ابوالفضل زرويي نصرآباد دهاتي بود
ابوالفضل زرويي نصرآباد، پُرتلاش بود و کم حرف. آمد و خواند و خواند و خواند و آموخت و آموخت و آموخت و نوشت و نوشت و نوشت و تنها ماند و تنها ماند و تنها ماند و… رفت.
انگار آمده بود که به طنزنويسي حيثيت و اعتبار ببخشد. طنز هم يکي از سرمايههاي فرهنگي و اجتماعي اين مردم است؛ مثل خيلي از سرمايههاي فرهنگي ديگر، مثل شاهنامه، مثل نقالي، مثل امثال و حکم، مثل عيدنوروز و سفر? هفت سين، مثل محرم و عزاداري، مثل نذري، مثل ختم قرآن، مثل بوستان و گلستان و غزلهاي حافظ، مثل تار لطفي، مثل ربناي شجريان، مثل زيارت و دعا، مثل مسجد شاه و ميدان نقش جهان، مثل مشهد و امام رضا، مثل معرفت و مرام و جوانمردي، مثل مهمان نوازي و مثلِ هم? چيزهاي خوب ديگري که داريم و با آنها زندگي ميکنيم و در کنار آنهاست که حس ميکنيم ايراني هستيم و به اين آب و خاک و اين مردم و اين تاريخ و فرهنگ و زبان و شعر و ادبيات، دلبستهايم و عشق ميورزيم.
ابوالفضل زرويي آمده بود که طنز را از دست ابتذال و سهلانگاري رها کند، مثل هم? بزرگاني که پيش از او به اين سرماي? بزرگ فرهنگي، پرداخته بودند.
ابوالفضل زرويي نصرآباد، در روستاي احمد آباد به تنهايي و انزوا پناه برد، چون دهاتي بود و فوت و فن بازيهاي شهري را بلد نبود، چون خودش راستگو و يکرنگ بود، همه را مثل خودش ميپنداشت. چون خودش اهل مرام و معرفت بود، همه را با مرام و معرفت ميانگاشت. چون حرفش حرف بود و قولش مردانه بود، دلش خوش بود که ديگران هم حرفشان حرف است و قولشان مردانه است.
ابوالفضل از شهر ما رفت به روستاي خودش، چون جسم و جانش به آلودگي حساس بود. حالا مدتي است که از آن روستا هم رفته است به جايي پاکتر و دلنشينتر، رفته تا با کساني هم نشين شود که حرفشان حرف است و قولشان مردانه است و مثل خودش با مرام و با معرفتند.