نگاهي به شوخطبعي در شاهنامه – قسمت پنجم
دفتر يکم (قسمت پنجم: از تولّد رستم تا مرگ نوذر)
منوچهر (ص ۲۶۹-۲۶۴)
زادن رستم از مادر به فيروزي
ماجراي اوّلين سزارين تاريخ يا بچّه به شرط چاقو:
به بالين رودابه شد زال زر
پُر از آب رخسار و خسته جگر
چو زان پرّ سيمرغش آمد به ياد
بخنديد و سيندخت را مژده داد
يکي مِجمر آورد و آتش فروخت (مِجمر: آتشدان، منقل)
وُزان پرّ سيمرغ لختي بسوخت
هم اندر زمان تيرهگون شد هوا
پديد آمد آن مرغ فرمانروا
چُن ابري که بارانْش مرجان بود
چه مرجان که آرايش جان بود
ستودش فراوان و بردش نماز
برو کرد زال آفرينِ دراز
چنين گفت با زال کين غم چراست؟
به چشم هُژبر اندرون نم چراست؟ (هُژبر: شير)
کزين سرو سيمينبر ماهروي
يکي شير باشد تو را نامجوي
…
بياور يکي خنجر آبگون
يکي مرد بينادل پُرفسون
نخستين به مي ماه را مست کن
ز دل بيم و انديشه را پست کن
تو منگر که بينادل افسون کند،
به صندوق تا شير بيرون کند
بکافد تَهيگاه سرو سهي
نباشد مر او را ز درد آگهي
وُزان پس بدوز آن کجا کرد چاک
ز دل دور کن ترس و تيمار و باک
گياهي که گويمْت با شير و مُشک
بکوب و بکن هر سه در سايه خشک
بساي و بيالاي بر خستگيش
ببيني همان روز پيوستگيش
بدو مال ازآن پس يکي پرّ من
خجسته بود ساي? فرّ من
…
بيامد يکي موبَدي چربدست
مر آن ماهرخ را به مي کرد مست
بکافيد بي رنج پهلوي ماه
بتابيد مر بچّه را سر ز راه
چنان بي گزندش برون آوريد
که کس در جهان آن شگفتي نديد
يکي بچّه بُد چون گَوي شيرفش
به بالا بلند و به ديدار گَش (گَش: خوب، خوش)
شگفت اندرو مانده بُد مرد و زن
که نشنيد کس بچ? پيلتن
شبانروز مادر ز مي خفته بود
ز مي خفته و دل ز هُش رفته بود
همان درزگاهش فرودوختند
به دارو همه درز بسپوختند
چو از خواب بيدار شد سروبُن
به سيندخت بگشاد لب بر سخُن
برو زرّ و گوهر برافشاندند
ابر کردگار آفرين خواندند
مر آن بچه را پيش او تاختند
به سان سپهري برافراختند
بخنديد از آن بچّه سرو سهي
بديد اندرو فرّ شاهنشهي
]برَستم بگفتا غم آمد به سر
نهادند رُستمْش نام پسر[
يکي کودکي دوختند از حرير (کودکي: لباس نوزادي)
به بالاي آن شيرِ ناخوردهشير
درون اندرآکنده موي سمور
به رخ بر نگاريده ناهيد و هور
به بازوش بر اژدهاي دلير
به چنگ اندرش داده چنگال شير
به زير کَش اندر گرفته سِنان (کَش: بغل، پهلو)
به يک دست کوپال و ديگر عنان
نشاندندْش آنگه بر اسپ سمند (سمند: زردرنگ)
به گرد اندرش چاکران نيز چند
هَيون تکاور برانگيختند (هَيون: شتر تندرو)
به فرمانبرانبر درم ريختند
…
پس آن پيکر رستم شيرخوار
ببردند نزديک سام سُوار
ابر سام يل موي بر پاي خاست
مرا مانَد اين پرنيان گفت راست (پرنيان: ديباي پُر نقش و نگار)
اگر نيم ازين پيکر آيد تنش
سرش ابر سايد زمين دامنش
وُزان پس فرستاده را پيش خواست
دِرم ريخت تا بر سرش گشت راست
استفاده از شگردهاي طنزآفريني: اغراق (بزرگنمايي)، توصيفات بامزه، تشبيهات مليح و استعاره (هُژبر: زال؛ سرو، ماه: رودابه؛ شير: رستم)
منوچهر (ص ۲۷۰)
اغراق در کم و کيف خوراک رستمِ نوزاد:
به رستم همي داد ده دايه شير
که نيروي مردست سرمايه شير
…
بُدي پنجمَرده مرو را خورش (پنجمَرده: درخور پنج مرد)
بماندند مردم از آن پرورش
