکتب (عین مدرسه)، شروعی بود برای تجربهی یک اجتماع جدیدتر. مخصوصاً آنجایی که همه میروند مدرسه تا دوستان جدید پیدا کنند، پدربزرگ من با دوستانش روزی تصمیم گرفتند که بروند مکتب.
در مکتب، مُلّا (استاد مکتب)، هر جلسه تکلیف میداد. بالاخره کودک با مشق کردن میگیرد. پدربزرگ ما هم تا میرسید خانه، شروع میکرد به ننوشتن تکالیفش.
مگر میشد از آبوهوای آن روزهای تهران بگذری و وقتت را نوشتن تکلیف بگذرانی؟
آن هم تکالیفی که هر بار با جریمه و فلک، بهصورت تصاعدی افزایش پیدا کرده بود و وعدههای مسئولین از کاهش نرخ تکالیف هنوز به اندازهی زمان رسیدن یک بادمجان به ثمر ننشسته بود.
یعنی پدربزرگ اینجانب وقت میرسید خانه، به سرعت کیف و کتابش را به گوشهای میافکند و میزد بیرون. تا شباهنگام که با صدای آواز شغالها به خانه بیاید. البته با وجود ننوشتن تکالیفش، نمیشد که وظیفهی خطیر وسطبازیاش را ایفا نکند.
پس با بیان «ملّا مشقا رو نگاه نمیکنید؟» باز هم فلک میشد و جریمهای میگرفت برای فردا که باز هم ننویسد.
دبیرستان: پدربزرگ بنده دوران نوجوانیاش مصادف شد با مدارس و دبیرستان. یعنی کودکستان و دبستانش مکتب بود و دبیرستانش، دبیرستان. آن هم رشته ریاضی.
ریاضی یا ادبی خواندن پدربزرگم مانعی برای بازیِوسط نبود. یعنی همین که اندکی ریاضی میگرفت، فامیل برایش سر و دست میشکستند تا وی مثل چی معلم خصوصیشان شود و پدربزرگ بنده هم در سن شروع عشق و عاشقی.
البته او تمام شاگردانش را دوست داشت ولی اصلا شاگرد مذکر نداشت، پس عاشق تک تک شاگردان مونثش میشد.
هرچند وسطبازی، وی را از ابراز علاقه و اتصال و «گل بریزید رو عروس و دوماد، یار مبارک بار مبارک باد» بازمیداشت ولی خب اقتضای سن را رعایت میکرد.
دانشگاه: برق شریف، کار پدربزرگ من است. یعنی خودش یک تنه، همه سیمکشیهای دانشگاه شریف را انجام داده و حالا شریف شده شریف.
کمی بیاید برویم عقبتر. پدربزرگ بنده دانشگاه را در فرنگ گذراند. بالاخره با وجود نداشتن سیستم و کامپیوتر، تشابه اسمی و حذف یکی دوتا واسطه که توسط زور پول و زور قلدرهای پدر پدربزرگم رخ داد، باعث شد که پدربزرگم برای تحصیل راهی فرنگ شود.
فرنگ همهچیزش خوب بود. یعنی مثل الآن نبود. او میتوانست در عین اینکه درس میخواند، به وسطبازیاش هم ادامه دهد. او لیبرالانه فکر میکرد ولی اینوری عمل میکرد.
یعنی هر دو ور را جوری گرفته بود که هیچوری نمیتوانست هر وری که بخواهد برود.
نمیگذاشت درس به وسطبازیاش لطمه بزند و وسطبازی به درسش آسیب بزند، پس سر یک سال که به اتمام نرسیده بود، از آنجا اخراج شد و آمد خانه و رفت سر کار سیمکشی درِ دکان داییاش.
مدرک تحصیلیاش هم شوق لیسانس بود. یعنی شوق داشت لیسانس بگیرد ولی نشد. حالا هم با هزاران بار گفتن پدربزرگ، این را همهی ما میدانیم که دیپلم ایشان بالاتر پسادکترای زمان ماست!
کار برق: در کار برق، حاجت هیچ وسطبازی روا نیست. مخصوصاً برقی که تازه عالمگیر شده بود و کشته زیاد داشت. ولی پدربزرگم شده بود استاد برق. جوری برق را به بازی میگرفت که انگار شعبهیدوم کریم جانبخش سفیدکمر است در هر فیلم.
زندگی متاهلی: شروع زندگی متاهلی و ازدواج میتواند با وسطبازی بسیاری همراه باشد. گردنکشی هم از صفات پدربزرگم بود، عین زرافهها.
پدربزرگم قصد نداشت از فامیل زن بگیرد، چون معتقد بود که حضرت نوح، هرچه از کشتی انداخته بیرون، صاف افتاده درون فامیل ما.
البته همه این وسطگراییها تا زمانی بود ک مادر پدربزرگم وارد عمل نشده بود. وقتی که ایشان آمد بالای سر کار، با گفتن جملهی «غلط کردی!» به خواستگاری مادربزرگ بنده میروند و بشمار سه، زندگی مشترکشان آغاز میشود.
فرزندان: پدربزرگم بعد دو سه سال زندگی مشترک، صاحب فرزند پسر شد. وسطبازی حکم میکرد که باید دختر هم یکی هم میداشتند.
بنده با رکورد داشتن ۱۸ عمه در صدر عمهداران جهان قرار دارم. البته وسطبازی حکم کرد که «محمداردشیر» شد نام پدر بنده. قشنگ یک دل پدربزرگم حجاز بود و یک دل دیگرش طاق کسرا. هر دو ور عالی، ویو ابدی.
مرگ: پدربزرگم هنگام مرگ، شرایط جالبی را طی کرد. مریض بود. ولی مرگش شد، مرگ طبیعی. اینم وسطبازی نهایی سلطان وسطبازی بود.
کرونا گرفت و رفت ولی برای اینکه جنازهش رو بتونیم بیدردسر بگیریم و راحت دفنش کنیم، گفتیم به مرگ طبیعی رفته.
الآنم هرشب توی خواب یکی از نوهها میآید و وسطی بازی میکند.
پایان
برای مطالعه سایر مطالب اینجا کلیک کنید.