نگاهي به شوخ‌طبعي در شاهنامه – قسمت ششم

 

 

دفتر يکم (قسمت آخِر: از آغاز پادشاهي زَوِ طهماسب تا پايان پادشاهي کي‌قباد- پايان دفتر اول)

 

 

زَوِ طهماسپ (ص ۳۲۹)

گفتار اندر آگاهي يافتن افراسياب از مرگ زَوِ طهماسپ:

چُن آمد ز خوارِ ري افراسياب     (خوار: شکست)

ببخشيد گيتي و بگذاشت آب

نياورد يک تن درود پشنگ

دلش پر ز کين بود و سر پر ز جنگ

فرستاده‌اي رفت نزديک اوي

به سال و به مه بُد که ننمود روي

بدو روي ننمود هرگز پشنگ

شد آن تيغ روشن پر از تيره‌زنگ

دلش خود ز تخت و کُله تفته بود    (تفته: گداخته، آزرده)

به تيمار اغريرت آشفته بود

همي گفت اگر تخت را سر بُدي

چُن اغريرتش يار درخَور بُدي

تو خون برادر بريزي همي

ز پرورده مرغي گريزي همي

مرا با تو تا جاودان کار نيست      (تا جاودان: تا ابد)

به نزد منت راه ديدار نيست

استفاده از آرايه‌هاي استعاره (شد آن تيغ روشن پر از تيره‌زنگ) و نيش و کنايه (تو خون برادر بريزي همي / ز پرورده مرغي گريزي همي)

 

زَوِ طهماسپ (ص ۳۳۰)

طعن? پشنگ به پسرِ برادرکُشش افراسياب:

تو را سوي دشمن فرستم به جنگ

همي بر برادر کني روز تنگ

 

زَوِ طهماسپ (ص ۳۳۱)

طعن? سران ايران به زال و پاسخ دليران? اغراق‌آميز زال به آنها:

يکايک به ايران رسيد آگهي

که آمد خريدار تخت مِهي

سوي زاولستان نهادند روي

جهان شد سراسر پُر از گفت‌وگوي

بگفتند با زال چندي درشت

که گيتي بس آسان گرفتي به مشت

پس از سام تا تو شدي پهلوان

نبوديم يک روز روشن‌روان    (روشن‌روان: شاد و خوشحال)

سپاهي ز جيحون بدين سو کشيد

که شد آفتاب از جهان ناپديد

اگر چاره داري مرين را بساز

که آمد سپهبَد به تنگي فراز

چُنين گفت با مهتران زال زر

که تا من به مردي ببستم کمر

سُواري چو من پاي در زين نَگاشت      (نگاشت: نگذاشت)

کسي تيغ و گرز مرا برنداشت

]به دريا نهنگ و به کُه‌در پلنگ        (کُه: کوه)

ز بيمم نهان گشت در آب و سنگ[

به جايي که من پاي بفشاردُم

عِنان سُواران شدي پاردُم    (پاردُم: تسمه‌اي که عقب زين مي‌دوزند و زير دُم مرکب مي‌افتد)

شب و روز در جنگ يکسان بُدم

ز پيري همه ساله ترسان بدم

استفاده از آرايه‌هاي اغراق، غلو و لفّ و نشر مرتّب

 

زَوِ طهماسپ (ص ۳۳۲)

ملاطفت جالب و طنزآميز زال با رستم نوجوان:

به رستم بگفت اي گَو پيلتن

به بالا سرت برتر از انجمن

يکي کار پيش است و رنجي دراز

کزو بگسلد خواب و آرام و ناز      (ناز: رفاه و آسايش)

تو را نوز پورا گه رزم نيست       (نوز: مخفّف هنوز)

چه سازم که هنگام? بزم نيست

هنوز از لبت شير بويد همي

دلت ناز و شادي بجويد همي

چگونه فرستم به دشت نبرد

تو را پيش شيران پُر کين و درد؟!

