نگاهي به شوخ‌طبعي در شاهنامه – قسمت دوم

دفتر يکم (قسمت دوم: از ضحّاک تا منوچهر)

 

پيش‌گفتار ( از قسمت اول)

در اين يادداشت‌ها، نگاهي مفصّل خواهيم داشت به انواع شوخ‌طبعي و طنز در شاهنام? فردوسي (به تصحيح دکتر جلال خالقي مطلق) و فعلاً با آوردن ابيات واجد شرايط و تفسير و تأويل صادقان?! آنها (از آغاز دفتر يکم تا پايان دفتر ششم) آهسته و پيوسته و با صبر و حوصله‌اي استثنايي! پيش مي‌رويم تا به حول و قو? الهي از اين مرحل? دشوار و طاقت‌فرسا با موفقيت و سربلندي و سلامت! عبور کنيم. در نهايت يعني پس از يادداشت پاياني دفتر ششم، ان‌شاءالله ضمن بازنشر چند مقال? علمي-دانشگاهي درست و حسابي از اهل فن، طنز مخصوص فردوسي در شاهنامه را تحقيقاً تحليل و بررسي خواهيم کرد. شايان ذکر است شوخ‌طبعي و طنز فردوسي در شاهنامه، غالباً از نوع طنز فلسفي و تلخند حکيمانه و طعن? هدفمند! به رفتار جهان است؛ البته بعد از ولادت باسعادت «زال» شوخ‌طبعي و طنّازي فردوسي خيلي بيشتر گل مي‌کند و از آنجاي شاهنامه به بعد، ابيات خنده‌آور و نشاط‌انگيز و طنزآميز محسوس‌تري خواهيم داشت، ولي ما لابد از اول شاهنامه شروع کرده‌ايم و هر جا سخني به نظرمان ردّي از شوخي يا طنز داشته، حتّي از نوع کمرنگ يا نامحسوسش! آورده‌ايم تا به سهل‌انگاري و کم‌کاري متهّم نشويم؛ اميدواريم تشخيصمان درست و حسابي بوده باشد. صادقانه اعتراف مي‌کنيم در مواردي براي اين‌که به هدف مطلوبمان برسيم، ناگزير بوده‌ايم ابياتي که خودشان به تنهايي هيچ شوخي يا طنزي ندارند ولي حاوي اطّلاعات راهنما و مکمّل حياتي و مهّم مرتبط با شوخي و طنز مورد نظرمان هستند را هم بياوريم تا حقّ مطلب بخوبي ادا شود و هم? خوانندگان ان‌شاءالله آن را دريابند؛ بنابراين پيشاپيش به علّت اين معذوريت! از شما عزيزان صبور و بزرگوار، از صميم دل و جان عذر مي‌خواهيم.

 

يادآوري

«از ميان هم? نوشته‌هاي نياکان ما ايرانيان که از دستبرد زمانه جان به‌در برده و به دست ما رسيده‌اند، هيچ نوشته‌اي اهمّيت شاهنام? فردوسي را در شناخت تاريخ و فرهنگ و ادب و هنر و بينش‌ها و آيين‌هاي باستان ايران و زبان و ادب فارسي و هو?ّت ملّي ما ندارد.» (دکتر جلال خالقي مطلق)

«طنز شاهنامه براي قهقهه نيست، براي شادابي يا خوشحال‌کردن انسان است. هرچند شاهنامه به عنوان اثري حماسي معروف است ولي بسياري از انواع ادبي از جمله تعليمي، غنايي و حتي طنز در آن موجود است، آن هم در بهترين وجه ممکن.» (قدمعلي سرامي)

 

آغاز قسمت دوم

 

ضحّاک (صفح? ۶۶)

انتقامجويي خيره‌سران? فريدونِ نوجوانِ ۱۶ساله از ضحّاکِ بيدادگرِ هزار و چند ساله و نصيحت ظريف و لطيف مادرش فرانک به او:

