حالا چه اصراري بود؟
«اصرارنامه» گزيدهاي از داستانها و داستانکهاي کوتاه محمود سلطاني است که در ??? صفحه از سوي انتشارات رنگينه منتشر شده است. علاوه داستانهاي طنز به نظم و نثر، در اين کتاب شيرين کاريهاي ديگري هم هست که بايد آن را خواند و خنديد. در ادامه يادداشت رضا رفيع را بر اين کتاب ميخوانيم.
حالا چه اصراري بود؟
تا همين الآن که «اصرارنامه» منتشر نشده بود، در هيچ قوطي عطاري پيدا نميشد. آنچه مييافتيد، «اسرارنامه» بود؛ اثري از همولايتي خراسانيام «فريدالدين عطار نيشابوري» جهاني شده. منتهي بعد چاپ اين کتاب مستطاب، شما علاوه بر اسرارنامة عطار خراساني، ميتوانيد اصرارنام? محمود سلطاني را نيز تهيه نماييد.
ممکن است اين دو مقوله در نگاه اول کمي بيربط به نظر بيايند، اما در نگاهي عميقتر متوجه ميشويد که اصلاً ربطي به هم ندارند. مخصوصاً براي کساني که قائل به ربط ميباشند و به اين شعر معروف، حساسيت موضعي دارند:
کلنگ از آسمان افتاد و نشکست وگرنه من کجا و بي وفايي!
لابد باور کرديد که اسرار و اصرار، هيچ ربطي به هم ندارند؟ . . . بايد بگويم که شما سخت در اشتباه هستيد. مزاح فرموديم. اما پيش از آن که به مصداق «المزاح مقدّمة الشرّ»، دچار شر نشود مقدمهمان، ادام? مزاح و مزاحمت را سريع درز گرفتيم.
مستحضريد حتماً که يکي از موارد کاربردي درز گرفتن، همين پيشگيري از افشاي راز و برملا شدن اسرار است. در لغتنام? دهخدا آمده است:«درز گرفتن يعني کوتاه کردن سخن براي جلوگيري از فاش شدن رازي».[۱]
بگذاريد برايتان داستان تعريف کنم. هيچوقت در زندگي، براي دانستن اسراري که به شما ربطي ندارد ـ حتي شما بزرگوار! ـ الکي اصرار نورزيد. حکماً حکمتي در کار است. درکتاب شريف «اسرارالتوحيد»، جناب محمدبن منّور، نواد? عارف بزرگ خراسان«شيخ ابوسعيد ابوالخير»، حکايتي در باب جّد ارجمند خود نقل کرده که شنيدن دارد.[۲]
يعني عاشق اين حاضرجوابيهاي گفتاري و رفتاري ابوسعيد ابوالخير بودم و هستم. عالي ميگذاشت توي کاس? مدعيان عصر خويش! لابد ديديد که حتي روي قبر طرف، چه کمالاتي از وي رديف ميکنند که ادامهاش بايد برود پشت سنگ قبر(ورق بعدي)؟! در زمان حيات هم که جمع پاچهخاران و مادحان بادمجان دور قاب چين، در صف! اما شيخ عارف و شاعر ما اينگونه نبود. [۳]
آري، اين چنين است برادر (وأيضاً اي خواهر)! … هرچند نقل حکايت دوم، دخلي به مطلب و مقدم? ما نداشت، اما چون صحبت از يک عارف طنزپرداز به ميان آمد، حيفم آمد به سرعت از او عبور کنم. بلاتشبيه، عبور از خاتمي و روحاني که نيست!
بزرگاني امثال کمترين نيز بر همين اعتقادند که مرد آن بود که در ميان خلق بنشيند و برخيزد و بخسبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآميزد و …. از همان خلق و براي همانها نيز داستان طنز بنويسد. از اخلاقيات عجيب و غريب مردم و مسئولان، نکتهها درآورد و از آن داستانها بسازد. هرچند ـ همچو فردوسي حکيم ـ معتقد باشد که: «يکي داستان است پر آب چشم»!
داستان طنز بايد آيين? انعکاس و بازتاب رفتارهاي اجتماعي و اشتباهي ما باشد. از خود نويسنده گرفته تا ساير مردم کوچه و بازار. تا چه رسد به مقامات و متوليان امور فرهنگي و سياسي و اجتماعي جامعه که نخواستيم نامشان فاش شود!
