معرفي کتاب «لطيفه هاي دلگشا» اثر عليرضا لبش
عليرضا لبش متولد قم است ولي در تهران زندگي ميکند. شاعر است ولي داستان مينويسد. کارشناسي علوم دامي دارد، اما کارشناس ارشد علوم اجتماعي است. به او حق بدهيد با اين بلبشويي که توي زندگياش راه انداخته، طنزنويس شود.
سال ۱۳۶۰ به دنيا آمده و تا به حال براي نوجوانان و جوانان و ميانسالان و پا به سن گذاشتهها طنز و داستان و شعر نوشته و گاهي طراحي کرده است. «خنده در مراسم تدفين»، «کافه خنده»، «کافه عشقه»، «شکرپاش»، «لاف تو شک»، «بي سر و ته»، «کبريت کم خطر»، «آخرين زلزله تهران» و همين مجموعه «لطيفههاي زيرخاکي» از جمله کتابهاي طنزش هستند.
عبيد زاکاني در قرن هشتم زندگي ميکرد و اهل شهر قزوين بود. عبيد زاکاني انسان بزرگي بود. هم شعر ميسرود و هم طنز مينوشت. گاهي هم با دوستانش دور هم مينشستند و لطيفه ميساختند و براي هم تعريف ميکردند و کلي ميخنديدند.
لطيفههاي عبيد زاکاني جزء ماندگارترين و لطيفترين لطيفههاي تاريخ ادبيات فارسي است و عبيد اولين شاعري است که لطيفهنويسي را جدي گرفته و به همين شغل معروف شده است. رساله دلگشا، رساله صد پند، مثنوي عشاق نامه، اخلاق الاشراف، لطايف و ظرايف و منظومه موش و گربه از مهمترين آثار عبيد زاکاني است.
مجموعه «لطيفههاي زيرخاکي»، لطيفههاي قديمي است که جديد شده. يا همان لطيفههاي جديد است که قديمها تعريف ميکردند. خيلي از اين لطيفهها را تا به حال نشنيدهايد و در فضاي مجازي هم نخواندهايد. با هم بخوانيد و بخنديد و حالش را ببريد.
کتاب «لطيفههاي دلگشا» اولين جلد از سري پنج جلدي لطيفههاي زيرخاکي است که به لطيفههاي عبيد زاکاني اختصاص دارد. در اين مجموعه در کتابهاي بعدي به لطيفههاي عطار، لطيفههاي امثال و حکم دهخدا، لطيفههاي سعدي و لطيفههاي کتاب لطايفالطوايف پرداخته خواهد شد. اين کتاب با بازنويسي عليرضا لبش و تصويرسازي رضا مکتبي توسط انتشارات مدرسه در ۱۰۰ صفحه و جلد گالينگور به قيمت ۱۵۰۰۰ تومان منتشر شده است.
در ادامه ميتوانيد نمونههايي از لطيفههاي اين کتاب را بخوانيد.
قرمهسبزي با غلط املايي
يکي از ديگري پرسيد: «قرمهسبزي با قاف است يا با غين؟»
ديگري گفت: «قرمهسبزي نه با قاف است، نه با غين، قرمهسبزي با گوشت است.»
خودکشي شيرين
جوحي در کودکي شاگرد خياطي بود. روزي استادش کاسهاي عسل به دکان برد، خواست که براي انجام کاري از دکان بيرون برود. به جوحي گفت: «در اين کاسه زهر است، اگر بخوري، مسموم ميشوي و ميميري.»
جوحي گفت: «من با آن چه کار دارم؟»
وقتي استاد رفت، جوحي تکهاي از پارچه استاد را به نانوا داد و تکه ناني گرفت و با آن تمام عسل را خورد.
استاد برگشت، تکه پارچه را خواست.
جوحي گفت: «مرا نزن که راستش را بگويم.»
استاد گفت: « بگو.»
جوحي گفت: «يک لحظه حواسم پرت شد، دزد تکه پارچه را دزديد. من ترسيدم که بيايي و مرا بزني. گفتم زهر را بخورم تا تو بيايي، بميرم. همه آن زهر را که در کاسه بود، خوردم و هنوز زندهام، باقياش را خودت ميداني.»
نام محرمانه زن شيطان
يک نفر از استادي پرسيد: نام زن شيطان چه بوده؟
استاد گفت: «بيا تا خصوصي در گوشَت بگويم.»
مرد پيش استاد رفت و گوشش را نزديک دهان استاد برد. استاد آرام در گوشش گفت: «اي مردک بيشعور! من از کجا بدانم نام زن شيطان چه بوده است؟!»
وقتي مرد از نزد استاد برگشت، بقيه دورش را گرفتند و گفتند: «استاد چه گفت؟»
مرد در حاليکه گوشهايش سرخ شده بود، گفت: «هر که ميخواهد بداند، بايد از خود استاد خصوصي بپرسد.»