استفاده از آرايه‌هاي تمثيل و کنايه (هنوز از لبت شير بويد همي) و استعاره (شيران: جنگاوران توران)

 

زَوِ طهماسپ (ص ۳۳۴-۳۳۳)

ابراز جنگجويي رستم به پدرش زال:

چُنين گفت رستم به دستان سام

که من نيستم مرد آرام و جام

چُنين يال و اين چنگهاي دراز       (يال: گردن؛ چنگ: دست)

نه والا بود پروريدن به ناز

اگر دشت کين آيد و جنگ سخت

بود يار يزدان و پيروز بخت

ببيني که در جنگ من چون شوم

چو با بورِ گلرنگ در خون شوم    (بور: اسب)

يکي ابر دارم به چنگ‌اندرون

که همرنگ آبست و بارانْش خون

همي آتش افروزد از گوهرش

همي مغز پيلان بساود سرش     

هرآنگه که جوشن به بر درکشم

زمانه برآرد سر از ترکِشم       (ترکِش: تيردان)

هرآن باره کو زخم گوپال من      (باره: اسب؛ گوپال: گرز)

ببيند بر و بازوي و يال من

نترسد ز عرّاده و منجنيق      (عرّاده: ابزار جنگي شبيه منجنيق براي پرتاب سنگ)

نگهبان نبايد وُرا جاثِليق      (جاثِليق: پيشواي ترسايان)

چو من پيش دارم سِنانم به چنگ

ببرّد ز خونِ دل پيل رنگ

يکي باره بايد چو پيلي بلند

چنان چون من آرم به خَمّ کمند

که زور مرا پاي دارد به جنگ

شتابش نيايد به روز درنگ

يکي گرز خواهم چو يک لخت کوه      ( لخت: تکّه، قطعه)

چو پيش من آيند توران‌گروه      (گروه: لشکر)

شکسته کنم من بدو پشت پيل

ز خون رود رانم چو درياي نيل

که روي زمين را کنم بي‌سپاه

که خون بارد ابر اندر آوردگاه

استفاده از شگردهاي طنزآفريني: اغراق (بزرگنمايي)، توصيفات بامزه، تشبيهات مليح و استعاره

 

زَوِ طهماسپ (ص ۳۳۵)

اغراق در سنگيني رستم نوجوان:

هر اسپي که رستم کشيدش به پيش

به پشتش برافشاردي دست خويش

ز نيروي او پشت کردي به خم

نهادي به روي زمين‌ بر شکم

 

زَوِ طهماسپ (ص ۳۳۶)

ماجراي انتخاب رخش:

بينداخت رستم کياني‌کمند

سر ابرش آورد ناگه به بند     (ابرش: اسب خالدار، دورنگ)

بيامد چو شير ژيان مادرش

همي خواست کندن به دندان سرش

بغرّيد رستم چو شير ژيان

از آواز او خيره شد ماديان

بيفتاد و برخاست و برگشت ازوي

به سوي گله تيز بنهاد روي

بيافشارد ران رستم زورمند

برو تنگ‌تر کرد خَمّ کمند

بيازيد چنگال گُردان بزور

بيافشارد انگشت بر پشت بور    (بور: اسب)

نکرد ايچ پشت از فشردن تَهي

تو گفتي ندارد همي آگهي

به دل گفت کين برنشست منست

کنون کارکردن به دست منست

کِشد جوشن و خود و گوپال من

تن پيلوار و بر و يال من

ز چوپان بپرسيد کين اژدها

به چندست و اين را که داند بها

چُنين داد پاسخ که گر رستمي

برو راست کن روي ايران زمي    (زمي: مخفّف زمين)

مرين را بر و بوم ايران بهاست

برين بر تو خواهي جهان کرد راست

استفاده از تشبيهات مليح و استعاره (اژدها: رخش)

 

زَوِ طهماسپ (ص ۳۳۷)

غلو در توصيف انبوهي لشکر ايران:

چُنان شد ز لشکر در و دشت و راغ      (راغ: صحرا، دامن کوه)

که بر سر نيارست پرّيد زاغ

تبيره زدندي همي شست جاي      (تبيره: طبل و دهل، نقاره)

جهان را نه سر بود پيدا نه پاي

 

کي‌قباد (ص ۳۴۵-۳۴۶)

اغراق در توصيف مقابل? سپاه کي‌قباد با افراسياب:

بپوشيد رستم سليح نبرد   (سليح: سلاح)

چو پيل ژيان شد که برخاست گرد

رده برکشيدند ايرانيان     (رده: صف)

ببستند خون‌ريختن را ميان

پس پشتشان زال با کي‌قباد

به يک دست آتش به يک دست باد

به پيش اندرون کاوياني‌درفش

جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش

چو کشتي شد اَرميده روي زمين      (اَرميده: آرميده، پهلوگرفته)

کجا موج خيزد ز درياي چين

سپر در سپر ساخته دشت و راغ

درفشيدن تيغ‌ها چون چراغ     (درفشيدن: درخشيدن)

