از رشت تا شیراز، آباده!

از رشت تا شیراز، آباده!

نویسنده: بنیامین کلاچاهی ثابت

دموکرات بودن متقابلی که من و بابا در برابر نظرات یکدیگر به آن تظاهر می‌کردیم رو به اتمام بود که دیدن کلمه «پاسارگاد» روی تابلوهای راهنمای مسیر، ما را به ادامه دیپلماسی تا مقصد یعنی «شیراز» تشویق کرد.

حدود هزار و صد کیلومتر از رشت دور شده بودیم. در دست اندازهای ناجور جاده به حال مملکت تأسف خورده بودیم؛ بر سر اینکه شهرداری مسئول آسفالت است یا راهداری دعوا کرده بودیم.

با استفاده از نرم افزار «بَلد» به پیشرفت تکنولوژی غبطه خورده بودیم و بعد از یکی دو بار اشتباهِ خودمان در مسیریابی به نکوهش غرق شدن در مدرنیته و نقد انسان معاصر پرداخته بودیم.

از روی سی و سه پل با حسرت به تماشای خشکی زاینده رود نشسته بودیم، برای حل مشکل بی‌آبی از مخمان راهکارهای شبه علمی در کرده بودیم؛ مثل هر شهروند آگاهی! با گرفتن عکس و هشتگی دلسوزانه، آن وضعیت را در اینستاگرام به اشتراک گذاشته بودیم و حدود هشت ساعت بعد از آن استوری بود که به صد کیلومتری شهر شیراز رسیدیم.

البته طی این مسیر حدود چهار ساعت زمان می‌بُرد اما در شهری به اسم «آباده» دو سه ساعتی خوابیدیم؛ آن هم در کنار میدانی بزرگ و بعد از حدود ده بار توقف بی سرانجام در مکان‌هایی که برای استراحت به دلمان نمی‌نشست.

اگر ما را یک توپِ فوتبال در نظر بگیرید؛ انگار آن میدان بزرگ، دایره‌ای وسطِ زمینِ بازیِ کُره زمین بود که باید قبل از شروع دوباره، همانجا کاشته می‌شدیم.

در مسیر روز قبل، تمام شمال و مرکز و اوایل جاده جنوب ایران تاکید داشتند که ایران کشوری گرم و خشک است. آفتاب هم بدون پشت کردن به ما توی چشممان زل زده بود تا یادآور شود که یک هفته بیشتر تا بهترین سه ماه سال! فرصت نداریم.

اما در سحرگاه شهر «آباده» خُنَکی کم نظیری به سراغ ما آمد. از جنس نسیم خنکی که سال‌ها قبل، سحرهای ماه رمضان روی ایوانِ خانه مادربزرگ به صورتمان می‌خورد.

کارمندوار قبل از هفت صبح از خواب بیدار شدیم و با دیدن سرسبزی میدان و بلوارهای اطراف به جان جدُّ و آبادِ شهردار «آباده» دعا کردیم. ادامه مسیر هم از رنگِ سلامتی و صلح بی بهره نبود. سرسبزی اطراف جاده مرودشت، دهان هر گوسفندی را هم آب می‌انداخت. ما هم با همکاری آبجوش ایرانی و فلاسک چینی، ماشین کُره‌ای را به یک کافه سیار ایتالیایی تبدیل کرده بودیم.

القصه که همزمان با چایی چهارم به درفش راهنمایی رسیدیم که احتمالاً سربازان هخامنشی از همینجاها به سمت تخت جمشید راه کج می‌کردند. پنجاه کیلومترِ باقیمانده تا شیراز را به زمانبندی برنامه ناهار و گردش بعد از تحویل خانه رزرو شده مشغول شدیم.

دروازه قرآن

خوبی دروازه داشتن یک شهر این است که آدم می‌داند کجا باید توقف کند، یک «یاالله» بگوید و خیالش هم از بابت درستی موقعیتی که به میزبانش ارائه می‌دهد، راحت است.