چُنين داد پاسخ به مادر که شير

نگردد مگر بآزمايش دِلير

کنون کردني کرد جادوپرست

مرا بُرد بايد به شمشير دست

بپويم به فرمان يزدان پاک

برآرم از ايوان ضحّاک خاک

بدو گفت مادر که اين راي نيست

تو را با جهان سربه‌سر پاي نيست

جهاندار ضحّاک با تاج و گاه

ميان بسته فرمانِ او را سپاه

چو خواهد ز هر کشوري صدهزار

کمر بسته او را کند کارزار

جز اينست آيين و پيوند کين

جهان را به چشم جواني مبين

که هر کو نبيدِ جواني چَشيد

به گيتي به جز خويشتن را نديد

بدان مستي اندر دهد سر به باد

تو را روز جز شاد و خرّم مباد

 

ضحّاک، گفتار اندر داستان کاو? آهنگر با ضحّاک تازي (صفح? ۶۹-۶۶)

ضحّاک بيدادگر، از ترس فريدونِ نوجوان بي‌باک که به خونخواهي پدرِ آزاده‌اش (آبتين) و داي? بيگناهش (برماي? گاو) برخاسته است و نيز جلوگيري از محقّق‌شدن خواب مرگباري که ديده است (و فرار از سرنوشت ناگوارش) با پرونده‌سازي و تهي? استشهاد محلّي! و سند محضري، خود را پادشاهي نيکوکار و راستگو و دادگر مي‌نمايد تا مگر با اين نمايش هنرمندانه! قائل? در شُرف وقوع را بخواباند و جان به در ببرد:

از آن پس چنين گفت با موبَدان

که اي پُرهنر نامور بخردان

مرا در نهاني يکي دشمن‌ است

که بر بخردان اين سخن روشن‌ است

ندارم همي دشمن خُرد خوار

بترسم همي از بدِ روزگار

يکي محضر اکنون ببايد نبشت

که جز تخم نيکي سپهبد نکِشت

نگويد سخن جز همه راستي

نخواهد به داد اندرون کاستي

ز بيم سپهبد همه راستان

بدان کار گشتند همداستان

بدان محضر اژدها ناگزير

گواهي نبشتند برنا و پير

همانگه يکايک ز درگاه شاه

برآمد خروشيدن دادخواه

ستمديده را پيش او خواندند

برِ نامدارانْش بنشاندند

بدو گفت مهتر به روي دُژَم

که برگوي تا از که ديدي ستم

خروشيد و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاو? دادخواه

يکي بي‌زيان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آيد همي بر سرم

که مارانْت را مغز، فرزند من

همي داد بايد ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگريد

شگفت آمدش کان سخنها شنيد

بدو بازدادند فرزند اوي

بخوبي بجستند پيوند اوي

بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بدان محضر اندر گُوا

چو برخوانْد کاوه همه محضرش

سبک، سوي پيران آن کشورش،

خروشيد کاي پايمردان ديو

بريده دل از ترس کيهان‌خديو

همه سوي دوزخ نهاديد روي

سپرديد دلها به گفتار اوي

نباشم بدين محضر اندر گوا

نه هرگز برانديشم از پادشا

خروشيد و برجست لرزان ز جاي

بدّريد و پسپرد محضر به پاي

گرانمايه‌فرزندِ او پيش اوي

ز ايوان برون شد خروشان به کوي

مِهان شاه را خواندند آفرين

که اي نامور شهريار زمين

ز چرخ فلک بر سرت بادِ سرد،

نيارد گذشتن به روز نبرد

چرا پيش تو کاو? خامگوي

به‌سان همالان کند سرخ روي

همي محضر ما به پيمان تو

بدّرد، بپيچد ز فرمان تو

ک?ِ نامور پاسخ آورد زود

که از من شگفتي ببايد شُنود

که چون کاوه آمد ز درگه پديد

دو گوش من آواز او را شنيد

ميان من و او ز ايوان دُرست

يکي کوه گفتي ز آهن برُست

هميدون چُنو زد به سربر دو دست

شگفتي مرا در دل آمد شکست

ندانم چه شايد بُدن زين سپس

که راز سپهري ندانست کس

 

ضحّاک، گفتار اندر رفتن آفريدون به جنگ ضحّاک (صفح? ۷۴-۷۳)

اغراق بامز? نگهبانِ گماشت? ضحّاک در ساحل اروندرود، خطاب به فريدون که بدون پاسپورت! مي‌خواهد از آب بگذرد:

