کتاب روزنامه پاکستان با یک سفر جسورانه

کتاب روزنامه پاکستان با یک سفر جسورانه

سازنده: سیدامیر سادات موسوی

دربردارنده: یادداشت‌های روزانه نویسنده وقتی که ۱۹ ساله بوده و با یک کوله‌پشتی تنهایی به زاهدان می‌رود تا از آنجا راهی پاکستان شود. در پاکستان هیچ آشنایی ندارد و تنها یک شماره تماس دارد از یک پاکستانی که مدتی قبل در ترمینال جنوب دیده است؛ با همین آشنایی نه چندان دلگرم کننده می‌رود، دو هفته پاکستان می‌ماند و برمی‌گردد با یادداشت‌هایی که بعدا می‌شود، روزنامه پاکستان.

برازنده: هرکسی که عاشق سفر باشد و سفرنامه‌خوانی که وصف‌العیش، نصف‌العیش. به‌ویژه اینکه سفر جسورانه یک تازه جوان باشد به زبانی شیرین و خواندنی و نمکی.

درآورنده: همان همیشگی (انتشارات سوره مهر)

این یک بخش از کتاب روزنامه پاکستان است:

روی بلیتِ قطارم نوشته بود:

قطار درجه یک شش تخته، تهران ـ کرمان، زمانِ حرکت ۱۶:۵۰، تاریخ پنجشنبه ۱۱ تیر.

پنجشنبه ۱۱ تیر ماه، داخل یک صرّافی در حوالی میدان فردوسی تهران، نشسته بودم و آقای صرّاف داشت به کسی زنگ می‌زد تا برایمان روپیه پاکستان بیاورد. ساعت را نگاه کردم: ۱۶ و ۴۰ دقیقه!

بیشتر از نیم ساعت بود که داشتم از این صرّافی به آن صرّافی می‌رفتم، به خاطرِ اینکه ۱ روپیه یک‌جا ۱۳ تومان بود و یک‌جا ۱۲.۷ تومان و یک نفر می‌گفت ۱۲.۵ هم گیر می‌آید.

ـ من دیرم شده، ده دقیقه دیگه قطارم می‌ره… خداحافظ.

ـ آقا صبر کن… الان روپیه‌ها می‌رسن.

و از الطاف خفیّه الهی همین بس که یک موتورسوار را مبعوث می‌کند تا سه‌سوته تو را به راه‌آهن برساند!

اصلاً باورم نمی‌شد که داخل قطار نشسته‌ام. هنوز توی فکرِ ویراژهای موتورسوار بودم. گازش را گرفته بود و به هیچ چیزی جز قطاری که قرار بود مرا به کرمان ببرد فکر نمی‌کرد. دویدم داخلِ راه‌آهن و درها را به سرعت پشتِ سر گذاشتم تا رسیدم به قطار. مهمان‌دارِ قطار گفت: «شانس آوردی که قطار تأخیر داشت». فقط ده ثانیه از ورودم به قطار می‌گذشت که قطار حرکت کرد. فقط ده ثانیه! و حالا قرار بود که من به کرمان بروم، از کرمان به زاهدان و از آنجا به پاکستان.

ـ پاکستان؟ این همه کشورِ درست و حسابی! چرا پاکستان؟

این اولین برخوردِ بسیاری از دوستانم با این خبر بود. راستش را بخواهید خودم هم درست نمی‌دانم چرا راهیِ پاکستان شدم. فقط می‌دانم که همه چیز از چند ماه قبل شروع شد:

و بدین ترتیب من یک برادرِ جدید پیدا کردم، یک برادرِ واقعی: محمّد اَسد عبّاس! یک جوانِ عجیب و غریبِ پاکستانی!

اَسد حدودِ یک سال در کوبا پزشکی می‌خوانده و بعد که می‌بیند آنجا رعایتِ امورِ شرعی برایش سخت است، از دفترِ تعدادی از مراجع استفتاء می‌کند که «چه کنم؟» پاسخ می‌دهند: «آنجا را رها کن و برو جایی که شرایطش مناسب‌تر است». به همین سادگی کوبا را ول می‌کند و بر می‌گردد پاکستان. حالا آمده بود ایران، هم برای زیارتِ قم و مشهد، و هم برای پرس‌وجو درباره شرایطِ تحصیل خارجی‌ها در ایران.

از دیدار اول مدتی گذشت تا اینکه یک بار وقتی به قم رفتم با او تماس گرفتم. داخل حرم حضرت معصومه، بالای گِرِیوِ۱ شهید مطهری قرار گذاشتیم و بعد با هم به خوابگاهِ تعدادی از طلبه‌های پاکستانی رفتیم. شب را آنجا ماندم و صحبت‌های زیادی کردیم.

بعد از مدّتی اسد راهیِ پاکستان شد و دوست داشت که من هم بروم پیشش و حالا واقعاً داشتم می‌رفتم پیشِ او. آرش ـ یکی از دوستانم ـ به من می‌گفت: «تو سه سال است مرا می‌شناسی و تا حالا نیامده‌ای شیراز خانه ما. حالا داری می‌روی پاکستان، پیشِ کسی که چند وقت قبل تویِ ترمینال دیده‌ای؟»

دیگر آثار سازنده:

گنجینه‌ی المپیاد نجوم، تاریخچه‌ علم نجوم

پایان

نویسنده: لیلا باقری
برای معرفی سایر کتاب‌ها اینجا کلیک کنید.

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=314948
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.