کنار دروازه قرآن ایستادیم. احتمالاً آدم‌های خوش ذوق‌تر از ما و حتماً تازه دامادهایی که برای ماه عسل به شیراز می‌روند در کنار این دروازه به شوآفِ با اطلاعات تاریخی خود درباره آن می‌پردازند.

اینکه این فقط یکی از چند دروازه شهر شیراز در قدیم بوده است و حالا تنها دروازه باقیمانده است. اینکه نامگذاری آن بخاطر قرآنی بود که با قرار گرفتن بر روی آن دروازه، مسافرین را در بدو ورود متبرک می‌کرد، این که توسط کریم خان زند بازسازی شده و اما در همین سده پیش هم یکبار با دینامیت ویران و دوباره بازسازی شده است.

اما ما به عنوان آدم‌هایی که زیاد گوشی موبایل در دستمان است فقط به آن کلیپ سیل چند سال پیش در کنار دروازه قرآن اشاره کردیم و حتّی با جستجو در گوگل به تماشای دوباره آن نشستیم.

بالاخره میزبان، تماس از دست رفته ما را دید و به ما تلفن کرد. گفت باید با پیچیدن به سمت راست در اولین میدان، آنقدر پیش برویم که تابلوی خیابان حافظ را ببینیم و به آن وارد شویم.

مرکز شهر

خیابان‌های اصفهان که شاید به سبب خصلتِ نصفِ جهانی خیلی خارجکی است و ساختار خیابان‌های تهران هم که از ازدحام ماشین‌ و موتور قابل رؤیت نیست!

خیابان‌های شیراز اما به رشت بی‌شباهت نبودند. قسمت‌هایی شیک و مدرن با تقاطع غیر هم سطح، چراغانی اطراف، درختان هرس شده و گیاهان تزیینی بود و قسمت‌هایی از شهر هم بود که بقول ما رشتی‌ها انگار «پِر زَن زاکَن.» به این معنی که انگار بچه‌ی آن یکی زن بابای شخص هستند و به آن‌ها کمتر رسیدگی می‌شود.

شیراز از جهت امکانات رفاهی هم وضعیت خوبی داشت؛ البته به استثنای سوپرمارکت! چه در روز اول و چه در سه روز بعدی سفر به شیراز، ما در بین سوپرگوشت و بوتیک و اتوگالری و هایپرمارکت و پاساژ و …. به شدت با خلأ سوپرمارکت مواجه بودیم.

این کمبود تا حدی است که می‌شود به همشهری‌های خودت توصیه کنی جهت پیدا کردن یک شغل نان و آبدار به شیراز بروند و با تاسیس یک سوپرمارکت کوچک در کوچه‌های این شهر، نان بسته بندی و آب معدنی بفروشند.

اقامتگاه را پیدا کردیم که در یکی از واحدهای هتل آپارتمانی در پشت ساختمان آتش‌نشانی خیابان حافظ بود. حوالی ظهر خانه را تحویل گرفتیم و با ذوق مهاجری که اقامت دائم اروپا را گرفته باشد در آن ساکن شدیم.

آقای مستخدمی با موهای جوگندمی و چشم‌های کشیده به ما در بالا بردن وسایل کمک کرد. مستخدم محجوب با رسیدن به واحد و در پاسخ به سوال ما درباره امکانات رفاهی ویژه با هیجان از سورپرایزی رونمایی کرد: «این خانه گیرنده دیجیتال تلویزیون! دارد. راحت همه شبکه‌ها را می‌گیرد.»

حافظیه

بعد از دوشِ آب داغ، صرف ناهاری چرب و چُرتی عمیق، مقبره حضرت حافظ را به عنوان اولین مقصد گشت و گذار انتخاب کردیم. معماری شهری شیراز طوری است که اکثر اماکن دیدنی آن به هم نزدیک هستند.