چو آمد به نزديک اروندرود

فرستاد زي رودبانان درود

که کشتي و زورق هم اندر شتاب

گذاريد يکسر بدين روي آب

نياورد کشتي‌ نگهبانِ رود

نيامد به گفتِ فريدون فرود

چنين داد پاسخ که شاه جهان

جزين گفت با من سخن در نهان

که مگذار يک پشّه را، تا نخست

جوازي نيابي به مُهري درست

 

ضحّاک، گفتار اندر رفتن آفريدون به جنگ ضحّاک (صفح? ۸۱-۷۹)

گفت‌و‌گوي طنزآميزِ بي‌نظير «کُندْرو» (کدخداي قصر ضحّاک) و ضحّاکِ خارج از قصر و بي‌خبر از تسخيرِ قصرش به دست فريدون:

بدو گفت کاي شاه گردنکشان

به برگشتن کارت آمد نشان

سه مرد سرافراز با لشکري

بيامد دوان از درِ کشوري

ازين سه يکي کهتر اندر ميان

به بالاي سرو و به چهرِ کيان

به سال‌ست کهتر فزونيش بيش

از آن مهتران او نهد پاي پيش

يکي گرز دارد چو يک لختِ کوه

همي تابد اندر ميان گروه

به اسپ اندر آمد بايوان شاه

دو پُرمايه با او هميدون به‌راه

بيامد به تخت کِيي برنشست

همه بند و نيرنگ تو کرد پست

هر آنکس که بود اندر ايوان تو

ز مردان مرد و ز ديوان تو

سر از پاي يکسر فروريختْشان

همه مغز با خون برآميختْشان

بدو گفت ضحّاک شايد بُدن

که مهمان بوَد، شاد بايد بُدن

چنين داد پاسخ وُرا پيشکار

که مهمان ابا گرز? گاوسار،

بمَردي نشيند به آرام تو

ز تاج و کمر بستُرد نام تو

به آيين خويش آورد ناسپاس

چُنين، گر تو مهمان شناسي شناس!

بدو گفت ضحّاک چندين منال

که مهمانِ گستاخ بهتر به فال

چُنين داد پاسخ بدو کُندْرو

که آري شنيدم، تو پاسخ شنو

گر اين نامور است مهمان تو

چه کارَستش اندر شبستان تو؟!

که با خواهران جهاندار جم

نشيند زند راي بر بيش و کم

به يک دست گيرد رخ شهرناز

به ديگر، عقيقين‌لبِ ارنواز

شب تيره‌گون خود بَتر زين کند

به زيرِ سر از مُشک بالين کند

چه مُشک آن دو گيسوي دو ماه تو

که بودند همواره دلخواه تو

برآشفت ضحّاک بر سان کَرگ

شنيد آن سخن کآرزو کرد مرگ

به دشنام زشت و به آواز سخت

شگفتي بشوريد با شوربخت

بدو گفت: هرگز تو در خان من

ازين پس نباشي نگهبان من

چنين داد پاسخ وُرا پيشکار

که ايدون گُمانم من اي شهريار

کزآن تخت هرگز نباشدْت بهر

مرا  چون دهي کدخدايي شهر؟!

چو بي ‌بهره باشي ز گاه مهي

مرا کارسازندگي چون دهي؟!

چرا برنسازي همي کار خويش

که هرگزْت نامد چُنين کار پيش

ز تاج بزرگي چو موي از خمير

برون آمدي مهترا چاره‌ گير

 

ضحّاک، گفتار اندر رفتن آفريدون به جنگ ضحّاک (صفح? ۸۶-۸۵)

خند? تلخِ (تلخند) برخاسته از حکمت و معرفت فردوسي به ناپايداري جهان و مرگ، معمولاً با اعتراض زهرآلودش به رفتار و کردار جهان و طعنه و تمسخر همراه است:

جهانا چه بدمهر و بدگوهري

که خود پروراني و خود بشکَري

نگه کن کجا آفريدونِ گُرد

که از تخم ضحّاک شاهي ببرد

ببُد در جهان پنجصد سال شاه

به آخِر بشد، ماند ازو جايگاه

جهانِ جهان ديگري را سپرد

به جز درد و اندوه چيزي نبرد

چُنينيم يکسر کِه و مِه همه

تو خواهي شبان باش خواهي رمه

 