منوچهر (ص ۲۷۴)
بذلهگويي مهراب کابلي:
همي گفت ننديشم از زال زر
نه از سام و نز شاهِ با تاج و فر
من و رستم و اسپ شبديز و تيغ
نيارد برو سايه گسترد ميغ
کنم زنده آيين ضحّاک را
به پي مشکسارا کنم خاک را
پر از خنده گشته لب زال و سام
ز گفتار مهرابِ دل شادکام
استفاده از آراي? اغراق (نيارد برو سايه گسترد ميغ)
منوچهر (ص۲۸۱-۲۷۸)
وصيت حکيمانه و طنزآميز منوچهرِ در حال احتضار به پسرش نوذر:
بفرمود تا نوذر آمدْش پيش
وُرا پندها داد از اندازه بيش
که اين تخت شاهي فسوست و باد
برو جاودان دل نبايد نهاد
…
بجُستم ز سلم و ز تور سُتُرگ
همان کين ايرج نياي بزرگ
جهان ويژه کردم ز پتيارهها (ويژه: پاک ؛ پتياره: ديو، اهريمن، بدکار)
بسي شهر کردم بسي بارهها (باره: قلعه، برج، حصار)
چُنانم که گويي نديدم جهان
شُمار گذشته شد اندر نهان
نيرزد همي زندگاني به مرگ
درختي که زهر آورد بار و برگ
ازآن پس که بردم بسي درد و رنج
سپردم تو را تخت شاهي و گنج
چُنان چون فريدون مرا داده بود
تو را دادم اين تاج شاهآزمود
چُنان دان که خوردي و بر تو گذشت
به خوشتر زمان باز بايدْت گشت
…
تو هرگز مگرد از ره ايزدي
که نيکي ازويست و هم زو بدي
فردوسي در اينجا باز هم با ظرافت و رندي وصيت ميکند که «تو هرگز مگرد از ره ايزدي …»
منوچهر (پانويسِ ص ۲۷۹)
رفتن رستم به کوهِ سپند به خونخواه?ِ نريمان
چو آگاه شد کوتوال حصار (کوتوال: نگهبان قلعه، دژبان)
برآويخت با رستم نامدار
تهمتن يکي گرز زد بر سرش
که زيرِ زمين شد سر و مِغفرش (مِغفر: کلاهخود)
…
ز بس دار و گير و ز بس موج خون
تو گفتي شفق زآسمان شد نگون (شفق: سرخي غروب آفتاب)
تهمتن به گرز و به تيغ و کمند
سران دليران سراسر بکند
…
تهمتن يکي خانه از خارهسنگ
برآورده ديد اندران جاي تنگ
…
يکي گنبد از ماه بفراشته
به دينار سرتاسر انباشته
فرو ماند رستم چو زان گونه ديد
ز راه شگفتي لب اندر گزيد
چُنين گفت با نامورسرکشان
که زينگونه هرگز که دارد نشان
همانا به کام اندرون زر نماند
به دريا درون نيز گوهر نماند
کزينسان همي زر برآوردهاند
درين جايگهدر بگستردهاند
استفاده از آراي? اغراق
نوذر (ص ۲۸۹-۲۸۷)
پاسخ جالب و معرفتآميز سام به بزرگان دربار نوذر که قصد کودتا و براندازي و تعويض سلطنت دارند، ضمن تأکيد بر خدمتگزاري چاکرانه و بي چون و چرايش به منوچهر و خاندانش، اعم از نوذر و هر شاهزاد? ديگري (از نسل منوچهر) که بر تخت سلطنت نشيند، حتّي اگر دختر باشد:
چو ايرانيان آگهي يافتند
سوي پهلوان تيز بشتافتند
پياده همي پيش سام دلير
برفتند و گفتند هرگونه دير
ز بيدادي نوذر تاجور
که بر خيره گم کرد راه پدر
جهان گشت ويران ز کردار اوي
غُنوده شد آن بخت بيدار اوي (غُنوده: خفته)
نگردد همي بر ره بخردي
ازو دور شد فرّهِ ايزدي
چه باشد اگر سامِ يل پهلوان
نشيند برين تخت روشنروان
جهان گردد آباد با داد اوي
مر او راست ايران و بنياد اوي
همه بنده باشيم و فرمان کنيم
روانها به مهرش گروگان کنيم
بديشان چُنين گفت سام سُوار
که اين کي پسندد ز من کردگار
که چون نوذري از نژاد کيان
به تخت کييبر کمر بر ميان
به شاهي مرا تاج بايد بسود
مُحالست و اين کس نيارد شُنود (مُحال: ناممکن، نشدني)
خود اين گفت يارد کس اندر جهان؟!