به نظر شیرازی‌ها از دیرباز به دور نکردن راه یکدیگر و صرفه جویی وقت و انرژی اهمیت می‌دادند. حوالی ساعت پنج عصر بود که همراه گرمای خورشید به حافظیه رفتیم.

خیابان بیرونی مقبره حضرت حافظ سنگفرش شده است. از طرفی خط کنار دیوار حافظیه از ورود ماشین‌ها محافظت شده و از طرفی هم دورتادور محوطه آن درختکاری دارد. قبل از گیت ورودی چند نفری بساط داشتند که بساط یک فرفره فروش از بین آن‌ها جلب توجه می‌کرد. کمی این پا آن پا کردم تا باد آرامی بوزد.

فرفره‌ها متناسب با جهت باد رو به مقبره حضرت حافظ چرخیدند. سه تا پسر بچه با ذوق این تصویر را به تنها دختربچه‌ای که آنجا بود، نشان ‌می‌دادند. انگار انسان به ذات، علاقه مند به خروج از سکون و حرکت است. دمِ درِ ورود هم مردی نسبتاً مسن، فال حافظ می‌فروخت. از بابت فروش خوبی که داشت، متعجب شدم.

انگار بروی تا ورودی یک زیارتگاه اما نذرت را با صندوق بیرون آن، در میان بگذاری! ارزانی قیمت بلیط ورودی برای بازدیدکننده‌های ایرانی نسبت به مسافران خارجی، برتری مادی نادری است که فقط در اماکن گردشگریِ ایران نصیب ما متولدین این جغرافیا می‌شود.

بعد از ورود، روبه‌روی پله‌هایی که در بالا به تالاری با ستون‌های سنگی بلند ختم می‌شدند، قرار گرفتم. مقبره اصلی جلوتر از آن سقفِ طویل قرار دارد.

انگار تاجر ثروتمندی آن باغ را برای روزهای بازنشستگی خریده و داده آلاچیق زیبایی در وسط آن بنا کنند تا همانجا بنشیند و گرگم به هوا نوه‌هایش دور حوض‌های باریک بین درختان را تماشا کند.

ضلع پشتی محوطه، منتهی به دو فروشگاه سوغات و صنایع دستی و یک کافه مانندِ دنج و گودی‌مودی! بود که از آن شربت خاک شیر گرفتم. حدود نیم ساعتی مزاحم جناب حافظ بودم تا اینکه به سراغ مادرم که از مغازه خارج نمی‌شد، رفتم.

به نظرم مغازه چیز جالبی نداشت اما مادرم همچنان بین اجناس می‌گشت. در حد فاصلی که برای صدا زدن و بیرون آمدن مادرم به داخل مغازه رفتم اجناسی از قبیل: شال دخترانه شعر نوشته، ترمه رومیزی، لیوان منقش به مقبره جناب سعدی، گردنبند مرغ آمین، عروسک، طرحواره مقبره حافظ و… را با ساک خریدی در دستهایم دیدم.

آخرین چیزی که از حافظیه به یاد دارم، پیامک کسر یک میلیون و هشتصد و پنجاه هزارتومان از حسابم است. این مبلغ حدود یک چهارم کُل موجودی‌ام بود. در بحث مردم شناسی همینقدر می‌دانم که شیرازی‌ها بسیار خوش زبان‌اند و لحن آهنگینشان در ادای کلمات همان چیزی است که مغازه‌دارهای سایر شهرها برای فروش موفق‌تر اجناسشان نیاز دارند.

سعدیه

سعدی به نظر بچه پایین باشد. نه اینکه شیخ اجل از بابت سفرهای متوالی در زمان حیات بدهی بالا آورده باشد که حالا بگوییم یکجانشینی جناب حافظ الگوی بهتری است؛ نه!

اما برآوردم از مسیر منتهی به مقبره سعدی این بود که از آن سلبریتی‌هایی حساب می‌شود که دوست دارد بین مردم باشد؛ همچنین از آن‌ پولدارهایی که چند هکتار زمینی که جای پیشرفت دارد را می‌خرند و می‌گذارند یک گوشه.