نميشود در برج عاج عافيت جا خوش کرد و از تنگناي دريچه به مناسبات اجتماعي مردم و اخلاقيات جامعه نگريست و از آن داستان درآورد؛ من درآوردي! بايد که داستان را زندگي کرد. بايد خود شخصاً در متن و بطن داستان حضور داشت و داستان زندگي ديگران را شنيد. چشم و گوش بسته نميشود داستان نوشت. آن هم داستان طنز![۴]
شما همين«چخوف» روسي? خودمان را ملاحظه کنيد. حتماً اطلاع داريد که در عمر کوتاه ۴۴ ساله اش بيش از ۷۰۰ اثر ادبي داستاني و نمايشي طنز آفريد. او را مهمترين داستان کوتاهنويس جهان برميشمارند که در زمين? نمايشنامهنويسي هم آثار ارزندهاي از خود به جاي گذاشته؛ چنانکه وي را پس از «شکسپير»، بزرگترين نمايشنامهنويس دنيا نيز ميدانند.
آنتوان چخوف، هرچند که پزشکي خواند و به طبابت پرداخت، اما چنان با مردم درآميخت و با مردم زيست، که به موازات شروع تحصيلات پزشکياش، داستاننويسي را نيز آغاز کرد و پس از پايان تحصيلاتش که هم? پزشکان ارجمند، معمولاً ذوق و شوق مطب زدن دارند، به طور حرفهاي به داستاننويسي روي آورد. در کنارش مريض هم ميديد.
ـ لطفاً مريض بعدي! … (ببخشيد… صداي منشي مطب دکتر چخوف بود که وسط عرايض ما صدايش را بلند کرد. به خيال اين که لابد بنده کوتاه خواهم آمد!)
باري؛ چخوف طنزپرداز و طنزنويس، چنان داستانهاي طنز عميق و اثرگذاري نوشت که چون عموماً درد مشترک بشري بود، به زبانهاي مختلف نيز ترجمه شد.[۵]
بسياري از بزرگان داستاننويسي و نمايشنامهنويسي بر همين اعتقادند که آثار طنز چخوف، الگوي مناسب براي پرداختن به طنزي واقعي و موفقيت در نوشتن داستان طنز است. طنز چخوف ـ که چهرهاش بلانسبت کمي به نويسند? «اصرارنامه»ي ما نيز بيشباهت نيست! ـ خلقيات و مناسبات اجتماعي جامعه را چنان واکاوي و بلکه روانکاوي ميکند که مخاطب، خودش را در آين? آثار او به تماشا مينشيند.[۶]
کسي که داستان طنز مينويسد، شرط موفقيتش عبور از کوچه پسکوچههايي است که مردم عادي از آن هر روز ميگذرند. وقتي ميخواهد از ابتذال در زندگي روزمرّه بنويسد و از برخي مناسبات غلط اجتماعي؛ پس بايد که خودش اينها را به چشم ديده باشد. شنيدن کافي نيست. اين مثل روسي نيست، کاملاً ايراني است که گفتند:«شنيدن کي بود مانند ديدن؟»
ذات نايافته از هستي، بخش کي تواند که شود هستي بخش؟
طنز چخوف، برآمده از اصل زندگي و حاصل بودن و زيستن در متن و بطن آن است. نظريه صادر نميکند. در پشت تريبون، سخنراني نميکند. نميگويد که آنچه من ميگويم، درست است و بقيه را بايد تحقير و تمسخر کرد. اي بسا شخصي خودش از همه مسخرهتر باشد و فقط اطلاع نداشته باشد.
چخوف در نامهاي به دوست و ناشر آثار داستانياش مينويسد که هنرمند نبايد قاضي شخصيتهاي ساخت? ذهن خود باشد. فقط بايد ناظري تيزبين، آگاه و بياعتنا باشد و بگذارد که خوانندگان داستانش خود داور نهايي و اصلي باشند. داستانهاي طنز او همانند آيينه است. مخاطب، خود و کاستيها و کژيهايش را در آن مشاهده ميکند و به فکر فرو ميرود. چخوف، پيامش را و هشدارش را مستقيم مطرح نميکند. در لفافه و از زبان و نگاه شخصيتهاي داستانياش بيان ميکند که در موقعيتهاي اجتماعي مختلف قرار مي گيرند.
داستان کوتاه «خوش اقبال» چخوف را بخوانيد. طنزش عالي است. [۷]
و خلاصه سرانجام مشخص ميشود که ايشان از بس در کاف? بين راه، خورده، اشتباهي بهجاي اينکه سوار قطار پترزبورگ شود که روي بليتش نوشته؛ سوار قطاري ميشود که به مسکو ميرفت. حال خودش در قطاري است که به مسکو ميرود و زن تازه ازدواج کردهاش در قطاري که به سن پترزبورگ! در سفري تفريحي که مثلاً ماه عسل آنهاست! ياد شعري فکاهه افتادم از زندهياد «استادمحمدابراهيم باستاني پاريزي»[۸] که داستان زيادي کوتاهي را به شعر درآورده است:
رامسر، نيم? شب، گفت به داماد، عروس:
نام اين ماه چه کس ماه عسل بنهاده است؟
گفت داماد بلاديده که در اصل اين ماه
ماه غسل است، ولي نقط? آن افتاده است!