چُنين زَهره دارد کس اندر نهان؟!
اگر دختري از منوچهرشاه
برين تخت زر برشدي با کلاه
نبودي به جز خاک بالين من
بدو شاد گشته جهانبين من
نوذر (ص ۲۹۵-۲۹۴)
گفتار اندر آمدن افراسياب به ايرانزمين به جنگ نوذر
طعن? افراسياب به وقتنشناسي زال (که هنگام حمل? توران به ايران، سرگمِ مراسم تدفين و مقبرهساختن براي پدرش (سام) بود و از ورود دشمن (تورانيان) به خاک ايران، کاملاً غافل بود):
سوي زاولستان نهادند روي
ز کينه به دستان نهادند روي
خبر شد که سام نريمان بمرد
همي دخمه سازد وُرا زال گُرد
از آن سخت شادان شد افراسياب
بديد آنکْ بخت اندر آمد به خواب
بيامد چو پيش دهستان رسيد
برابر سراپردهاي برکشيد
سپه را که دانست کردن شمار؟
تو شو چارصد بار بشمر هزار
بجوشيد گفتي همي ريگ و شخ (شخ: صخره، کوه)
بيابان سراسر کشيدند نخ (نخ: صف)
ابا شاهنوذر صد و چل هزار
همانا که بودند جنگيسوار
به لشکر نگه کرد افراسياب
هَيوني برافکند هنگام خواب (هَيون: شتر تيزرو)
يکي نامه بنوشت سوي پشنگ
که جُستيم گيتي و آمد به چنگ
همه لشکر نوذر ار بشمَريم
شکارند چونان کجا بشکَريم
دگر سام رفت از پس شهريار
همانا نيايد بدين کارزار
ستودان همي سازدش زال زر (ستودان: مقبره)
ندارد مرين جنگ را پاي و پر
همانا شماساس در نيمروز
نشستهست با تاج گيتيفروز
به هر کار هنگامِ جستن نکوست،
زدن راي با مرد هشيار و دوست
چو کاهل شود مرد هنگام کار
ازآن پس نيابد چُنان روزگار
استفاده از آرايههاي تشخيص، اغراق، کوچکنمايي (حقيرشمردنِ دشمن) و طعنه
نوذر (ص ۲۹۶-۲۹۵)
ماجراي جنگجويي بارمان و مباحث? اغريرت (برادر افراسياب) با افراسياب دربار? اين جنگجويي:
يکي ترک بُد نام او بارمان
همي خفته را گفت بيدار مان
…
بيامد سپه را همي بنگريد
سراپرد? شاهنوذر بديد
بشد نزد سالار تورانسپاه
نشان داد ازآن لشکر و بارگاه
وُزان پس به سالار بيدار گفت
که ما را هنر چند بايد نهفت؟!