غیر از این توجیهی برای محوطه باز ورودی و یک محیط بلااستفاده دیوار شده که در سمت راست محوطه اصلی وجود داشت، به ذهنم نرسید. البته همه این تصورات بعد از این بود که راهنمای یک گروه از کودکان گفت که اینجا خانه جناب سعدی در زمان حیات او نیز بوده است.

سرپرست بچه‌ها شعری را برای آن‌ها می‌خواند که در یادداشتِ تلفن همراهم ذخیره‌اش کردم: «نگیرند از سر بازیچه حرفی/کزان پندی نگیرد صاحب هوش/ وگر صد باب حکمت پیش نادان/ بخوانند آیدش بازیچه در گوش.»

دلم می‌خواست تمرین شاد و خنده‌دار آن‌ها برای خواندن دسته جمعی این شعر را تماشا کنم اما پدرم منتظر بود و حضور در آرامگاه جناب سعدی با آن حکایات پندآموز می‌توانست قوه نصیحت‌گری یک پدر را تحریک کند. با فاتحه‌ای به روح بلند این شاعر بزرگ، آنجا را هم ترک کردیم.

مردم شناسی و کمی خوراکی

آهنگین بودن به لحنِ صحبت شیرازی‌ها محدود نمی‌شود. انگار حرکات و افعال مردم این شهر هم روی یک ریتم دلنواز و ملایم است.

صبح روز دوم بود که کولر آبی خانه ما از کار افتاد. نزدیک بود به همان آتش نشانی روبه رو زنگ بزنم و گزارش آتش گرفتن خودمان از گرما را بدهم که تعمیرکار آمد.

در جریان فرآیند تعمیر کولر با سه نفر آشنا شدیم؛ اولی همان مستخدم چشم بادامی و دومی و سومی به ترتیب مسئول ساختمان و تعمیرکار.

مسئول ساختمان آقایی بلند قد با خنده‌ای به پهنای صورت بود که مدام با تعمیرکار و شکمِ جلو آمده‌اش، شوخی می‌کرد.

تعمیرکار اما مرد بی حوصله‌ای بود که به ما نشان داد حتی بداخلاقی شیرازی‌ای هم روی ریتم است. اوج واکنش او به آقای مسئول ساختمان تکرار کلیدواژه‌های «ولمون کُن عامو.» بود.

این میزان از شناخت برای کسی مثل من که ترجیح می‌دهم آدم‌ها را به اندازه چند جمله و کُنش بشناسم و مابقی آنچه درباره آن‌ها وجود دارد در خیالم تصور کنم، کافی بود.

اما چیزی که از آن میترسیدم به سرم آمد؛ یک آدمِ ماجرادار که یادش روزهای زیادی روی قلبم سنگینی می‌کند. مستخدمِ چشم بادانی، حسین نام داشت.

اهل افغانستان بود. ما در رشت زیاد با افغانستانی‌ها روبه‌رو نمی‌شویم.

مسئول ساختمان، داستانِ زندگیِ او را تعریف کرد: «این آقا حسین بیست و سه ساله ایرانه. رئیس ما هشت ساله روزمزد بهش حقوق میده.» و همین! حسین آقا مشغول کمک به تعمیر کولر ما بود اما هر بار که برای زدن کلید پمپ و آب از پشت بام تلفن کرد هم اول معذرت می‌خواست.

همان یک جمله و همین یک کُنش کافی بود تا حالا و احتمالاً خیلی بعدتر از این‌ها به زندگی او فکر کنم. در مقام مقایسه با غرغرهای خودم به خدا از خودم شرمنده باشم.