البته اين عروس باصفا و کنجکاو، به نظر بنده صرفاً ميخواسته سرصحبت يا به اصطلاح «سرشوخي» را باز کند که شوهرش چون طنزپرداز بوده، در عين حال، نکته را نگرفته و ساز پاسخگويي و حاضرجوابي کوک کرده و عيالش را به خودش مشکوک کرده!
باري؛ صحبت از داستان خوش اقبال چخوف بود که آخرش تک مضراب زديم. باز خوب شد که وسطش نزديم! … در يک داستان کوتاه چند دقيقهاي، انديشه و آراء و نظرات مختلفي راجع به زندگي و خوشبختي و ازدواج از زبان چند شخصيت داخل کوپ? قطار عنوان ميشود. در قالب ديالوگ. و آخرسر هم معلوم ميشود آن مسافري که تازه داماد است و بهشدت احساس خوشبختي ميکند؛ اصلاً قطار ماه عسل خود را از وسط راه به اشتباه سوار شده. خود به پترزبورگ ميرود و زنش به مسکو! و لابد پيچ راديو را که در مقصد باز کرده، گفته: اينجا مسکو است! … طرف تا پترزبورگ دويده!
اينگونه است که لبخند چخوف از نوع «زهرخند» است. هرچند در جاهايي با مشاهد? يک موقعيت طنز يا ديالوگي خندهدار، دچار قهقهه شويد؛ اما کل?ّت داستان طنز چخوف، ايجاد لبخند است. لبخندي از جنس دردخند! چخوف در آثار داستانياش انسان را در برابر خودش قرار ميدهد و ابتذال در روابط خانوادگي، حرفهاي، اجتماعي و حتي سياسياش را آشکار ميکند. براي اين است که بسياري، جنس داستانهاي او را کمدي ـ تراژيک ميدانند. [۹]
***
بگذريم. بايد زودتر به اصل داستانها بپردازيم. من فقط به قصد نرمش قبل از ورزش، دارم ذهن و ذوق شما را گرم و نرم ميکنم که يکهو بيمقدمه وارد اصل داستان نشويد. اعصابها هم که ماشاءالله همه ضعيف! يک دفعه ديديد دچار شوک شديد، جوک شديد!
در «اصرارنامه»ي حاضر با داستانهاي کوتاهي مواجه ميشويد که شما را به انديشيدن وا ميدارد. به تفکري که تبسم به همراه دارد. صميمي و ساده، راحت و روان. بدون آنکه بيعلت به دنبال خنداندن شما باشد و بدان اصرار ورزد.
يکي از مهمترين اسرار طنز، همين نداشتن اصرار برگرفتن خنده از مخاطب است. طنزپرداز که کمدين نيست. او بهتعبير زيباي «دکتر شفيعي کدکني»، در پي ايجاد و القاي «تصوير هنري اجتماع نقيضين» است. در اين حالت و در اين موقعيت حساس کنوني از طنز، مخاطب خود دچار انبساط خاطر و لبخندي از جنس انديشه در ساحت جان و جهان خويش ميشود. و حتي به خويشتن خويش برميگردد.
طنز اين قدرت و قوت را دارد. اثرش گذرا نيست که با اتمام قهقههاي تمام شود. عين دود سيگاري که تا سيگار به آخرش برسد، محو شده است. جنس طنز و لبخندي که ميآفريند، متفاوت و ماندگار است. گاهي اين اتفاق بر روي لبهاي شما نيز نميافتد. بر لب درون دريايي شما حادث ميشود و آن را به تلاطم و تموّج مياندازد. عين داستان آن يخفروش نيشابور که در تابستان، بساط يخفروشياش را زيرظّل گرماي مردادماه پهن کرده بود و يخ ميفروخت. بگذاريد ادام? داستان را حکيم سنايي غزنوي تعريف کند:
«مَثلت هست در سراي غرور مثل يخفروش نيشابور
در تموز آن يخک نهاده به پيش کس خريدار ني و او درويش
هرچه زر داشت او به يخ درباخت آفتاب تموز يخ بگداخت
يخگدازان شده ز گرمي و مَرد با دلي دردناک و با دم سرد
اين همه گفت و اشک ميباريد که: بسيمان نماند و کس نخريد!»
