داستان چوپان راستگو؛ همیشه راستش را بگوییم
داستان چوپان راستگو؛ همیشه راستش را بگوییم
نویسنده: بنیامین نوری
داستان چوپان راستگو را بخوانید.
روزی روزگاری در یک روستای خیلی خیلی خیلی خیلی دور که کمی دور بود، چوپان راستگویی زندگی میکرد.
روزی چوپان داشت به گوسفندهایش میرسید که متوجه شد پسر کدخدا دارد یکی از گوسفندهای مش رحیم را میدزدد.
شروع کرد به داد زدن: «دزد… دزد… مردم… کمک… دزد.» مردم روستا که گویا همگی بیکار و علاف بودند و کار و زندگی نداشتند، رفتند پیش چوپان.
چوپان به مردم گفت: «من خود به چشم خویشتن دیدم که پسر کدخدا یکی از گوسفندهای مش رحیم را دزدید.»
مش رحیم گوسفندهایش را شمرد و فهمید یکی کم است. کدخدا گفت: «چه حرفها! اصلاً خود مش رحیم کجا رفته بود؟ چرا پیش گوسفندهایش نبود؟»
مش رحیم گفت: «به خدا رفته بودم سقاخونه دعا کنم.» کدخدا گفت: «دروغ نگو… دروغ نگو.»
مش رحیم گفت: «دروغم کجا بود کدخدا؟ حالا چی کار کنیم؟»
کدخدا گفت: «تو خود به چشم خویشتن دیدی که پسر من یکی از گوسفندهایت را بدزدد؟»
مش رحیم گفت: «خیر.» کدخدا گفت: «تو که خودت ندیدی، چرا تهمت میزنی؟ اصلاً فرض کنیم پسر من یکی از گوسفندهایت را دزدیده است، مثل اینکه یادت رفته سه ماه پیش من برای پسرت وام جور کردم تا برود شهر و سری توی سرها دربیاورد. آن وام در برابر یک گوسفند چیزی است؟»
مش رحیم گفت: «نه کدخدا.» کدخدا گفت: «قربان آدم چیزفهم… پس مسئله برطرف شد. مردم لطفاً بروید خانههایتان.» مردم هم رفتند.
فردای آن روز چوپان متوجه شد پسر کدخدا دارد یکی از گوسفندهای کربلایی قاسم را میدزدد.
شروع کرد به داد زدن: «دزد… دزد… مردم… کمک… دزد.» مردم روستا که گویا دوباره همگی بیکار و علاف بودند و کار و زندگی نداشتند، رفتند پیش چوپان.
چوپان به مردم گفت: «من خود به چشم خویشتن دیدم که پسر کدخدا یکی از گوسفندهای کربلایی قاسم را دزدید.»
کربلایی قاسم گوسفندهایش را شمرد و فهمید یکی کم است. کدخدا گفت: «چه حرفها! اصلاً خود کربلایی قاسم کجا رفته بود؟ چرا پیش گوسفندهایش نبود؟»
کربلایی قاسم گفت: «کدخدا حواست کجاست؟ من که پیش خودت بودم. داشتی برای پسرم وام جور میکردی تا برود شهر و سری توی سرها دربیاورد.»
کدخدا گفت: «دروغ نگو… دروغ… نه… منظورم این است که آری! راست میگوید.
پس کربلایی تو که خود به چشم خویشتن ندیدی پسر من یکی از گوسفندهایت را بدزدد چون پیش من بودی. اصلاً فرض کنیم که دزدیده است آن وامی که من میخواهم برایت جور کنم در برابر یک گوسفند چیزی است؟»
کربلایی قاسم گفت: «نه کدخدا.» کدخدا گفت: «قربان آدم چیزفهم… پس مسئله برطرف شد. مردم لطفاً بروید خانههایتان.» مردم هم رفتند.
فردای آن روز چوپان متوجه شد هر شش پسر کدخدا دارند همه گوسفندهای چوپان را میدزدند.
شروع کرد به داد زدن: «دزد… دزد… مردم… کمک… دزد.» مردم روستا اینبار هم همگی بیکار و علاف بودند و کار و زندگی نداشتند ولی نرفتند پیش چوپان.
آنها با خودشان گفتند: «حتماً پسر کدخدا گوسفند یکی را دزدیده که صاحبش، خود به چشم خویشتن ندیده و کدخدا یا دارد برای پسرش وام جور میکند یا وام جور کرده تا برود شهر و سری توی سرها دربیارود. یک گوسفند هم که در برابر یک وام چیزی نیست. پس الکی وقتمان را تلف نکنیم و بنشینیم چیپس و ماست خودمان را بخوریم.»
وقتی شش پسر کدخدا همه گوسفندهای چوپان را دزدیدند، چوپان به خانه کدخدا رفت. کدخدا گفت: «چه شده چوپان؟ آمدی دنبال گوسفندهایت؟»
چوپان گفت: «خیر… توپم داخل حیاط شما افتاده لطفاً آن را برایم بیاورید.» کدخدا گفت: «شوخی را بگذار کنار.»
چوپان گفت: «شوخیام کجا بود؟ توپم را میدهید یا میخواهید سوراخش کنید؟» کدخدا حیاط خانهشان را چک کرد و دید واقعاً توپ چوپان آنجاست.
توپ را برداشت و به چوپان داد. چوپان گفت: «دست شما درد نکند.»
کدخدا گفت: «پسر جان خودت را به آن راه نزن. از من به تو نصیحت؛ برای این مردم دل نسوزان، چون هنگام دشواری به کمکت نمیآیند. حالا هم اگر قول بدهی سرت به کار خودت باشد، گوسفندهایت را میدهم.»
چوپان گفت: «چه کسی از تو گوسفند خواست؟ چند دقیقه پیش داشتم توی کوچه روپایی میزدم که سرمربی یوونتوس مرا دید و از من خواست از فردا بروم تمرین و قرارداد ببندم. از این به بعد نانم در روغن است.»
کدخدا گفت: «چرا چرت میگویی؟ سرمربی یوونتوس توی دهات ما چه میکرده؟»
چوپان گفت: «فضول را بردند جهنم گفت چوب توی آستینم نکنید. نویسنده داستان میخواهد سرمربی یوونتوس اوقات فراغتش را در روستای ما بگذراند.
تکتک آن گوسفندها را هم از خودت دزدیده بودم، منتها جوری میدزدیدم که تو خود با چشم خویشتن نبینی.»
کدخدا گفت: «دروغ نگو… دروغ نگو.» چوپان گفت: «من چوپان راستگو هستم. دروغ نمیگویم.»
کدخدا گفت: «پس چرا تا به حال به من نگفته بودی که گوسفندهای مرا دزدیدهای؟»
چوپان گفت: «چون از من نپرسیدی. اگر میپرسیدی راستش را میگفتم. راستگو هستم ولی احمق نیستم که دزدیهای خودم را داد بزنم.»
پس نتیجه میگیریم همیشه راستش را بگوییم البته به شرطی که از ما بپرسند.
قصه ما به سر رسید، کدخدا به گوسفندهایش رسید و چوپان ما به یوونتوس.
پایان
برای مطالعه سایر مطالب اینجا کلیک کنید.