در ميان ستارگان

سفينه tr-k6065 در دل فضاي بي کران پيش مي رفت و سفينه str-70  را تعقيب مي کرد. اسي پشت رل نشسته بود و منوچ روي صندلي شاگرد نقشه خواني مي‌کرد. عماد هم در واحد موتورخانه مشغول انجام وظيفه بود. منوچ با شيء درازي که در دست داشت به شانه اسي زد و گفت: «جلوتر يک چاله فضايي داريم. بپا نيفتي توش.» اسي گفت: «واي سوختم. اين چي بود زدي رو شونه ام.»

 منوچ: «اين دنده سفينه است ديگه.»

 اسي: «خب چرا در آوردي اين لا مصبو.»

 منوچ: «بي خيال ما که با آخرين سرعت داريم مي ريم چه احتياجي به اين داريم.»

 اسي: «خب حالا چرا تهش اين قدر داغ بود؟»

 منوچ: «احتمالا گيربکس داغ کرده. اصن کي گفته تهش داغه؟ اصن تو که لباس فضانوردي تنت داري نبايد گرماي اينو احساس کني.»

 اسي: «راست مي گي ها حتما خيالاتي شدم. حالا اين قدر حرف نزن. گمشون مي کنيم ها.»  منوچ: «حالا تو از کجا اين قدر مطمئني که اين سفينه جلويي مال باباي ستاره خانم شماست؟»

 اسي: «آها سوال خيلي خوبي پرسيدي. ببين بغل سفينه رو. سمت راست کنار در شاگرد. اين خوردگي رو هر جا ديدي بدون کار ستاره خانم ماست. الهي من به فداي اون دست فرمونش بشم. موقع رفتن توي پارکينگ اونجا رو مي زنه به چهارچوب در. از وقتي که پي کي داشتند تا بعد که سانتافه خريدند تا الآن که سفينه سوار مي شن همه وسيله هاشون اين خوردگي رو داشته.»

 منوچ: «تو هم چشاي تيزي داري ها من که از اين فاصله چيزي نمي بينم.»

 اسي: «صافکارش خوب بوده. گيريسي در آورده چيزي معلوم نيست.»

عماد با يک محموله ذغال افروخته وارد کابين خلبان شد و زغال ها را توي باک سفينه که بين اسي و منوچ قرار داشت، ريخت. سرعت سفينه tr-k6065 افزايش يافت و لحظه به لحظه به سفينه str-70 نزديک تر مي شدند. سفينه str-70 هم متعاقبا سرعت خود را افزايش داد. عماد: «اس.. اس.. اس.. اسي جون يه وقت اونقدر غر.. غر.. غرق تعقيب و گريز نشي که  ما رو فراموش کني.»

 منوچ: «راست مي گه. ما اون سياره اي که توش کشت خشخاش آزاده پياده مي شيم. رد نکني ها.»

 اسي: «بذارين من داماد اين خانواده بشم… براي هر کدومتون يک سياره مي خرم که توش هر چي خواستين بکارين.»

عماد و منوچ به افتخار اسي دست زدند و اسي پدال گاز سفينه را فشرد و باز هم به سفينه جلويي نزديک تر شدند. تعقيب و گريز چند ساعتي ادامه داشت. يکباره سفينه اسي به پت  پت افتاد و سرانجام خاموش شد. منوچ گفت: «مهندس اينقدر گاز دادي که سوختمون تموم شد.» اسي همانطور که به دور شدن سفينه جلويي نگاه مي کرد گفت: «حيف شد داشتيم بهشون مي رسيديم.» سفينه در فضاي تاريک و بيکران  معلق بود. سه نفري از پنجره هاي سفينه به بيرون خيره شده بوند.

* * *

 کم کم آفتاب طلوع کرد و تاريکي بي کران از بين رفت.  منوچ که با تابش آفتاب توي صورتش بيدار شده بود. با انبري که در دست داشت زد روي شانه اسي و گفت: «پاشو اسي جون. پاشو جل و پلاسو جمع کنيم که الآن سر و کله مادر بزرگت پيدا مي شه.»

 اسي: «اينقدر با اون انبر لعنتي نزن روي شونه من همه لباسامو سوزوندي ابله.» اسي در کشويي فولکس واگن اسقاطي مرحوم پدربزرگش را باز کرد و هر سه پياده شدند. منوچ: «همش پريد لعنتي.»

 اسي: «بسوزه پدر عاشقي.ببين به چه روزي افتاديم.»

 منوچ: «به کدوم روز مگه ما چه مونه؟ ما که معتاد نيستيم، فقط بيکاريم براي سرگرمي و تفريح دور هم جمع مي شيم و …»

 اسي: «خوب بابا. جمع کن اين بساطو. الآن سروکله مادربزرگم پيداش مي شه.»

 سه نفري مشغول جمع کردن بساط شدند. اسي: «ولي حيف شد. سپر به سپر بوديم. يه کم ديگه مونده بود بهشون برسيم.»

 منوچ:« غمت نباشه داداش، فقط بجنب بريم پول سوخت سفينه رو جور کنيم. سوخت که جور شد امشب ديگه مي گيريمشون.»

 عماد: «و.. و.. و.. ولي اونا ک.. ک.. کلي دورشدن تا حالا.»

منوچ: «من يه راه ميان بر از طريق کهشکان آندرومدا بلدم که ما رو بهشون مي رسونه.»

 اسي: «براي پول سوخت امشب برنامه خاصي داري؟»

منوچ: «برنامه دارم. خوبشم دارم.»