توی فرودگاهِ مخم با پرواز مستقیم به افغانستان رفتم؛ اینکه چه بر یک نفر می-گذرد که مسافر دیار غربت شود تا آن جا به مدت بیست و سه سال فقط کارگر روزمزد باشد یا اینکه خانواده‌ای دارد یا آینده‌اش چه خواهد شد یا اصلاً به آینده فکر می‌کند را در سفر ذهنی به افغانستان جستجو کردم.

به آدم‌های اهل سفر حسودی‌ام می‌شود؛ نه به پول یا انرژی یا عکس‌هایشان و… . به اینکه در مواجهه به داستان‌های واقعی، آدم‌های محکمی‌اند.

جا دارد در ادامه مردم شناسی شیراز به دو شیرازی اکتفا نکنم و سراغ مردِ همبرگر فروشِ خوش صدا، پدر و پسر فروشنده که مسقطی‌ها را به قیمتِ متفاوتی می‌فروختند و به ویژه مردِ راهنمای گردشگری در تخت جمشید که از محدود شدن بازدید ملت به عکاسی و بی توجهی به تاریخ کلافه بود، بروم.

اما چند نکته حیاتی‌تر قابل ذکر در امر مهم خوردنی وجود دارد. اولی در باب فالوده؛ البته استدلال استقرایی(از جز به کل رسیدن) از نظر علمی قابل اتکا نیست اما با استناد به آن یکدانه بستنی فروشی که در شیراز از آن فالوده بستنی خریدیم، باید بگویم فالوده شیرازی‌های رشت به اندازه فالوده شیرازی‌های شیراز، شیرازی هستند (از نظر خوشمزگی).

از شیرازی‌های معترض به این ادعا دعوت می‌کنم در یک استان بی‌طرف با شعبات بستنی فروشی حسین رشتی به رقابت بپردازند.

در باب مسقطی باید عرض کنم که بین سنت و مدرنیته قرار دارد. یعنی مثل مردی که تیپش امروزی اما وفا و جوانمردی‌اش شبیه مردان قدیمی است توانسته با ظاهری شیک و خوشایند همان مزه شیرین حلواهای قدیمی را داشته باشد.

شیرازی‌ها به نان فسایی بسیار بی مهرند. از این جهت که برجسته نبودن نام این شیرینی خوشمزه با طعم زنجبیل داخلش من را به فکر فرو برد که شاید عمداً آن را به کسی معرفی نمی‌کنند که خودشان تنهایی همه آن را بخورند. دست ما در این سفر به کلم پلو، هویج پلو و قنبرپلو که از غذاهای معروف شیراز است، نرسید.

دو مورد اول به دلیل عدم علاقه من به کلم و هویج بود و مورد سوم بخاطر عدم علاقه پدرم به قنبر! هر چقدر هم به پدرم گفتم که این یکی برخلاف کلم و هویج در آن دوتای دیگر، قنبر داخلش نیست، قبول نکرد. حتی وقتی از میرزا قاسمی خودمان برایش مثال زدم اوضاع بدتر شد و تصمیم گرفت شاید دیگر میرزاقاسمی هم نخورد.

اما سالاد شیرازی! اجازه بدهید از سالاد شیرازی چیزی ننویسم چرا که کلمات از توصیف طعم آن عاجزند و بی‌شک قلم الکن من این تجربه بی‌نظیر را حیف خواهد کرد.

بازار و مسجد وکیل

در خصوص بازار وکیل می‌توانم از مادرم برای نوشتن یک سفرنامه جداگانه دعوت کنم. در بعدازظهر روز دوم سکونت در شیراز به این بازار رفتیم.

با توجه به زمانی که مادرم به خرید در این بازار گذراند، احتمالاً باید نشانی هر حجره آجری را از مرحوم کریم‌خان زند که دستور ساخت آن بازار را داد هم بهتر بداند و بتواند با مقایسه کیفیت و قیمت، بهترین مسیر ورود به بازار را هم معرفی کند.

وکیل الرعایا اما مسجدی هم در مجاورت این بازار ساخته که نمای فیروزه‌ای آن حتی دل هر غیرمتدینی را به شرط اندکی ذوق و زیبایی شناسی به دست می‌آورد.

