پارهترين قسمت دنيا!
پارهترين قسمت دنيا!
شعري از ابوالفضل زرويي نصرآباد
کفشهايم کو؟!
دم در چيزي نيست
لنگه کفش من اينجاها بود!
زير انديشه اين جاکفشي!
مادرم شايد ديشب
کفش خندان مرا
برده باشد به اتاق
که کسي پا نتپاند در آن
هيچ جايي اثر از کفشم نيست
نازنين کفش مرا درک کنيد
کفش من کفشي بود
کفشستان!
که به اندازه انگشتانم معني داشت
پاي غمگين من احساس عجيبي دارد
شست پاي من از اين غصه ورم خواهد کرد
شست پايم به شکاف سر کفش عادت داشت!
نبض جيبم امروز
تندتر ميزند از قلب خروسي که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل بشود…
جيب من از غم فقدانِ هزار و صد و هشتاد و سه چوق
که پي کفش، به کفاش محل خواهد داد
« خواب در چشم ترش ميشکند»
کفش من پارهترين قسمت اين دنيا بود
سيزده سال و چهل روز مرا در پا بود
«ياد باد آنکه نهانش نظري با ما بود»
دوستان! کفش پريشان مرا کشف کنيد!
کفش من ميفهميد
که کجا بايد رفت،
که کجا بايد خنديد.
کفش من له ميشد گاهي
زير کفش حسن و جعفر و عباس و علي
توي صفهاي دراز
من در اين کله صبح
پي کفشم هستم
تا کنم پاي در آن
و به جايي بروم
که به آن«نانوايي» ميگويند!
شايد آنجا بتوان
نان صبحانه فرزندان را
توي صف پيدا کرد
بايد الان بروم
اما نه!
کفشهايم نيست!
کفشهايم… کو؟!