فريدون (صفح? ۹۲)

ز سالش چو يک‌پنجَه اندر کشيد

سه فرزندش آمد گرامي پديد

ازين سه دو پاکيزه از شهرناز

يکي کهتر از خوبچهر ارنواز

 

ازدواج فريدون با خواهران جمشيد (شهرناز و ارنواز) که دستِ‌کم ۱۱۰ سال از او بزرگتر و قبلاً همسران ضحّاک هم بوده‌اند و بچّه‌دارشدن او بعد از پنجاه سالگي‌اش از آنها (سلم و تور از شهرناز و ايرج از ارنواز)، اگر مشت محکمي بر دهان امپرياليسم و استکبار جهان آن زمان و بنگاه‌هاي سخن‌پراکني‌اش نيست، پس چيست؟!   

البته اين اختلاف سِنّي‌ها‌ در آن زمان خيلي نبوده و انگار به چشم نمي‌آمده و تأثيري در پيوند زناشويي و زاد و ولد نداشته است و بنده، اين مطلب را صرفاً جهت اطّلاع بي‌اطّلاعان عرض کردم وگرنه خودم هم از همسرِ هنوز به ‌دنيا نيامده‌ام علي‌ا?ّ‌حال دست‌ِکم ۳۳ سال بزرگترم و خيلي هم از اين بابت راضي و خوشبختم.

 

فريدون (صفح? ۹۵)

تشبيهي بديع بانمک؛ وقتي شاه يمن درخواست خواستگاري سه دخترش براي سه پسر فريدون را از زبان فرستاد? فريدون شنيد:

پيامش چو بشنيد شاه يمن

بپژمرد چون زآبِ گَنده سمن

 

فريدون (صفح? ۹۷-۹۶)

طعن? ظريف سرداران تاز?ِ پادشاه يمن به او ضمن ادّعاي لطيف جنگاوري و بي‌باکي‌شان از فريدون (شهريار جهان) 

جهان‌آزموده دلاورسران

گشادند يک‌يک به پاسخ زبان

که ما همگنان اين نبينيم راي

که هر باد را تو بجنبي ز جاي

اگر شد فريدون جهان‌شهريار

نه ما بندگانيم با گوشوار

سخن‌گفتن و بخشش آيين ماست

عِنان و سِنان تافتن دين ماست

به خنجر زمين را مِيستان کنيم

به نيزه هوا را نِيستان کنيم

 

فريدون (صفح? ۱۰۵)

چُن آمد به کاخ گرانمايه باز

به پيش جهان‌داور آمد به راز

همي آفرين کرد بر کردگار

کزو ديد نيک و بد روزگار

 

فردوسي در اين‌جا باز هم با ظرافت و رندي و به واسط? فريدون، اين حقيقتِ تلخ طنزآميز که «بدي روزگار هم از خداوند است» را يادآوري مي‌کند و همين صراحت بيان، شايد موجب خند? خوانندگانِ جاخورده شود.

 

فريدون (صفح? ۱۰۹)

هَيون فرستاده بگذارد پاي

بيامد به نزديک توران‌خداي

بچربي شنيده همه ياد کرد

سرِ تورِ بي‌مغز پُرباد کرد

فردوس?ِ حکيم در اينجا (انگار تحت تأثير احساسات پدرانه و ايرج‌دوست?ِ غالب) صراحتاً تور را «بي‌مغز» مي‌خواند و همين ابراز احساسات لطيف! شايد بعضي خوانندگان را غافلگير کرده و بخنداند.

 

فريدون (صفح? ۱۱۱-۱۱۰)

گستاخي طعنه‌آميز و تهديد بي‌شرمان? سلم در پيامِ خطاب به پدرش (فريدون) ضمن تحقير ايرج، در اعتراض به عدالت فريدون در تقسيم جهان بين پسرانش:

سخن سلم پيوند کرد از نخست

ز شرم پدر ديدگان را بشست

فرستاده را گفت: ره برنورد

نبايد که يابد تو را باد و گرد

چو آيي به کاخ فريدون فرود

نخستين ز هر دو پسر دِه درود

پس آنگه بگويش که ترس خداي

ببايد که باشد به هر دو سراي

جوان را بود روز پيري اميد

نگردد سيه، موي گشته سپيد

چه سازي درنگ اندرين جاي تنگ؟!

