اواسط پاییز، اواخر آبان؛ بوی گل می‌آید

اواسط پاییز، اواخر آبان

نویسنده: محمدحسین دهقانی ابیانه

پس از مدت‌ها در خیابان راه می‌روم؛ البته در این مدت‌ها، راه می‌رفتم ولی برای خود راه رفتن، راه نرفته بودم، یک‌جورهایی مثل هنر برای هنر.

این بار، مبدأ و مقصد بلوار کشاورز است. حوالی پنج بعدازظهر به دل پیاده‌رو می‌زنم و پیاده‌راه وسط بلوار، توجهم را جلب می‌کند.

از خیابان می‌گذرم و به پیاده‌راه می‌رسم. بوهای عجیبی در همین ابتدای کار به مشامم می‌رسد. ان‌شاءالله که خیر است!

به مسیر ادامه می‌دهم و نوای عجیبی در ذهنم مرور می‌شود: لای لای لای لای لای لای لای لای لای.

نکته عجیب ماجرا، تکرار آوایِ لای، بدون هیچ تغییر توناژ صدا و لحن است و همین نکته، نگران‌کننده است.

اواسط پاییز، اواخر آبان

در همین افکار هستم که چشمم به چراغ‌قرمز می‌خورد و می‌ایستم تا زیر گرفته نشوم، چون بلوار در برخی نقاط توسط خیابان‌های وصل شده به بلوار، قطع می‌شود و اگر حواست نباشد و نپایی، به دهان کوسه می‌افتی و خر بیاور و باقالی بار کن.

سعی می‌کنم به صندلی‌های تعبیه‌شده در پیاده راه نگاه نکنم چون زیر سن مجاز هستم و در انتهای روز باید به کارهای بدی که انجام دادم، در اتاق فکر کنم.

دور از انصاف سخن نگویم، سن مجاز دیدن این تصاویر از تصاویر وقایع در خیابان انقلاب و مترو -ساعات ۱۵:۳۰ تا ۲۰- به سن من نزدیک‌تر است.

از تصاویر سواحل کیش و شمال بگذریم که حمل این تصاویر، جرمی هم‌رده حمل مقادیر زیادی جنس دزدی باید داشته باشد، دیدنشان که بماند!

هر از چند گاهی آن بوی عجیب ابتدای راه، تکرار می‌شود و به‌مانند نت‌های موسیقی، غلظت آن در هوا تغییر می‌کند.

به یاد خبر امروز صبح در روزنامه‌های آنلاین می‌افتم که پزشکی گفته بود تنها با یک‌بار گل زدن، جایتان در بیمارستان روان محفوظ خواهد بود.

دلم به حال کریستیانو رونالدو و لیونل مسی می‌سوزد؛ بنده‌های خدا برای درآوردن یک‌لقمه‌نان حلال، روز و شب به این‌وآن گل زدند و آقای گلی‌های مختلف کسب کردند که آخرش جایشان در بیمارستان روان باشد؟ حاشا به این دنیای نا لوتی، حاشا!

جوان‌هایی را می‌بینم که خنده بر لب دارند و به روبه‌رو نگاه می‌کنند. نشاط جوانان از سال گذشته به این‌طرف بیشتر شده و این افزایش نشاط در دختران و زنان جوان، بیشتر از پسران و مردان جوان بوده است.

البته ابهام آن‌ها نیز بیشتر شده است و در بیشتر ساعات روز، در هاله‌ای از ابهام قرار دارند و دودی در اطرافشان است.

به یاد دیروز می‌افتم که ابهام دو مرد جوان، باعث سردرد شدید و ابهام دختری جوان، باعث حالت تهوع و قرمزی چشمانم شد.

وقتی به خانه رسیدم، خرم را آورده بودم و باقالی هایم را بار زدم. علتش چه بود؟ بماند!

اواسط پاییز، اواخر آبان

همین‌طور که به مسیرم ادامه می‌دهم، به میدان ولیعصر می‌رسم و موتوری از کنارم عبور می‌کند: ویژژژ.

تاکسی بوق میزند و موتوری دیگری از کنارم عبور می‌کند: وِیژژژ.

تصمیم خود را می‌گیرم و این دفعه، من از کنار موتوری عبور می‌کنم: بوووق.

به ضلع شمالی میدان می‌رسم و بازاری به شلوغی شام می‌بینم؛ از کرده خود پشیمان می‌شوم و ای‌کاش نمی‌آمدم و نمی‌دیدم.

یک‌مشت آدم فضایی به زمین حمله کردند و فارسی صحبت می‌کنند. جلویت را نگاه می‌کنی، یا ابوالفضل! دست چپت را نگاه می‌کنی، یا ستارالعیوب! دست راستت را نگاه نمی‌کنی، یا حسین! پشتت که بماند، اگر نگاه کنی، نماز وحشت واجب می‌شود.

مسیر آمده را بازمی‌گردم و به همان پیاده‌راه بلوار پناه می‌برم.

گمان می‌کنم ساعت اشتباهی بیرون آمده‌ام. شاید هم در معرض هاله‌ای از ابهام قرارگرفته‌ام. نمی‌دانم، هرچه که هست، دیگر دیر است و در دنیای موازی، بلوار کشاورز و میدان ولیعصر حوالی ۱۶:۳۰ تا ۲۰، محل عبور و مرور آدم فضایی‌ها است.

تصمیم به مهاجرت دارم، مهاجرت به بیابان، شاید در این ساعات (اواسط پاییز، اواخر آبان) آدم ببینم.

پایان

برای مطالعه سایر مطالب اینجا کلیک کنید.

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=319581
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.