اين که بسيمان نماند و کس نخريد؛ اين يعني طنز تلخ! اصلاً کل داستان خندهدار است. شما لبخند ميزنيد اما از سر دردمندي؛ نه لودگي و بيدردي. همان که آنتوان چخوف پزشک و طنزپرداز هم دنبالش بود. و اگر از آقاي «محمود سلطاني» هم بپرسيد، ميگويد همين نگاه و نگرش را دارم. پس لازم نيست که داستان طنزي حتماً و حکماً شما را از خنده رودهبر کند و صداي غش غش خندهتان چنان بلند شود که همسايه کناريتان معترض شود که: چه خبرتونه؟ …
نه، واقعاً چه خبرتونه؟!… اگر فقط دنبال خنداندن صرف ميباشيد و داريد از هم ميپاشيد؛ علاجش چند تا جوک دسته اول است و بس! اگر نداريد، برايتان تعريف کنم. ما و شما نداريم که. يک روز هم شما براي ما تعريف ميکنيد و از خنده، ريسه ميرويم. جنس خند? طنز، همان است که جناب مولانا بدان اشارت کرد:
«به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بُوَد از فتح و ظفر خنديدن»
اصرار داشتن به خنده، هميشه هم خوب نيست. مثل اين که شما در يک مجلس ختم، قصد داشته باشيد کسي را بخندانيد. به قول معروف، جاش نيست. همه در درايت و نزاکت شما شک ميکنند. تازه، در خوشبينانهترين حالت که از دست بازماندگان اصلي شخص متوفي، يک کتک حسابي نخوريد!
«جايي که به عقل درنيايد ديوانگي يي در آن ببايد!»
«اصرارنامه»، داستان همين ماجراست که طنز، خنده ندارد. چون طنزپرداز با کسي شوخي ندارد. حرفهايش جدّيتر از آن شوخيهاي سطحي و روبنايي است. عميقتر از اين حرف هاست. پس در کار طنز، اصراري بر خند? شما نيست. هر اصراري خوب نيست.[۱۰]
پس هر اصراري درست نيست. شما عاشق شدي، اصراري نيست که طرف مقابل هم بالاجبار مي بايست عاشق شود. علت عاشق ز علتها جداست. طرف آمده خواستگاري و ذيل يک فرهنگ کهن مردسالارانه، چنان مقابل آينه ميايستد و ميگويد: «اين منم طاووس عليين شده» که توقع دارد تا رفت خواستگاري يک موردِ مورد نظرش، آن بيچار? از همه جا بيخبر هم بايد در اسرع وقت، پاسخ مثبت دهد. زرتي بگويد بله! خب چنين ازدواجي اگر هم سر بگيرد، بالاخره روي اجاق زندگي ته ميگيرد. فزرتش قمصور ميشود سرانجام![۱۱]
شاعر بايد رند باشد. مثل «فاضل نظري» که چون پشتش به قدرت گرم است؛ چنان قاطعانه در مقابل برخي اصرارهاي نابجا و نادرست، با قدرت و قوّت تمام ميايستد که «پافشاري و استقامت ميخ» هم که مرحوم «ملکالشعراء بهار» معتقد بود: «سزد اَر عبرت بشر گردد»، در کانون پرورش فکري و عزم و اراد? آهنين او خللي وارد نميکند و به ضرس قاطع اعلام ميدارد:
يک بار به اصرار تو عاشق شدم اي دل
اين بار گر اصرار کني، واي به حالت!
يعني دهنت سرويس است!… و اينگونه در برابر اصرار بيمورد دل به وي «اولتيماتوم» ميدهد و او را از عواقب کار بر حذر ميدارد. شاعر بايد که عقل و عشق را به ضرورت روزگار، هر دو را همزمان و توأمان داشته باشد. به تنهايي نميشود فاضل شد.
اصرار بيخود، واقعاً چيز بدي است. مواردي را به صورت مشروح و مشروع عرض کرديم؛ به چند فقره هم «تيتروار» اشاره ميکنيم و ميگذريم:
ــ بازيگري را تصور کنيد که ته صدايي دارد، اما چندان دلنشين نيست. با اين وجود اصرار دارد که خواننده شود. چون معروفيت و امکاناتش را هم دارد، کلي پول خرج ميکند تا بالاخره به عنوان خواننده شناخته شود. اما آب در هاون ميکوبد. اصرار بيخود او، هم به موسيقي و آواز ضربه ميزند و هم به پول خودش. حالا مسئوليت وقت مردم با خودشان!