طاق نماهای اطراف مسجد با کاشی‌های رنگی پوشیده شده و معماران دوره زندیه با نوشتن آیات قرآن روی آن‌ها به نوع انسان که همواره در معرض امتحان الهی است، تقلب رسانده‌اند.

شبستان جنوبی مسجد پر از ستون‌های هماهنگ با طرح زیبای مارپیج است که انگار خدا این یکی خانه‌اش روی زمین را خیلی دوست داشته و خواسته که سقف آن را حسابی محکم بسازند.

شاهچراغ

زیبایی شاهچراغ از همین اسمش شروع می‌شود و با رسمش که برادر امام هشتم ما شیعیان است، ادامه می‌یابد. به گمانم حدود ساعت هفت به آنجا رفتیم.

از حال و هوای معنوی تا کاشی‌کاری زیبای حرم می‌شود زیاد گفت. حتی ماجرایی که از ساخت جایگاه بر روی محلِ به خاک سپرده شدنِ فرزندِ ارشدِ حضرت موسی بن جعفر (ع) نقل شده، بسیار جالب است.

این که امیر عضدالدوله به واسطه نوری که از بالای تپه در این محل دیده، شخصی را مأمور بررسی ماجرای این تکه زمین کرده بود.

اما در شاهچراغ هم یکی از آن آدم‌های ماجرادار دیدم؛ ولی یکی که ماجرایش سنگینی را از روی قلب آدم برمی‌دارد. زیارت کرده بودم و از حرم خارج می‌شدم که سه جوان کت شلواری مجهز به کراوات را در حال گفتگو با خادمین حرم دیدم.

جلوتر عروس خانمی سرش را از پشت یکی از محل‌های ورودی به داخل انداخته بود و نتیجه این بحث را دنبال می‌کرد. ظاهراً عروس دامادی برای تبرک عقدشان به زیارت آمده بودند و مسئول ورودی بخاطر آرایش عروس خانم درباره اجازه ورود دودل بود.

در گوشه آن صحن فرعی و از پشت حوض بزرگ به تماشای صحبت آن‌ها نشستم. یکی از خادمین بابت نیت پاک تازه عروس داماد که زیارت امامزاده را برای روز عقد انتخاب کرده بودند، حسابی طرف آن‌ها در آمد.

ظرف چند دقیقه یک چادر سفید به دست آن‌ها رسید که عروس خانم با سر کردن چادر و رو گرفتن توانست وارد حرم بشود.

خوشحالی از پشت پوشیه سفید هم قابل تشخیص بود. به محض اینکه یک قدم از گوشه صحن که در انتهای سقف بود فاصله گرفتم، جسم نرمی با سرم برخورد کرد.

برگشتم و به اطراف نگاه کردم. چیزی نبود. مجدد همین برخورد تکرار شد. بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده، راه افتادم. همزمان با بابا و مامان به ماشین رسیدم.

هنوز روی صندلی ننشسته بودم که مادرم به کثیفی پشت یقه لباسم اشاره کرد. کار کفترهای حرم بود. مادربزرگم به جِد عقیده داشت که: «عیب نداره زای، او کفتران کثیف نی اید!» خلاصه، از تجربه‌های کاربردی که می‌توانم در اختیار شما بگذارم این است که در اماکن زیارتی از ایستادن در جایی لبه سقف‌ها شدیداً اجتناب کنید.

باغ‌ها (ارم، دلگشا، شاپوری)

اگر قصد سفر به شیراز را دارید باید بدانید که یک روز برای گشتن همه باغ‌های زیبا و تاریخی آن کافی نیست. همینطور بهتر است برخلاف ما این پروژه را با باغ ارم شروع کنید.

جایی در میان نرده‌های وسط شهر شیراز یک باغ بزرگ وجود دارد که عمارت اصلی آن با طی کردن طول باغ، پیدا خواهد شد.

