کريستف کلمب
ديدم شبي به خواب کريستف کلمب را
ميکرد از خدا طلب عفو و مغفرت
ميگفت اي خداي خطابخش جرمپوش
من مجرمم، قبول کن از بنده معذرت
من قارهي جديد تو را کشف کردهام
اي کاش برنگشتمي از اين مسافرت
جمعي سفيدپوست وليکن سياهدل
کردند ناگهان ز اروپا مهاجرت
چون پايشان رسيد در آن سرزمين نو
کردند اجتماع و نمودند مشورت
گفتند: سرخ و زرد و سيه، پست و نفلهاند
دارند با شئون تمدن مغايرت
اين قوم را که بهره ندارند از کمال
با مردم شريف نشايد معاشرت
وانگه بدين بهانه، نمودند از جفا
در آن زمان به کشتن مردم مبادرت
کشتند و سوختند و از اين کار زشت خويش
برپاي داشتند لواي مفاخرت
مانده است از مظالم جمعي سياهکار
بر من سياهرويي دنيا و آخرت
ماهنامه گل آقا | سال دوم | شمارهي ۴