جهان سربه‌سر گشته درياي قار      (قار: قير، سياه)

برافروخته شمع ازو صدهزار

ز ناليدن بوق و بانگ سپاه

تو گفتي که خورشيد گم کرد راه

استفاده از شگردهاي طنزآفريني: اغراق (بزرگنمايي)، تمثيل، توصيفات بامزه، تشبيهات مليح و استعاره

 

کي‌قباد (ص ۳۴۷)

داستان جنگ‌طلبي رستم نوجوان و حيرت افراسياب از آن بر و بازو و شهامت:

چو رستم بديد آنکْ قارَن چه کرد

چگونه بود ساز جنگ و نبرد

به پيش پدر شد بپرسيد ازوي

که با من جهان‌پهلوانا بگوي

که افراسياب آن بدانديش‌مرد

کجا جاي گيرد به روز نبرد؟

چه پوشد؟ کجا برفرازد درفش؟

که پيداست تابان درفش بنفش

من امروز بند کمرگاه اوي

بگيرم، کِشانش بيارم به‌روي

بدو گفت زال: اي پسر گوش دار

يک امروز با خويشتن هوش دار

که آن ترک در جنگ نراژدهاست

دَم‌آهنج و در کينه ابر بلاست        (دَم‌آهنج: دَم‌آتشين، اژدهادَم)

درفشش سياهست و خَفتان سياه     (خَفتان: زره)

از آهنْش ساعد وُزآهن کلاه

همه روي آهن گرفته به زر

درفش سيه بسته بر خود بر

ازو خويشتن را نگه دار سخت

که مردي دِليرست و پيروزبخت

بدو گفت رستم که اي پهلوان

تو از من مدار ايچ رنجه روان

جهان‌آفريننده يار منست

دل و تيغ و بازو حصار منست

برانگيخت پس رخش رويينه سُم

برآمد خروشيدن گاودُم       (گاودُم: بوق دراز شبيه دُم گاو)

چو افراسيابش به هامون بديد

بماند اندر آن کودک نارسيد     (نارسيد: نابالغ، خردسال)

ز گردان بپرسيد کين اژدَها

بدين گونه از بند گشته رها

کدامست؟ کين را ندانم به نام

يکي گفت کين پور دستان سام

نبيني که با گرز سام آمده‌ست

جوانست و جوياي نام آمده‌ست

استفاده از شگردهاي طنزآفريني: اغراق (بزرگنمايي)، توصيفات بامزه، تشبيهات مليح و استعاره (اژدها: رستم)

 

کي‌قباد (ص ۳۴۸-۳۴۷)

ماجراي شکست مفتضحان? افراسياب جنگاور از رستم نوجوان و افسوس‌خوردن رستم بر اين‌که در همين مصاف، وقتي فرصت داشته، افراسياب را ضربه‌فنّي نکرده است:

به پيش سپاه آمد افراسياب

چو کشتي که موجش برآرد ز آب

چو رستم وُرا ديد بفشارد ران

به گردن برآورد گرز گران

چو تنگ اندرآورد با وي زمين

فروکرد گرز گران را به زين

به بند کمرْش اندر آورد چنگ

جدا کردش از پشت زين پلنگ

همي خواست بردنْش پيش قباد

دهد روز جنگ نخستينْش داد

ز سنگ سپهدار و هنگ سُوار     (سنگ: سنگيني، وزن؛ هنگ: نيرو، زور)

نيامد دوال کمر پايدار

گسست و به خاک اندر آمد سرش

سُواران گرفتند گرد اندرش

سپهبد چو از چنگ رستم بجست

بخاييد رستم همي پشت دست

چرا گفت نگرفتمش زير کَش؟     (کَش: بغل)

همي بر کمر ساختم بندوش    

استفاده از تشبيهات مليح و تمثيل (بخاييد رستم همي پشت دست)

 

کي‌قباد (ص ۳۵۲-۳۴۹)

شرح شکست مفتضحان? افراسياب از رستم نوجوان از زبان خودش براي پدرش پشنگ:

برفتند ترکان ز پيش مغان

کشيدند لشکر سوي دامغان

وُزآنجا به جيحون نهادند روي

خليده دل و با غم و گفت‌وگوي    (خليده: آزرده)

شکسته‌سليح و گسسته‌کمر      (‌سليح: سلاح)