ــ خوانندهاي را فرض بفرماييد که مختصر علاقهاي به بازيگري هم دارد و چون به انداز? کافي نيز «فالوئر» دارد، هوس ميکند که بر تعدادشان بيفزايد و بر پرد? سينما و در قاب جادويي تلويزيون هم بدرخشد. پس دَم اين و آن را ميبيند که به اصرار بازيگر شود. ميشود، اما نقشآفرينياش چيز خاصي نيست. صدها نفر هستند که ميتوانند مثل او و حتي بهتر از او همان نقش را بازي کنند. منتهي پول و پارتياش را ندارند. نتيج? اين اصرار، سطحي شدن فيلمها و نازل شدن بازيهاست. وقتي که همه چي به بازي گرفته ميشود. به جز البته دُم شير!
ــ شرکت و کارخانهاي خودروساز را در نظر بگيريد که با اينکه کشورهاي ديگر بهترين شکل ممکن خودرو را در انواع و اقسام محکم و مجهز آن ساختهاند و ميسازند و به کمترين قيمت به مردم جهان ميفروشند؛ اصرار دارد که از صفر شروع کند. خودش خودرو بسازد. ولو اين که به قيمت نابودي جان و مال مردم تمام شود و با قيمت گران به آنها بياندازد. خب نتيج? اين اصرار بيخود چيست؟ به بازي گرفتن وقت و جان و ثروت مردم و بخيه به آبدوغ زدن!
ــ طرف پايش را بايد به انداز? گليمش دراز کند، اما اصرار دارد که پا فراتر از آن بگذارد. در نتيجه، جر ميخورد! پولش به انداز? خريد يک خانه ۸۰ متري است، اما اصرار دارد که با قرض و قوله از ديگران و کلاه به کلاه کردن، ۲۰ متر بر متراژ منزل بيفزايد و يک خانه ۱۰۰ متري بخرد. که چي؟ … که پايش را بتواند راحتتر دراز کند.
ــ بند? خدا «سين» را «شين» تلفظ ميکند و بعضي حروف را هم درست نميتواند از مخرجش ادا کند؛ آن وقت آمده اصرار دارد که من ميخواهم مجري و گوينده شوم! هرچه ميگويي نميشود، پايش را در يک کفش ميکند که داييام گفته بايد بشود. ساعتي بعد از مديريت تماس ميگيرند که آقاي مدير فرمودند خواهرزادهشان قبول شدند؟!… قبول هم نکني، ميرود بيرون ميگويد فلان جا پاپاپارتي بابازي است!
ــ يکي همينطوري در مجموع طوري آفريده شده که قيافهاش دلنشين است؛ اما اصرار دارد که خوشگلتر شود. در جهانبيني او «بيني» حرف اول را ميزند. از همان بالا شروع ميکند و برخلاف حرکت جوهري مولانا که گفت: «ما ز بالاييم و بالا ميرويم»؛ به سمت پايين حرکت ميکند. زبان حالش اين است که: منو بُکش اما خوشگلم کن! ماحصل اين اصرار بر خوشگلي بيش از حد، تبديل يک موجود طبيعي به موجودي پلاستيکي است که بيافتد توي استخر، روي آب ميايستد!
ــ دادگاه محترم بنا به مستندات تاريخي، گرد بودن زمين را انکار ميکند و هي شما «گاليله»وار اصرار داري که زمين گرد است! خب برادر من، هر گردي که گردو نيست. اگر زمين گرد است، پس چرا هيچکس از روي آن سُر نميخورد پايين؟… چرا الکي با اصرار خود وقت شريف دادگاه را ميگيري؟!
ــ مردم ميبينند که دست دولت زير سنگ است و مديريت بازار برايش مشکل؛ اما هر روز اصرار دارند که مسؤولان اقتصادي کشور، با افزايش بيروي? قيمت کالاها برخورد کنند. خب همين اصرارها کار را بدتر ميکند. دولت دستپاچه ميشود، ميآيد مرغ را کنترل کند، تخممرغ از دستش در ميرود. ميآيد ابرو را درست کند، ميزند چشم و چار طرف را کور ميکند.
ـ کسي احساس ميکند طبع شاعري و طنزپردازي دارد. چيزهايي سرهم ميکند و نشان چند کارشناس ادبي و طنزپرداز پيشکسوت ميدهد. همه بالاتفاق ـ فوقش به زبان حال ـ ميگويند ذوقش را نداري؛ بيخود خودت را به زحمت نيانداز و وقت ما را هم نگير! طرف ناراحت ميشود که حسادت ميکنند و اصرار دارد که من شاعر و طنزپردازم. لطفاً مرا تحويل بگيريد!