به دستوري شاه من شيروار
بجويم از آن انجمن کارزار
ببينند پيدا ز من دستبرد
جز از من کسي را نخوانند گُرد
چُنين گفت اغريرت هوشمند
که گر بارمان را رسد زين گزند
دل مرزبانان شکسته شود
برين انجمن کار بسته شود
يکي مردِ بينام بايد گُزيد
که انگشت ازآن پس نبايد گَزيد
پر از رنگ شد روي پور پشنگ
ز گفتار اغريرت آمدْش ننگ
به روي دُژم گفت با بارمان (دُژَم: خشمگين، برآشفته)
که جوشن بپوش و به زه کن کمان
تو باشي برآن انجمن سرفراز
به انگشت و دندان نيايد نياز
قافيهبازي جالب فردوسي (يکي ترک بُد نام او بارمان همي خفته را گفت بيدار مان)؛
استفاده از آرايههاي تشبيه (شيروار)، تمثيل و کنايه
نوذر (ص ۲۹۷)
رجزخواني طنزآميز بارمان جوان (پسر ويسه) براي قباد پير (برادر قارَنِ کاوه) که داوطلبانه به جنگ بارمان آمده است و پاسخ حکيمان? قباد به او:
چُنين گفت با رزمزن، بارمان
که آورد پيشم سرت را زمان
ببايست ماندن که خود روزگار
همي کرد با جان تو کارزار
چُنين گفت مر بارمان را قباد
که يکچند گيتي مرا داد داد
به جايي توان مُرد کآيد زمان
نپايد زمان يکزمان بيگمان
استفاده از آرايههاي کنايه و طعنه، کوچکنمايي (حقيرشمردنِ دشمن)، تشخيص و جناس (داد داد)
نوذر (ص ۲۹۸)
اغراق در توصيف خلعتي که افراسياب به خاطر پيروزي بارمان جوان بر قباد پير، به او هديه داد:
يکي خلعتش داد کاندر جهان
کس از مهتران نستَد و نز مِهان
نوذر (ص ۲۹۸)
اغراق در توصيف جنگ قارَن (پسر کاو? آهنگر) با گَرسيوَز (برادر افراسياب):
دو لشکر به سان دو درياي چين
تو گفتي که شد جُنبجُنبان زمين
بيامد دمان قارَن رزمزن
وُزان روي گَرسيوَز پيلتن
از آواز اسپان و گَرد سپاه
نه خورشيد تابيد روشن، نه ماه
درخشيدن تيغ الماسگون
شده لعل و آهار داده به خون (آهار: جلا)
به گرد اندرون همچو ابري پُرآب
که شَنگَرف بارد برو آفتاب (شَنگَرف: جوهر سرخرنگ، اکسيد يا سولفور جيوه)
پر از نال? کوس شد مغز ميغ (ميغ: ابر)
پُر از آب شَنگرف شد جان تيغ
به هر سو که قارَن برافکند اسپ
همي تافت آهن چو آذرگُشسب
تو گفتي که الماس مرجان فشاند
چه مرجان، که در کين همي جان فشاند
استفاده از آرايههاي تشبيه، تشخيص، تمثيل، اغراق و غلو
نوذر (ص ۲۹۹)
تسليت حيکمان? جالب نوذر به قارَن داغِ برادر (قباد) ديده:
چو شب تيره شد قارَن رزمخواه
بياورد پيش دهستان سپاه
برِ نوذر آمد به پردهسراي
ز خون برادر شده دل ز جاي
وُرا ديد نوذر فروريخت آب
از آن ميژ? سير ناديده خواب (ميژه: مژه)
چُنين گفت کز مرگ سام سوار
نديدم روان را چُنين سوگوار
چو خورشيد بادا روان قباد
تو را زين جهان جاودان بهره باد
بپرورد وز مرگمان چاره نيست
زمين را جز از گور گهواره نيست
چُنين گفت قارَن که تا زندهام
تن پُرهنر مرگ را دادهام
استفاده از آرايههاي تشخيص، تشبيه و تمثيل
نوذر (ص ۳۰۰-۲۹۹)
اغراق جالب قارَن در توصيف جنگش با افراسياب (براي نوذر):
مرا ديد با گرز? گاوروي
بيامد به نزديک من جنگجوي
به رويش برآن گونه اندر شدم
که با ديدگانش برابر شدم
يکي جادُوي ساخت با من به جنگ
که با چشم روشن نمانْد آب و رنگ
شب آمد جهان سربهسر تيره گشت
مرا بازو از کوفتن خيره گشت
تو گفتي زمانه سرآيد همي
هوا زير خاک اندر آيد همي
نوذر (ص ۳۰۰)
اغراق جالب در توصيف جنگ نوذر با افراسياب:
چُنان شد ز گَرد سواران جهان
که خورشيد گفتي شد اندر نهان
دِهادِه برآمد ز هر دو گروه (دِهادِه: غوغاي جنگ، هياهو)
بيابان نبُد هيچ پيدا ز کوه
برآنسان سپه در هم آويختند
چو رود روان خون همي ريختند
به هر سو که قارَن شدي رزمخواه
فرو ريختي خون ز گرد سياه
کجا خاستي گرد افراسياب
همه خون شدي دشت چون رود آب
سرانجام نوذر ز قلب سپاه
بيامد به نزديک او رزمخواه
چُنان نيزه بر نيزه آويختند
سِنان يک بهديگر برآميختند،
که بر هم نپيچد برآنگونه مار
شهان را چُنين کي بود کارزار؟!