اسي و عماد با تعجب به منوچ نگاه کردند و يک صدا گفتند: «واقعا؟» منوچ سرش را خاراند و گفت: «راستش هنوز نه ولي احساس مي کنم يه برنامه هاي توپي مي خواد بياد توي سرم.» منوچ رفت و کنار ديوار حياط بيخ کپه اي از خرت و پرت هاي دورريختني نشست و به فکر فرورفت. بعد از چند دقيقه فکر کردن(يا چرت زدن؟) گفت: «من مي گم بريم از همين اتاق پذيرايي مادربزرگت از همون ظروف نقره يا چه مي دونم از اون چيني خوشگلا يکي دو تا قرض بگيريم و آبشون کنيم.» اسي:« آقاي خلاق، چيني خوشگلا تموم شدند. نصفشو برديم فروختيم. نصف ديگه شم تو راه از دستمون افتاد شکست. نقره ها رو هم از وقتي مادربزرگ فهميد داره کم مي شه برد خونه خاله ام دادشون به اونا.»

منوچ با خرت و پرت ها بازي مي کرد. يک گلدان شکسته، يک جعبه پر از شيشه هاي خالي نوشابه، يک صندلي فلزي تاشو و بين همه آنها يک چادر مسافرتي بسته بندي شده نظرش را گرفت. آن را برداشت.

اسي گفت: «خونه خاله ام اينا. ايني که الآن توش نشسته ان نه. اون خونه قبليشون که فروختنش  الآن دو ساله که خاليه.»

منوچ: «تو هم آلزايمر گرفتي اسي. اونجا رو که دو سه ماه پيش رفتيم. از پاتروم لامپ بگير تا کليد و پريز برق و دستگيره در و شير دستشويي، همه رو وا کرديم.» اسي: «راست مي گي يادم نبود. ولي چوب پرده ها. اونا رو وا نکرديم.» منوچ: «د وا بده ديگه اسي جون. آخه چوب پرده کجاي جيب ما رو مي گيره؟»

چراغ هاي داخل ساختمان روشن شد. عماد: «ما.. ما.. مادربزرگت بيدار شد.» سه نفري به سرعت از منزل مادربزرگ خارج شدند. تمام بساطشان را در کوله اي ريخته بودند که روي دوش عماد بود. اسي دست ها را در جيب فروبرده و تنها چيزي که در دست منوچ ديده مي شد همان چادر مسافرتي بود. اسي: «اينو ديگه چرا با خودت آوردي؟ نکنه مي خواي بفروشيش؟» منوچ: «نه  بابا. اينو براي توي پارک برداشتم. وقتي مي خوايم چرت بزنيم. براي اينکه تابلو نباشيم مي ريم اين تو.»

اسي: «آره اين روزا مسافراي زيادي ميان توي پارک چادر مي زنن. اصلا شايد تونستيم از روي باروبنديلشون يه چيز دندون گيري به رسم امانت بلند کنيم.»

آقا فرامرز همسايه متلک اندازشان که جلوي در خانه اش مشغول دستمال کشي شيشه اتومبيل بود با ديدنشان گفت: «به به آقايون ورزشکارا، کجا به سلامتي با اين کوله و اون چادر و …؟» اسي: «داريم مي ريم کوه.» فرامرز: «کدوم کوه؟ قله خوشبو؟ اسي جان انبرت کو؟ داش منوچ منقلت کو؟» اين را گفت و زد زير خنده. اسي توي دلش گفت: «مرض. پس فردا صبح که استارت زدي و ديدي باتري ماشينت نيست، اونوقت بخند.»

* * *

روي نيمکت پارک نشستند. منوچ داشت زور ميزد چادر را از بسته بندي اش خارج کند. اسي و عماد توي نخ آدم هاي دور و بر و دارائيهايشان بودند. عماد: «اون پ.. پ.. پسره گوشي اپ.. اپ ..»

اسي: «اصلا حرفش رو هم نزن. اين گوشياي موند بالا راست کار ما نيست. غلام کوچه درختي يکي از اينا رو هفته پيش کف رفته بود. از طريق ماهواره ردشو زدند و توي دست به آب گيرش انداختن.»

بالاخره منوچ موفق شد چادر را برپا کند. سه نفري سرهايشان را توي چادر بردند. تقريبا سالم بود. به غير از کف آن که وسطش سوراخ بزرگي داشت. سوراخي که معلوم بود بر اثر سوختگي است.

عماد: «م.. م.. من يه فکري به ذ.. ذ.. ذهنم رسيد. آ.. آ.. آدامس دارين؟»

منوچ: «خوبي؟ با آدامس مي خواي کف سوراخ چادر رو درست کني؟»

عماد:« نه ب.. ب.. بابا  ! چادر و بياريدش اينجا! آدامس هم بديد تا بهتون بگم»

* * *

اخبار: «باند سرقت از صندوق صدقات شناسايي و دستگير شد. مجرمين دستگير شده در پارک ها و مناطق پر از مسافر سطح شهر با برپايي چادر خود بر روي صندوق صدقات فضا و فرصت اين کار را براي خودشان ايجاد مي کردند.»

مجرم اول: «اينا رو پخش نکنين يه وقت. دست زياد مي شه ها.»

مجرم دوم: «م.. م.. من رو ش.. ش.. شطرنجي کنيد بي زحمت»

مجرم سوم: اي کاش هيچوقت با شما دوتا دوست نشده بودم.

 

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313028
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.