ــ . . . و مواردي ديگر از اصرارهاي بيخود و بيجهت که جز اتلاف وقت و انرژي، چيزي در پي ندارد. طرف عِرض خود ميبرد و زحمت ما ميدارد! نسخه و نام? اين اصرارها را بايد پيچيد.
اصرار درست آن است که فوايدي در بر داشته باشد. مفيد و مثبت باشد و به نتايجي ارزشمند منجر و منتج شود. مثل همين «اصرارنامه»ي دوست نويسنده و شاعر و طنزپرداز اصفهانيام جناب «محمود سلطاني» که «آذين» تخلص ميکند و آثارش آذينبخش ادبيات طنز امروز ماست. اهل مطالعه و مداقه است و طنز را ميشناسد. بنده هم متقابلاً سالهاست که ايشان را ميشناسم. [۱۲]
اطلاع دارم که سالها با مطبوعات همکاريهاي قلمي داشته و آثار منظوم و منثورش در نشريات و جرايد رسمي کشور چاپ شده است. حداقل خود بنده چند اثر داستاني طنزش را در ضميم? «ادب و هنر» روزنامة اطلاعات چاپ کردهام. فلذا برخي از داستانهاي کتاب حاضر را در ازمنة ماضي و قبل از چاپيده شدن، مطالعه کردهام.
چون ذکر خير آنتوان چخوف روسي در اين مقدمه به ميان آمد، اين نکته را هم عرض کنم که جناب چخوف، شاعر نبود، اما جناب سلطاني اصفهاني ما شعر نيز ميگويد. شعر طنز نيز هم! . . . و به فرمود? حافظ: «يار ما اين دارد و آن نيز هم»!
هيچوقت اصراري نداشته که من طنزپردازم، بلکه اين آثار و نوشتههاي او بوده که طنزپرداز بودنش را ثابت کرده است. مصداق همان مثل معروف عرب که: «انّ آثارنا تدلّ علينا». و به قول يکي از امثال معروفتر خودمان: «از کوزه همان برون تراود که در اوست».
او در درون و دنياي خود رگههايي از طنز داشته که توانسته آنها را کشف و سپس استخراج کند. دريچههايي از ذهن و ذوق طنزبين خود به عالم هستي و اطراف خويش گشوده است که توانسته دنيا را جوري ديگر ببيند. خندهدارتر! و چنين است که طنز او چون «کباب سلطاني»به مذاق و مزاج آدم ميچسبد. طوري که به چسب راضي هم نيازي نيست. مخاطب خودش راضي است. بنده هم که طنزپرداز تشريف دارم، رضا هستم. رضا رفيع!
شهري که خودش خاستگاه طنز است. در تمامي جشنوارههاي طنزي که دبير يا داورش بودهام، ديدهام که بيشترين آثار شعر و نثر طنز، متعلق به اين ديار گز ـ پرور است و اين کمچيزي نيست اگر شکرگزار باشند! حتي براي دعوت به برنامة ادبي «قندپهلو» در تلويزيون نيز هر وقت که اسامي شاعران طنز را روي کاغذ رديف ميکردم تا تني چند را براي حضور انتخاب کنم، تعداد زيادي از اسامي، اصفهاني بودند. تو گويي که اصفهان، سواي توليد گز و پولکي، طنزپرداز هم توليد ميکند! و همين توليدات داخلي است که ما را از واردات طنز بينياز ميکند.
اصفهان، چهرههاي نامآوري در عرض? طنز و کمدي سينما و تلويزيون نيز داشته است و دارد؛ همچون زندهياد «رضا ارحام صدر» که بنيانگذار مکتب کمدي انتقادي در تئاتر ايران بود و من براي اولين و آخرين بار، به گمانم سال ۱۳۸۰ بود که در تحريرية گل آقا ديدمش. پيرمرد، شکسته شده بود و نحيف، اما همچنان با دوستان همسن و سالش در آبدارخان? شاغلام ـ همچون مرحوم عمران صلاحي و محمدرفيع ضيائي و دکتر مسعود کيمياگر و … ميگفت و ميخنديد.