از بین همه کاشی‌کاری‌ها و منبت‌کاری‌ها و نقاشی و گچکشی و حجاریِ آن عمارت زیبا، دوست داشتم که تصور کنم ارتباطی بین شیروانی بودن پشت بام ساختمان با یک طراح شمالی وجود دارد که کسی از او چیزی نمی‌داند.

موزه‌ای از سنگ‌های قیمتی نیز در این بنا احداث شده که متاسفانه خیلی خوب از آن‌ها نگهداری می‌شود و حتّی یکی از آن‌ها را هم نمی‌توانید به عنوان یادگاری بردارید.

در باغ دلگشا هم مثل همه مکان‌های دیگر محل تهیه بلیط ورود وجود داشت اما کسی برای فروش یا تحویل بلیط آنجا نبود و اینگونه پانزده هزارتومان در اقتصاد خانواده ما صرفه جویی شد.

این باغ از همان مدلِ زیبای رایج جوی آبی که به ورودی ساختمان اصلی می‌رسد پیروی می‌کند و اما وجه متفاوتش وجود چند درخت نخل بلند است که بر اقتدار بنا افزوده است.

همچنین موزه‌ای هم درون عمارت وجود داد که اگر نخواهم دروغ بگویم، من به داخل آن نرفتم. و اما عمارت شاپوری که مجهز به کافی شاپ و رستوران بود، به نظرم از جهت معماری با همه بناها و ساختار سنتی آن‌ها متفاوت بود.

چیزی شبیه توقعی که از کلیسا یا بناهای اروپایی در ذهنِ اروپاندیده من هست، روی ستون‌های گچی و دیوارهای نقاشی شده‌اش وجود داشت.

مسجد نصیرالملک و نارنجستان قوام

قرارمان ساعت هفت، کنار دلشوره زدن، کنار خیابان لطفعلی خان زند و ترسِ یک وقت باز نبودنِ مسجد نصیر بود که اتفاق هم افتاد.

البته همه شما مسجد نصیرالملک را از داخل دیده‌اید. همان لوکیشنِ پشتِ پنجره‌های رنگارنگی که هر انسانی قشنگترین عکس اینستاگرامش را در آن می‌گیرد.

متاسفانه ما به این موضوع دقت نکرده بودیم که برای بهره بردن از ظرفیت شیشه‌های رنگی به نور روز نیاز است و امیدوارم شما در شیراز این اشتباه را تکرار نکنید.

اما نارنجستان قوام هم در همان خیابان قرار داشت. باید اینطور بگویم که اگر شهری فقط همین یک بنای تاریخی را داشته باشد، باز هم ارزش سفر دارد.

محوطه‌ای دلربا و متقارن از درختان نارنج و نخل روبه‌روی هم که به ساختمان اصلی نورانی و آیینه‌کاری شده منتهی شده است.

امکان عکاسی و گشتن در محوطه با لباس‌های سنتی که به نظر قاجاری می‌آمد فراهم بود. عطر دل انگیز این محوطه بهترین قسمت بازدید از آن است.

تخت جمشید و نقش رستم

هر چقدر به نیاز نور خورشید برای بازدید از مسجد نصیرالملک توجه نکردیم، در عوض به عدم نیاز به آن برای خیلی گرم نبودن بازدید از تخت جمشید توجه کردیم.

برای ساعتِ ششِ صبح، زنگ بیداری گذاشتیم تا بعد از یک صبحانه سبک به سمت تخت جمشید برویم.

در فاصله حدود پنجاه کیلومتری از شهر شیراز و جایی در مرودشت استان فارس به یکی از باشکوه ترین بناهای ساخته شده در این سرزمین رسیدیم که به گفته راهنمای مستقر در مجموعه، طولی برابر اما عرضی پنج برابر بزرگتر از آکروپولیس یونان دارد.

