چندتا مورچه‌ بي‌آزار

چند تا مورچه‌ هم سن و سال و با حال داشتند توي خيابان باهم قدم مي‌زدند و تخمه مي‌شکستند و ويترين مغازه‌ها را تماشا مي‌کردند.

 

مورچه‌ اول گفت: «بچه‌ها نيگا کنين اين مغازهه چه شلوار جين‌هاي باکلاسي داره، همه‌شون هم به جاي زيپ، دکمه دارن. من عاشق اين جور شلوارها هستم.»

مورچه‌ دوم گفت: «خاک تو سر عقب افتاده‌ات کنن. اونها که ديگه از مد افتاده.»

مورچه‌ اول گفت: «مد ديگه چيه؟ من هرچي خوشم بياد مي‌پوشم حتي اگه شلوار شيش جيب باشه.» مورچه‌ سوم گفت: «واسه اينکه جون به جونت کنن مال پشت کوهي!»

مورچه‌ اول گفت: «آره، وقتي باباي تو داشت مي‌اومد تهران از طرف‌هاي ما رد شد.» مورچه دوم گفت: «بابا ول کنيد اين حرف‌ها رو. اگه گفتيد يک لکه آبي که روي ديوار صاف و مستقيم راه بره، چيه؟

مورچه‌ اول گفت: «پيتزا؟!»

مورچه‌ سوم گفت: «چهارشنبه‌سوريه که خيلي هم خطرناکه!»

مورچه دوم گفت: «خيلي مسخره‌ايد.»

مورچه سوم گفت: «حالا خودت بگو ببينم چيه؟»

مورچه دوم گفت: «خوب معلومه، يک مورچه است که تيپ آبي زده!»

 

سه تا مورچه دل‌هاي‌شان را گرفتند و روي زمين ولو شدند و شروع کردند به غش و ريسه رفتن و با صداي بلند خنديدن. مورچه سوم وسط خنده،‌ بريده‌بريده گفت: «بچه‌ها… مواظب باشين… آدم‌ها له‌مون نکنن!»

مورچه دوم گفت: له کنن؟! له کنن؟! من خودم…» (بقيه‌ حرف‌هاي اين مورچه سانسور شد چون از دايره‌ اخلاق خارج شده بود.)

مورچه سوم گفت: «وقتي له شدي چه جوري مي‌خواهي اين کارو بکني؟»

مورچه دوم گفت: «کار نشد نداره!»

مورچه اول گفت: «بچه‌ها من مي‌گم کاش ما سوسمار بوديم، آدم‌ها رو مي‌خورديم؟!»

مورچه‌ سوم گفت: «تو مگه راز بقا نيگا نمي‌کني؟ سوسمارها هم از دست اين آدم‌ها امون ندارن!»

مورچه اول گفت: «باشه. هرچي باشه وضع‌شون از ما بهتره»

مورچه‌ دوم گفت: «بچه‌ها من مي‌گم بياييد سوسماربازي…»

 

سوسمار اول دهانش را تا بناگوش وا کرد و گفت: «يکي بگه اين گنجيشک‌ها بيان دندون‌هاي منو تميز کنن، همين الان يک گورخر درسته خوردم.»

سوسمار دوم زد زير خنده و گفت: «واسه همينه دندونات راه‌راه شده.»

سوسمار اول گفت: نه اون خط‌هاي راه‌راه واسه اينه که ماشين‌ها توي لاين خودشون حرکت کنن!»

سوسمار دوم گفت: «بچه‌ها، اگه گفتين دوتا چشم باز که وسط آب باشه، علامت چيه؟»

سوسمار سوم گفت: «علامت پارک مطلقاً ممنوع؟!»

سوسمار اول گفت: «علامت استاندارد بلژيک؟!»

سوسمار دوم گفت: «خيلي مسخره‌ايد، خوب معلومه ديگه يه سوسمار عين ما وسط آب داره شنا مي‌کنه.»

سوسمار اول گفت: «بچه‌ها تا حالا فکر کرديد که چرا اين قدر دست و پاي ما کوتاهه؟ آخه اينم شد زندگي؟»

سوسمار دوم گفت: «دست و پاي بزرگ هم خيلي خوب نيست، ممکنه باعث سرطان بشه.»

سوسمار سوم گفت: «کاش ماشين بوديم، من دلم مي‌خواست پژو ??? آلبالويي بودم.»

سه تا ماشين بغل هم کنار خيابان پارک کرده بودند. ماشين وسطي دنده عقب گرفت و محکم خورد به ماشين آخري که پژو ??? آلبالويي بود، گفت: «هش، تو بلانسبت زانتيايي اما مثل الاغ ميايي عقب!»

زانتيا گفت: «ببخشيد، سيستم هشداردهنده‌ دنده عقبم خراب شده!» پژو ??? گفت:«آينه‌ات که سالمه.»

مرسدس الگانس که جلو پارک کرده بود. گفت: «جفت‌تون بي‌کلاسيد!» بعد هم گازش رو گرفت و رفت.

پژو ??? گفت: «بايد روشو کم کنيم» و اون هم پيچيد وسط خيابان.

زانتيا هم دنبالش رفت. صداي ترمز چند تا ماشين و بعد هم تصادف شديد نگاه همه را به طرف خيابان برگرداند.

سه تا جنازه وسط خيابان افتاده بود. راننده‌ها هم از ماشين‌هاشون پياده شدند و گفتند: «اين ديوونه‌ها چرا اين جوري کردند؟!»

همه عقيده داشتند که سه‌تا جوان احمق خودکشي کردند اما بعداً که جنازه‌شان کالبدشکافي شد معلوم شد که قرص روانگردان خورده بودند و متوجه نبودند که چه کار کردند!

يک نفر که آنها را در خيابان ديده بود، فردا وقتي خبر مرگ‌شان را در صفحه حوادث روزنامه خواند، گفت: بيچاره‌ها، خيلي مورچه‌هاي بي‌آزاري بودند.»

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313694
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.