در طنز مکتوب هم به نظر من، اصفهان ميتواند مکتبدار و جلودار باشد. همچنان که هست در عمل و عکسالعمل ما استقبال از آن و گراميداشت تمام دوستان و ياران اهل طنز است که در اين ديار به گسترش فرهنگ طنز فاخر و ادبي کمک ميکنند. همچون همين دوست خوب طنزپردازمان جناب محمود سلطاني که از همان اصفهان و از کنار زايندهرود، طبع طنز خود را زاينده نگهداشته و طراوات لبخند را در سراسر سرزمين آريايي خود ميپراکند و چنان هم اصفهان دلبندش را دوست ميدارد که اگر به تهران درندشتِ بي در و پيکر هم آمد، فقط براي شرکت در برنام? «قندپهلو»ي تلويزيون بود که محبت کرد آمد و درخشيد و رفت. تا آمدم اصرار کنم که در تهران بمان، رسيده بود به درواز? اصفهان!…
و در اين روزگار لاکردار، همين ياد و خاطر? دوستان دلنشين و شکّرين است که زندگي را شيرين ميکند. ورنه اين دنيا که ما ديديم، خنديدن نداشت.
همچون زاينده رود، طنز سلطانياش مستدام و محمود باد!
گرچه صد رود است درچشمم مدام زنده رود باغ کاران ياد باد
[۱] ـ ربطي به مرحوم«زکريا رازي» ندارد؛ که الهي نور به قبرش ببارد با اين کشفي که کرد. که اگر الآن الکل نميبود، معلوم نبود با ويروس کوويد۱۹ چه کار بايد ميکرديم؟! الآن کل جهان الکلي شده است. ما مي مانديم و روغن بنفشه!
[۲] ـ گويند که روزي يکي نزد شيخ آمد و گفت: «اي شيخ! آمدهام تا از اسرار حق چيزي با من نمايي!» شيخ [به سبک برخي ادارات امروز] گفت: «بازگرد تا فردا»! آن مرد بازگشت. [بازگشت همه به سوي اوست!] شيخ ما بفرمود تا آن روز موشي بگرفتند و در حُقّه کردند و سرِ حقّه محکم کردند. ديگر روز آن مرد بازآمد و گفت: «اي شيخ! آنچه وعده کردي، بگوي.» شيخ بفرمود تا آن حقه را به وي دادند و گفت: «زينهار تا سر اين حقّه باز نکني.» مرد، حقّه را برگرفت و به خانه رفت و سوداي آنش بگرفت که آيا در اين حقّه، چه سرّ است؟ هرچند صبر کرد، نتوانست [از فضولي داشت ميمُرد!]. سر حقّه باز کرد و موش بيرون جَست و برفت.
مرد پيش شيخ آمد و گفت: «اي شيخ! من از تو سرّ خداي تعالي طلب کردم، تو موشي به من دادي؟!» شيخ [نگاهي عاقل اندر سفيه کرد و] گفت:«اي درويش! ما موشي در حقّه به تو داديم، تو پنهان نتوانستي داشت. سرّ خداي را با تو بگوييم، چگونه نگاه خواهي داشت؟!»
باري؛ اصرار آن درويش در آموختن اسرار، ره به جايي نبرد. گويا از اين حرف جناب مولانا اطلاعي نداشت که سخنگوي دولت به نقل از ايشان اعلام کرد:
هر که را اسرار حق آموختند مُهر کردند و دهانش دوختند
[۳] ـ نقل است که «شيخ ما را گفتند فلان کس بر روي آب رود. گفت: سهل است. وزغي و صَعوهاي نيز بر روي آب ميرود.» گفتند که فلان کس در هوا ميپرد. گفت: زغني و مگسي نيز در هوا بپرد. گفتند که فلان کس در يک لحظه از شهري به شهري ميرود. شيخ گفت: شيطان نيز در يک نفس از مشرق به مغرب ميشود. مرد آن بُوَد که در ميان خلق بنشيند و برخيزد و بخسبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآميزد و يک لحظه از خداي غافل نباشد.»
[۴] ـ بلاتشبيه عين پزشکي که هيچ راجع به انواع دردها و درمانهاي موجود در جامعه انساني، مطالعه و تحقيق و آزمايش نکرده باشد؛ آنگاه بخواهد مطب بزند و درد مردم را بفهمد و تشخيص دهد. به قول سعدي طنزپرداز و داستانساز:
طبيبي که خود باشدش زرد روي از او داروي سرخرويي مجوي
[۵] ـ در ايران هم براي بار نخست توسط «صادق هدايت»، برخي از داستانها و نمايشنامههاي طنز او به فارسي برگردانده و با استقبال عمومي مواجه شد. صادق هدايت به دوستانش توصيه ميکرد که براي درک طنز تلخ، حتماً چخوف بخوانند. اين توصيه را من نيز در آغاز طنزپردازي مطبوعاتيام در ابتداي دهه ۹۰ از زبان دوست و استاد ارجمندم محمدعلي علومي (رماننويس و طنزپرداز و منتقد داستاني) شنيدم که به زبان حال و قال ميگفت: رضاجان، عليکم بالچخوف!