نه بوق و نه کوس و نه پاي و نه پر

برفت از لب رود نزد پشنگ

زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ

بدو گفت کاي نامبردارشاه

تو را بود ازين کينه‌جُستن گناه

يکي آنکه پيمان‌شکستن ز شاه

بزرگان پيشين نديدند راه

نه از تخم ايرج زمين پاک شد   

نه زهر گزاينده ترياک شد     (ترياک: پادزهر، نوشدارو)

يکي کم شود ديگر آيد به جاي

جهان را نمانند بي‌ کدخداي     (نمانند: نگذارند؛ کدخدا: پادشاه، صاحب)

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

به کينه يکي نو در اندر گشاد

سُواري پديد آمد از پشت سام

که دستانْش رستم نهاده‌ست نام

بيامد به‌سان نهنگ دُژَم

که گفتي زمين را بسوزد به‌دم

همي تاخت اندر فراز و نشيب

همي زد به گرز و به تيغ و رکيب     (رکيب: رکاب)

ز گُرزش هوا شد پر از چاک‌چاک

نيرزيد جانم به يک مشت خاک

همه لشکر ما به‌هم بردريد

کس اندر جهان اين شگفتي نديد

درفش مرا ديد بر يک کران

به زين اندر افکند گرز گران

چنان برگرفتم ز زين پلنگ

که گفتي ندارم به يک پشّه سنگ     (سنگ: وزن)

کمربند بگسست و بند قباي

ز چنگش فتادم نگون زير پاي

بدان زور هرگز نباشد هُژَبر       (هُژبر: شير)

دو پايش به خاک اندرون، سر به ابر

سُواران جنگي همه هم‌گروه

کشيدندم از پيش آن لخت کوه

تو داني که شاهي، دل و چنگ من

به جنگ اندرون زور و آهنگ من

به دست وي اندر يکي پشّه‌ام

وُزان آفرينش پُرانديشه‌ام

يکي پيلتن ديدم و شيرچنگ

نه هوش و نه دانش نه راي و درنگ

عِنان را سپرده بدان کَرگ مست         (کَرگ: مخفف کرگدن)

همش غار و هم کوه و هم راه پست

همانا که گوپال، سيصدهزار

زدندي بران تارگ گرز‌دار    (تارگ: کلاهخود)

تو گفتي که از آهنش کرده‌اند

ز سنگ و ز رويش برآورده‌اند

چه روباه پيشش، چه ببر بيان

چه درّنده‌شير و چه پيل ژيان

همي تاخت يکسان چو روز شکار

به‌ بازي همي آمدش کارزار

چُنو گر بُدي سام را دستبرد

به ترکان نماندي سرافراز گُرد

جز از آشتي‌جُستنش راي نيست

که با او سپاه تو را پاي نيست

زميني کجا آفريدون گُرد

بدانگه به تور دلاور سپرد

به من داده بودند و بخشيده راست

تو را کين پيشين نبايست خواست

تو داني که ديدن نه چون آگهي‌است

ميان شنيدن هميشه تَهي‌است

تو را جنگ ايران چو بازي نُمود

ز بازي سپه را درازي نمود

نگر تا چه مايه سِتام به‌زر     (سِتام: يراق زين، ساز و برگ نفيس اسب)

همان ترگ زرّين و زرّين‌سپر        (ترگ: کلاهخود)

همان تازي‌اسپان به زرّين‌لگام

همان تيغ هندي به زرّين‌نيام

ازين بيشتر نامداران گُرد

قباد اندرآمد به‌خواري ببرد

بتر زين همه نام و ننگ شکست

شکستي که هرگز نشايدْش بست

دگر آن کجا بخت برگشته شد

که اغريرت پرخرد کشته شد

جواني بُد و تنگي روزگار

وُزامروز با دي گرفتن شمار

به پيش آمدندم همه سرکشان

پس پشت هرکس درفشي کشان

بسي ياد دادندم از روزگار

دمان از پس و من دوان خوارخوار   (خوارخوار: کم‌کم)

کنون از گذشته مکن هيچ ياد

سوي آشتي ياز با کي‌قباد

گرت ديگر آيد يکي آرزوي

به گِرد آندر آيد سپه چارسوي

به يک دست رستم که تابنده‌هور 

گه رزم با او نتابد به زور

به روي دگر قارَن رزم‌زن

که چشمش نديده‌است هرگز شکن     (شکن: شکست)

سه‌ديگر چو کَشواد زرّين‌کلاه     (کَشواد: پهلواني ايراني، پدر گودرز)