این مجموعه بزرگ که روی صخره‌ای بنا شده است معروفتر از آن است که نیاز به توضیحات معمول داشته باشد اما تماشای آن ورای همه چیزهایی بود که تا حالا درباره آن شنیده بودیم.

دسته بندی افکاری که در زمان بازدید از این مجموعه به ذهنم می‌رسید، کار سختی است. از شکوه و تمدن سرزمینم تا محاسبات مهندسی که درباره ساخت آن با امکانات الان هم بی نتیجه می‌ماند.

اینکه چه کسانی اینجا کار کرده‌اند، چه کسانی حکومت کرده‌اند و چه کسانی به آن حمله کردند و همه این‌ها حالا کجا هستند.

نقوش برجسته در همه جای دیواره‌ها به چشم می‌آید و بیشتر از همه درباره اهمیت وجود این همه نقش و نگار سوال ایجاد می‌کند.

از سمت چپ پله‌های ورودی که به بالا بروید اول از همه «دروازه ملل» است که شما را شگفت زده می‌کند. همانطور که ما را شگفت زده کرد.

این فکر که چنین بنای عظیمی در حدود ۲۵ قرن پیش چطور ساخته شده با مشاهده قطر و طول هر ستون دوباره تازه می‌شود. کاخ‌ها، کتیبه‌ها، خزانه و هر چه که در این بنا وجود دارد، اعجاب آور است.

در تابلوهای راهنما نوشته شده که این مجموعه در زمان حمله به آن هنوز در حال ساخت بوده است و باستان شناسان از روی شواهد و نوشته‌ها متوجه شدند که به جای برده‌داری، نظام پرداخت امروزی برای کارگران آن وجود داشته است.

البته احتمالاً این نظام پرداخت کمی هم خوش قول تر از امروز بوده است که هیچ کوتاهی در ساخت دقیق تمام جزئیات بنا چه از لحاظ استحکام و چه از لحاظ زیبایی صورت نگرفته است.

بعد از بازدید از ساختمان موزه تخت جمشید، سفر کوتاهی به مجموعه نقش رستم و بازدید از ارگ کریم خان زند و آرامگاه خواجوی کرمانی هم برنامه آخرین روز حضور ما در شیراز را شامل شدند.

اما حُسنِ ختام آخرین روزِ حضور در شیراز برای من مربوط به زمان پایین آمدن از پله‌های تخت جمشید بود. بین چندخانم احتمالاً روسی و چند مردِ احتمالاً پاکستانی بود که یک خانواده چهارنفره دوست داشتنیِ ایرانی در حوالی ظهر به مجموعه رسیدند.

از پله‌ها پایین می‌آمدم که پدر خانواده خود را به جلوی آن‌ها رساند و با صدا زدن دختر و پسر حدوداً ده یازده ساله‌اش گفت: «بیاید بچه‌ها این پله‌ها رو ببینید یه چیزی بهتون یاد بدم.» من فکر کردم که ایشان باید یکی از کارمندان مجموعه باشد که خانواده‌اش را به اینجا آورده و به توضیحات تاریخی آن مسلط است.

اما با رسیدن بچه‌ها بود که این پدر دوست داشتنی شروع به خواندن توضیحات نوشته شده از روی لوح شیشه‌ای راهنما کرد.

جالب این که بچه‌ها اشتباهات پدر در خواندن متن را هم تصحیح می‌کردند و با این حال با اشتیاق به توضیحاتی که خودشان جلوتر خوانده بودند گوش می‌دادند. صمیمیت این خانواده و تربیت دو فرزندشان برایم بسیار شیرین و دوست داشتنی بود.

صبح زود فردا به قصد برگشت از همان مسیر پُر از تریلی، بیدار شدیم. از شهر زیبای شیراز و مردم آرام و مهربانش خداحافظی کردیم و چون متن تا همینجا هم خیلی زیاده شده است، با سرعت به سمت رشت حرکت کردیم!

پایان

برای مطالعه سایر مطالب اینجا کلیک کنید.

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=318556
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.