[۶] ـ در آخرين روزهاي خوش ماقبل کرونا، کتابي از استاد داريوش مؤدبيان(مترجم،کارگردان و بازيگر آثارنمايشي طنز)رونمايي شد که مجموعهاي از ۷۰ داستان کوتاه از آنتوان چخوف را در بر ميگيرد و توسط ايشان به فارسي ترجمه شده است. کتاب، عنوان جالبي دارد:«دوستان، ما بد زندگي ميکنيم»! آدم نميفهمد که منظور، دوران چخوف است در روسيه يا دوران ما در همسايگي روسيه!
وقتي از علت اين نامگذاري پرسيدم، آقاي مؤدبيان گفت:«به نظرم اين جمله، جانماي? آثار چخوف است. او بارها پنهان و پوشيده، در دل بسياري از داستانهاي خود و يا آشکارا در نامههاي خود به دوستان، نزديکان، نويسندگان و خردمندان همعصر خودش، اين بحث را مطرح کرده و گاهي با گفتن اين جمله ـ که عنوان کتاب شده ـ کار را به پايان برده است. چخوف از لفظ دوستان استفاده ميکند؛ يعني نميخواهد خودش را از بقيه جدا کند و مُصلحي بَري از عيب نشان دهد.»
[۷] ـ پنج نفر در يکي از واگنهاي درجه دو قطاري که به مسکو ميرود و استعمال دخانيات هم در آن آزاد است، نشستهاند و در حال چرت زدن. ناگهان مسافري گيج و منگ وارد کوپه ميشود و به مسافرهاي داخل کوپه نگاه ميکند و گفتوگويي ميان آنها درميگيرد. معلوم ميشود تازه دامادي است که با همسرش به ماه عسل آمده اند. ايوان آلکسي يويچ!
ميگويد که واگنم را گم کردهام و هرچه زور ميزنم، نميتوانم پيدايش کنم. معلوم ميشود که در ايستگاه بين راه، زيادي نوشيده و کمي قاطي کرده است. سرخوشي او به ديگر مسافران چرتي کوپه نيز منتقل ميشود و گفتوگويي ميان آنها گل مياندازد. اينجاست که چخوف، حرفهاي مختلف خود را راجع به خوشبختي و ازدواج و زندگي، از زبان مسافران اين کوپه از قطار زندگي، مطرح ميکند.(اميدوارم که تبليغ اين قطارهاي مثلاً مجهز راهآهن کشور خودمان نباشد که نامش را «قطار زندگي» گذاشتهاند. انگار که ساير قطارها که امکانات رفاهي کمتري دارند، قطار مردگياند!)
مسافر تازه واردِ گم کرده واگن، يک بند وول ميخورد و پرگويي ميکند. ميگويد: همينکه مراسم عقد تمام شد ـ همين امروز ـ يکراست پريديم توي قطار. زيرا تبريکها و تهنيتگوييهاي مردم شروع ميشود و باراني از سؤالهاي مختلف بر سر داماد ميبارد. به او ميگويند که پس بيجهت نيست که اين قدر شيک و پيک کردهايد؟ ميگويد: بله؛ و حتي در تکميل اين خودفريبيام، کلي هم عطر و گلاب به خودم پاشيدم!… در هم? عمرم اينقدر خوش نبودهام. بيش از حد تصور خوشبختم! آخر تصورش را بکنيد؛ الآن که به واگن خودم برگردم، با موجودي روبهرو خواهم شد که کنار پنجره نشسته است و مرا دوست ميدارد. من بايد به واگن خودم برگردم. آنجا يک کسي با بيصبري منتظر من است و دارد لذت ديدار را مزه مزه ميکند. لبخندش در انتظار من است….
در اين هنگام، بازرس قطار از کنار کوپه اين چند نفر ميگذرد. تازه داماد خطاب به او ميگويد که لطفاً به واگن شمار? ۲۰۹ که رسيديد، به خانمي که روي کلاه خاکستري رنگش پرندهاي مصنوعي سنجاق شده است، بگوييد که من اينجا هستم.بازرس قطار، به نشان احترام، سري تکان ميدهد و ميگويد: اطاعت ميشود آقا، اما قطار ما واگن شماره ۲۰۹ ندارد!
ـ همان نويسندهاي که معروف است پاورقي بعضي نوشته هايش بيشتر و خواندني تر از متن آنهاست.
[۹] ـ انگار دوست شاعرم «محمد سلماني»از زبان چخوف گفته است که:<