استفاده از آرايههاي اغراق و تشبيه
نوذر (ص ۳۰۲)
تشبيه اغراقآميز عظمت سپاه افراسياب در برابر سپاه نوذر:
ابا لشکر نوذر افراسياب
چو درياي جوشان بُد و جوي آب
استفاده از آرايههاي تشبيه و اغراق
نوذر (ص ۳۰۳)
اغراق جالب در توصيف جنگ نوذر با افراسياب:
ز شبگير تا خور ز گردون بگشت (شبگير: سحرگاه؛ خور: خورشيد، آفتاب)
نبُد کوه پيدا، نه دريا، نه دشت
دل تيغ گفتي ببالد همي
زمين زير اسپان بنالد همي
استفاده از آرايههاي تشخيص، تمثيل و اغراق
نوذر (ص ۳۰۷-۳۰۶)
طعن? فردوسي به رفتار بيثبات جهان پس از شسکتخوردن نوذر از افراسياب:
اگر با تو گردون نشيند به راز
هم از گردش او نيابي جواز (جواز: رخصت)
همو تاج و تخت و بلندي دهد
همو تيرگي و نژندي دهد (نژندي: افسردگي، اندوه، ملال)
به دشمن همي مانَد و هم به دوست
گهي مغز يابي ازو گاه پوست
سرت گر بسايد به ابر سياه
سرانجام خاکست ازو جايگاه
استفاده از آرايههاي تشخيص، تشبيه و تمثيل
نوذر (ص ۳۰۸، بيتِ آخر در پانويس)
پاسخ دلاورانه و طنزآميز قارَن به ويسه که به خونخواهي پسرش (بارمان) آمده است:
چُنين داد پاسخ که من قارَنم
گليم اندر آب روان نفکنم
نه از بيم رفتم، نه از گفتوگوي
به پيش پسرْت آمدم جنگجوي
چو از کين او دل بپرداختم
کنون کين و جنگ تو را ساختم
]چنانت فرستم به دنبال اوي
که آگه شوي زود از حال اوي[
استفاده از شگردهاي طنزآفريني، تمثيل، طعنه و کنايه
نوذر (ص ۳۱۱)
دشمن را خوارشمردنِ زال
به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک
چه پيشم خَزَبران، چه يکمشت خاک (خَزَبران: از پهلوانان توران)
استفاده از شگرد طنزآفريني کوچکنمايي
نوذر (ص ۳۱۳)
اغراق در تعداد کشتگان جنگ زال با شماساس:
چنان شد ز بس کشته آوردگاه
که گفتي جهان تنگ شد بر سپاه
نوذر (ص ۳۱۵)
نصيحت حکيمان? ظريف فردوسي پس از کشتهشدن نوذر به دست افراسياب:
ابا دانشي مرد بسيارهوش
همه چادر آزمندي مپوش
که تخت و کُله چون تو بسيار ديد
چنين داستان چند خواهي شنيد؟!
رسيدي به جايي که بشتافتي
سرآمد کزو آرزو يافتي
چه خواهي ازين تيرهخاک نژند (نژند: افسرده، خشمگين)
که هم بازگرداندت مستمند؟!
اگر چرخ گردان کِشد زين تو
سرانجام خشت است بالين تو (خشت: گِل خشک)
استفاده از آرايههاي تشخيص و تمثيل
نوذر (ص ۳۱۷)
اغراق طوس و گُستَهم (پسران نوذر) در مدح زال زر:
سرت افسر خاک جويد همي
زمين خون شاهان ببويد همي
گياهي که رويد بدان بوم و بر
نگون دارد از شرم خورشيد سر
استفاده از آرايههاي تشخيص، اغراق و استعاره (خورشيد: زال)
نوذر (ص ۳۱۷)
اغراق طوس و گُستَهم (پسران نوذر) در رثاي پدرشان:
نژاد فريدون بدو زنده بود
زمين نعل اسپ وُرا بنده بو