بحران آب؛ خاطره یک نگهبان دانشگاه از شرکت در همایش علمی

بحران آب؛ خاطره یک نگهبان دانشگاه از شرکت در همایش علمی

نویسنده: علی بهاری

سلام به همه خوانندگان عزیز. شرمنده چند وقت در خدمت نبودم. رشت بودم. همایشگاه بود. سخنرانی غَرّایی داشتم. حالا شاید بگید دایی غلام! تو کجا؟ همایشگاه کجا؟

عرضم به حضورتون که تو اتاقک نگهبانی نشسته بودم. یکهو پیامک اومد پیش‌ثبت‌نام سخنرانی برای همایشگاه آب. عدد یک را ارسال کنید و من هم سریع ارسال کردم.

موضوع دقیق همایش، «بررسی بحران آب در جنوب شرق کشور و راه‌حل آن بر اساس انتقال آب از دریای خزر و خلیج همیشه فارس به فلات مرکزی و مناطق کویری جنوب شرق با نگاهی به ظرفیت‌های آبی استان‌های شمالی در حل این بحران» بود.

یعنی مجری تا اومد اسم همایش رو بگه وقت استراحت شد. به مسئولش گفتم: «آقا! چرا دارید منِ صحنه‌سازی جلوه میدید؟ من با دیپلم تجربی زمان شاه که معادل ارشد فلسفه پیام نوره، نگهبانم. درسته کار اجراییه ولی ربطی به آب نداره که. من رو چرا دعوت کردید؟»

گفت: «داداش سخنرانی اصلی، هوافضا خونده. هدف ما استفاده از همه مرتبطان به عرصه علمیه. داریم کله‌ها رو به صف می‌کنیم بحران حل بشه»

نگرانی دیگه‌ای هم داشتم. باید شب رو رشت می‌موندم. عادت ندارم شب غیر تخت خودم تو تخت دیگه‌ای بخوابم ولی خوابیدم.

صندلی‌های جلو رو مسئولین گرفته بودند. ما رفتیم عقب. پَک پذیرایی من، موز و رانی نداشت که من همین جا اعتراض خودم رو اعلام می‌کنم. یعنی چی آقا؟

دغدغه ذهنی واسه ما، موز و رانی واسه کارمند استانداری؟ از بغل‌دستی‌ام سوال کردم. گفت: «بعضی‌ از صندلی‌های جلو دوبار تو صف پذیرایی وایسادن. موز و رانی کم اومد».

سخنران اول رفت بالا و گفت: «بهتره به چاه توالت منازل، تصفیه‌گر وصل کنیم تا آب شرب درست بشه» داداش تو واقعا فضا خوندی‌ها! تصفیه‌گر جا نمیشه که. تازه جا هم بشه تو دستشویی بو می‌گیره.

نفر دوم رفت بالا. گفت: «من فوق لیسانس مکالمه عربی دارم و باجناق سخنران اولم و البته برادر کوچیک ایشون» درسته باجناق فامیل نمیشه ولی خوب رفاقت پایدار که میشه کرد.

گفت: «مردم ما باید یاد بگیرن بدون آب زنده بمونن. به جاش چایی بخورن» بعد یه پاکت کله‌مورچه‌ای کنیایی درآورد و گفت: «هرکی از اینها خواست عدد ۱۲ رو به ۶۹۸۵ پیامک کنه» داداش چی شد؟ آب نباشه که دیگه استخری نیست. استخر نباشه شما کجا زیرآبی یاد بگیری؟

داشتم کیک و آب معدنی‌ام رو می‌خوردم یکهو گفتن: «مدیتیشن بعدی، حاج غلام امیرکلایی. به افتخارشون!» زهره‌ام ترکید.

به من گفته بودن شرکت کنم نه این که ارائه بدم. رفتم بالا و گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم» اومدم گوشیمو بذارم رو حالت پرواز که یکهو «گنگستر شهر آمل بومه» پخش شد.

خواستم قطعش کنم، هول شدم، تِرَک بعدی پلی شد: «اگه ارومیه بشی روت ارس می‌کشم» همون جا ایده به ذهنم اومد. گفتم: «والا من قرار نبود مدیتیشن داشته باشم.»

مجری اومد در گوشم گفت: «حاجی پرزنتیشن منظوره» گفتم: «حالا همون. ما تو نگهبانی پرینت و اینها نمی‌گیریم. بچه‌ها میرن واحد تکثیر. من سواد درست و حسابی ندارم.

اینجا هم واسه موز و رانی اومدم که دوستان زحمتش رو کشیدند ولی یه چیز رو خوب می‌فهمم.

حال منابع آبی خوب نیست. همسایه رو آب ما سد زده. شما هم فقط همایش می‌گیرید و ناهار می‌خورید. یه فکری بکنید.»

پایان

برای مطالعه سایر مطالب اینجا کلیک کنید.

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=319578
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.