شود تنگ بر تو سراي درنگ

جهان مر تو را داد يزدان پاک

ز تابنده‌خورشيد تا تيره‌خاک

همي بآرزو خواستي رسم و راه

نکردي به فرمان يزدان نگاه

نجستي جز از کژّي و کاستي

نکردي به بخش‌اندرون راستي

سه فرزند بودت خردمند و گُرد

بزرگ آمده نيز پيدا ز خرد

نديدي هنر با يکي بيشتر

کجا ديگري زو فرو برد سر

يکي را دَمِ اژدها ساختي

يکي را به ابر اندر افراختي

يکي تاج بر سر به بالين تو

بدو شاد گشته جهان‌بين تو

نه ما زو به مام و پدر کمتريم

که بر تخت شاهي نه‌اندرخَوريم

ايا دادگر شهريار زمين

برين داد هرگز مباد آفرين

اگر تاج از آن تارک بي‌بها،

شود دور يابد جهان زو رها

سپاري بدو گوشه‌اي از جهان

نِشيند چو ما گشته از تو نهان

وُگرنه سُواران ترکان و چين

هم از روم گردان جوينده‌کين

فراز آوردم لشکري گرزدار

از ايران و ايرج برآرم دمار

 

فريدون (صفح? ۱۱۲)

معرفتِ آميخته با زيرکي فرستاد? تور و سلم (که حامل پيام بسيار ناگوارِ پسران ناخلف است) ضمن اعتراف رندان? او به معذوريت و بيچارگي‌اش، در پيشگاه فريدون:

منم بنده‌اي شاه را ناسزا

چُنين بر تنِ خويش ناپادشا

پيامي درشت آوريده به شاه

فرستنده پُرخشم و من بي‌گناه

بگويم چو فرمايدم شهريار

پيام جوانان ناهوشيار

 

فريدون (صفح? ۱۱۶)

نصيحت ظريف و طنزآميز فريدونِ باتجربه به ايرجِ مهرباني که مي‌خواهد جواب بيداد و دشمني علني برادرانِ نابرادرش را با محبّت و عذرخواهي و دلجويي و گذشت از حقّش بدهد:

بدو گفت شاه اي خردمندپور

برادر همي رزم جويد تو سور

مرا اين سخن ياد بايد گرفت

ز مَه روشنايي نباشد شگفت

ز تو پُرخرد پاسخ ايدون سزيد

 دلت مهر و پيوند ايشان گُزيد

وليکن چو جاني شود بي‌بها

نهد بخرد اندر دَم اژدها

چه پيش آيدش جز گزاينده‌زهر؟!

کَه‌ش از آفرينش چُنين‌ست بهر

تو را اي پسر گر چُنين‌ست راي

برآراي کار و بپرداز جاي

 

فريدون (صفح? ۱۲۰)

امان‌خواهي لطيف و فروتنان? ايرج از برادرش تور، قبل از کشته‌شدن به دست او:

پسندي و همداستاني کني

که جان داري و جان‌ستاني کني؟

مکُش مورکي را که روزي‌کَش‌ست

که او نيز جان دارد و جان خَوش‌ست

آيا مي پسندي و موافقي در حالي‌که خودت جان داري، جانِ يکي ديگر را بگيري؟!

افزودنِ کاف تصغير به مور که نوعِ بي‌کافش! هم نسبت به آدم، جث? بسياربسيار کوچکتري دارد، اظهار فروتني ايرج در مقابل تور را، بليغ‌تر کرده و همين‌ دستِ‌کم‌گير?ِ مبالغه‌آميز (که از شگردهاي طنزپردازي است) لطافت خاصي به کلام بخشيده و طنزي اشک‌آور! ساخته است. 

 

فريدون (صفح? ۱۲۱)

تلخند و طعن? ظريفان? فردوسي به جهان، بعد از کشته‌شدن مظلومان? ايرجِ بيگناه به دست برادرش، تور:

جهانا بپرورد?َش در کنار

وُزان پس ندادي به جان زينَهار

نهاني ندانم تو را دوست کيست

برين آشکارت ببايد گريست

 

فريدون (صفح? ۱۲۱)

طعن? زهرآلود تور خطاب به پدرش (فريدون)، وقتي سرِ ايرج را نزد او مي‌فرستد:

بياکند مغزش به مُشک و عبير

فرستاد نزد جهانبخشِ پير

چُنين گفت کاينت سرِ آن نياز

که تاج نياکان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن شاخ‌گستر نيازي درخت

بفرما! اين هم سرِ آن تحف? دلخواهت که تاج موروثي به او رسيد، حالا اگر خواستي به او تاج بده يا تخت!