که آمد به آمل ببرد آن سپاه

چهارم چو مهراب کاول‌خداي

که سالار شاهست و زاول‌خداي

سپهدار ترکان دو ديده پرآب

شگفتي فرومانده زافراسياب

استفاده از شگردهاي طنزآفريني: تمثيل، توصيفات بامزه، تشبيهات مليح، استعاره و اغراق (بزرگنمايي)

 

کي‌قباد (ص ۳۵۳-۳۵۲)

نام? سياستمداران? پشنگ مقهورِ رستم نوجوان به کي‌قباد به درخواست صلح:

يکي نامه بنوشت ارتنگ‌وار    (ارتنگ: ارژنگ، کتاب مصوّر ماني)

برو کرده صدگونه رنگ و نگار

به نام خداوند خورشيد و ماه

که او داد بر آفرين دستگاه

وُزو بر روان فريدون درود

کزو دارد اين تخم ما تار و پود

گر از تور بر ايرج نيک‌بخت

بد آمد پديد از پي تاج و تخت

برآن بر همي راند بايد سخُن

نبايد که پرخاش ماند به بن

گرين کينه از ايرج آمد پديد

منوچهر سرتاسر اين کين کشيد

برآن هم که کرد آفريدون نخست

کجا راستي را به بخشش بجست

سزد گر بداريم دل هم برآن

نگرديم از آيين و راه سران

ز خرگاه تا ماورُالنّهر بر      (خرگاه: نام ايالتي در توران)

که جيحون ميانجي‌ست اندر گذر

بر و بوم ما بود هنگام شاه

نکردي بدين مرز ايرج نگاه

همان بخش ايرج از ايران‌زمين

بداد آفريدون و کرد آفرين

ازآن گر بگرديم و جنگ آوريم

جهان بر دل خويش تنگ آوريم

بود زخم شمشير و خشم خداي

نيابيم بهره ز هر دو سراي

وُگر همچُنان چون فريدون گُرد

به سِلم و به تور و به ايرج سپرد

ببخشيم و زان پس نجوييم کين

که چندين بلا خود نيارزد زمين

سر زنده از سال چون برف گشت

ز خون کيان خاک شَنگَرف گشت      (شَنگَرف: جوهر سرخ‌رنگ، اکسيد جيوه)

سرانجام هم جز به بالاي خويش

نيابد کسي بهره از جاي خويش

بمانيم با آن رشي پنج خاک       (رش: واحدي در طول و تقريباً ۳۰ سانتي‌متر)

سراپاي کرباس و جاي مغاک     (مغاک: گودال، مجازاً قبر)

درِ آزمندي‌است اندوه و رنج

شدن تنگدل در سراي سپنج

مگر رام گردد بدين کي‌قباد

سر مرد بخرد نگردد ز داد

کس از ما نبينند جيحون به خواب

وُزايران نيايند ازين روي آب

مگر با درود و نويد و پيام

دو کشور شود زين سخن شادکام

استفاده از آرايه‌هاي تشبيه، تمثيل و استعاره

 

کي‌قباد (ص ۳۵۴)

اعتراض طنزآميز رستم به کي‌قباد که قصد صلح با پشنگ متخاصم دوروي ناقلا را دارد:

بدو گفت رستم که اي شهريار

مجو آشتي در گه کارزار

نبود آشتي هيچ در خَوردشان

بدين روز گرز من آوردشان

به رستم چُنين گفت پس کي‌قباد

که چيزي نديدم نکوتر ز داد

 

کي‌قباد (ص ۳۵۵)

نصيحت طنزآميز کي‌قباد به رستم نوجوان:

ز زاولستان تا به درياي سَند

نبشتيم عهدي تو را بر پرند

تو شو تخت با افسر نيمروز

بدار و همي باش گيتي‌فروز

وزين روي کاول به مهراب ده

سراسر سِنانت به زهر آب ده

کجا پادشاهيست بي‌جنگ نيست

وُگر چند روي زمين تنگ نيست

فردوسي در اينجا با طعن? ظريف و لطيف، خوي زياده‌خواهي بشر را مورد عنايت قرار داده است!

 

کي‌قباد (ص ۳۵۶)

اغراق کي‌قباد در دادخواهي‌اش:

چُنين گفت با ناموربخردان

که گيتي مرا از کران تا کران

اگر پيل با پشّه کين آورد

همه رخنه در داد و دين آورد

 

کي‌قباد <

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=311535
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.