انبارِ عنبر
گفتند شده شهر معطّر، شبِ عيدي
انبار، پُر است از گُل و عنبر، شبِ عيدي
گفتند که وقتش شده يکريز بخنديم
با اينهمه چيزِ طربآور، شبِ عيدي
«برخيز و مپرهيز که ما نيز برقصيم»
ميگفت کلاغي به کبوتر، شبِ عيدي
با قلقلکِ باد بهاري شده خندان
گُلهاي پژوليد? معبر، شبِ عيدي
طوفان شد و در دشت و دمن دوش گرفتند
پيوسته درختانِ تناور، شبِ عيدي
شد خيسِ همآغوش?ِ باران و درختان
هي رختِ سپيدار و صنوبر، شبِ عيدي
گفتند که هنگام? شادي شده…
اما،
ماييم پريشان و مکدّر، شبِ عيدي
اي چرخِ فلک! بي کلک و شعبده، ما را
درياب در اين حالتِ پنچر، شبِ عيدي!
گفتند شده شهر معطّر، که نديدند
انبارِ پُر از عنبرِ بي بر! شبِ عيدي
هم اهلِ دغل، در همهجا، در پ?ِ نشخوار
هم اهلِ ريا، هي زده نشتر، شبِ عيدي
جور است که جاگير شده پشتِ تريبون
عدل است که ماندهاست به دفتر، شبِ عيدي
فضل است که در غفلتِ ما خانهنشين شد
جهل است که رفتهاست به منبر، شبِ عيدي
گفتند که وقتش شده يکريز بخنديم
البته به اين داغِ مکرّر، شبِ عيدي
اين شهر مگر در قُرُقِ مسخرگان است؟
اي واي از اين لشکر عنتر! شبِ عيدي
رو لودگي آموز اگر طالب فيضي!
در صدر نشين?ّ و شوي سر، شبِ عيدي
*
حقّا که در اين معرک? مضحکه، تلخ است
تنهاي?ِ رندانِ قلندر، شبِ عيدي
يارب! تو بيا و برسان خستهدلان را
تا ساحتِ آن صبحِ منوّر، شبِ عيدي…