آن درخت برومند پُرباري که مي‌خواستيش، از دست رفت.

 

فريدون (صفح? ۱۲۴)

اغراقِ لطيف در شرح کم و کِيف عزاداري فريدون براي پسرش، ايرج:

برين گونه بگريست چندان بِزار

همي تا گيا رُستش اندر کنار

زمين بستر و خاک بالين او

شده تيره روشن‌جهان‌بين او

آن‌قدر با زاري (چون ابر بهاري) اشک مداوم ريخت تا در کنارش (از اين باران رحمت!) گياه روييد. (در تمام اين ا?ّام سوگواري) زمين رختخواب و خاک بالشش بود؛ چشمان روشنِ جهان‌بينش)به علّت بارندگي شبانه‌روزي و يکريز) نابينا شده بود.

 

فريدون (صفح? ۱۳۰-۱۲۹)

عذرخواهي و اظهار شرمساري و پوزش رندانه و ظريف تور و سلم از کُشتن برادرشان ايرج، در پيام سياستمدارانه‌اي! که نزد پدرشان (فريدون) فرستادند تا او را از خونخواهي ]توسّط منوچهر (نو? پهلوان و غيور ايرج) [ منصرف کنند و جان به در ببرند:

چو دادند نزد فريدون پيام

نُخست از جهاندار بردند نام

که جاويد باد آفريدون گُرد

که فرّ کيي ايزد او را سپرد

چه گفتند دانندگان خرد

که هر کس که بد کرد کيفر برد

بماند به تيمار، دل پر ز درد

چو ما مانده‌ايم اي شهِ زادمرد

نبشته چُنين بودمان از بُوِش       (بُوِش: سرنوشت)

به رسم بُوِش اندر آمد روش

هُژبر جهانسوز و نَراژدها

ز دام قضا هم نيابد رها

وُ ديگر که بي‌باک و ناپاک ديو

ببَرّد ز دل ترس کيهان‌خديو

به ما بر چُنان چيره شد راي او

که مغز دو فرزانه شد جاي او

همي چشم داريم از آن تاجور

که بخشايش آرد به ما بر مگر

اگر چه بزرگست ما را گناه

به بي‌ دانشي برنهد پيشگاه

وُ ديگر بهانه سپهر بلند

که گاهي پناهست و گاهي گزند

سِ?ُم: ديو کاندر ميان چون نَوند

ميان بسته دارد ز بهر گزند

اگر پادشا را سر کين ما

شود پاک، روشن شود دين ما

منوچهر را با سپاهي گران

فرستد به نزديک خواهشگران

بدان تا چو بنده به پيشش به پاي

بباشيم جاويد، اينست راي

مگر کان درختي که از کين برُست

به آب دو ديده توانيم شُست

بپوييم تا آب و رنجش دهيم

چو تازه شود تاج و گنجش دهيم

 

فريدون (صفح? ۱۳۳-۱۳۱)

پاسخ خان‌ومان‌سوز و دندانشکن فريدون به پيام عذرخواهي و اظهار شرمساري و پوزشِ رندان? تور و سلم از کشتن برادرشان ايرج )در پيامي که به فرستاد? حاملِ اين نامه ابلاغ کرد(:

چو بشنيد شاه جهان کدخداي

پيام دو فرزندِ ناپاک‌راي

يکايک به مرد گرانمايه گفت

که خورشيد را چون تواني نهفت؟!

نهان دل آن دو مرد پليد

ز خورشيد روشنتر آمد پديد

شنيدم همه هرچه گفتي سخُن

نگه کن که پاسخ چه يابي ز بن

بگو آن دو بي‌شرم ناباک را

دو بيداد و بدمهر و ناپاک را

که گفتار خيره نيرزد به چيز

ازين در سخن خود نرانيم نيز

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=311273
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.