نگاهي به شوخ‌طبعي در شاهنامه، قسمت سيزدهم

دفتر دوم (قسمت هفتم: داستان رستم و سهراب)

 

داستان رستم و سهراب (ص ???-???)

پرسش فلسفي طنزآميز فردوسي (که شايد متأثر از مرگ غريبانه و رقت‌انگيز سهراب جوان به دست پدرش است) دربار? ماهيت مرگ (پيش از آغاز داستان رستم و سهراب):

اگر مرگ دادست بيداد چيست؟!

ز داد اين‌همه بانگ و فرياد چيست؟!

و پاسخ حکيمان? خود فردوسي به اين پرسش:

به رفتن مگر بهتر آيدْت جاي

چو آرام گيري به ديگرسراي

 

اين نوع طنز، يعني طنز فلسفي، بارزترين طنز فردوسي در شاهنامه است که در آثار خيام هم کاملاً نمايان است. طنز فلسفي شايد عميق‌ترين و متفکرانه‌ترين نوع طنز باشد و چون معمولاً به اساسي‌ترين پديده‌هاي جهان و هستي مي‌پردازد، آفريدنش حکمت و خرد کافي مي‌خواهد. البته فردوسي و خيام هر دو حکيم و خردمند بوده‌اند، بنابراين مو لاي درز طنزهاي فلسفي‌ اين دو استاد جاويدان نمي‌رود و آثارشان سرمشق همگان است. به نظرم هر دو بيت آن‌قدر گويا هستند که هر توضيحي، توضيح واضحات است.

 

داستان رستم و سهراب (ص ???)

ماجراي غفلت (خواب خوش) رستم در شکارگاه توران و ربوده‌شدن رخش‌:

چو‌ بيدار شد رستم از خواب خَوش

به کار آمدش بار? دست‌کش     (باره: اسب؛ دست‌کش: عصاي دست، کارامد)       

غمي گشت چون بارگي را نيافت     (بارگي: اسب)       

سراسيمه سوي سمنگان شتافت    

همي گفت کاکنون پياده نَوان     (نَوان: ناتوان)       

کجا پويم از ننگ تيره‌روان؟    

ابا ترکش و گرز بسته ميان     (ترکش: تيردان)       

چُنين تَرگ و شمشير و ببر بيان     (تَرگ: کلاهخود؛ ببر بيان: جام? رزم رستم از پوست ببر)       

چه گويند گُردان که: اسبش که برد؟

 تهمتن بدانجا بخفت؟ ار بمرد؟     (ار: يا)       

کنون رفت بايد به بيچارگي

به غم دل‌سپردن به يکبارگي

همي بست بايد سليح و کمر     (سليح: سلاح)       

به جايي نشانش بيابم مگر

در اينجا از شگرد «گفت‌و‌گو با خود» (از نوع طنزآميزش) استفاده شده است. چيزهايي که رستم از خودش مي‌پرسد، نمايند? ملامت و شماتت است و با شناختي که ما از رستم دستان، پهلوان خردمند و هوشيار داريم، نوعي قلقلک ذهني ايجاد مي‌کند که از خصوصيات و اثرات طنز است.

 

داستان رستم و سهراب (ص ???)

تهديد هولناک رستم خطاب به شاه سمنگان، اگر رخش را نيابد:

بدو گفت رخشم بدين مرغزار     (مرغزار: چراگاه، مرتع)       

ز من دور شد بي لگام و فَسار     (فَسار: افسار)       

کنون تا سمنگان نشان پي است     (نشان پي: رد پا)       

بدان سر کجا جويبار و ني است

تو را باشد، ار بازجويي سپاس

بيابد به پاداش، نيکي‌شناس

ور ايدونکْ ماند ز من ناپديد     (ايدونک: اکنون)       

سران را بسي سر ببايد بريد

رستم که خودش با غفلت رخش را گم کرده است، ديگران را مسئول مي‌داند و بازخواست و حتي تهديد جاني مي‌کند. اين رفتارِ ديکتاتورانه با خرد و انصافي که ما از رستم پهلوان سراغ داريم در تضاد است و اين تضاد، طنزآفرين است.

بنده اگر در آنجا حاضر و مخاطب رستم بودم، مي‌گفتم: «گنه کرده در بلخ آهنگري    به لندن مزن گردن لشکري!»

استفاد? همزمان از صنايع ادبي «تکرار»، «جناس» و «واج‌آرايي» در مصرع «سران را بسي سر ببايد بريد»

 

داستان رستم و سهراب (ص ???)

گفتار اندر آمدن تهمينه دختر شاه سمنگان به بالين رستم

فرار نامحسوس تهمينه (يا فردوسي؟) از تنگناي قافيه (شايد به علت آن قافي? بحث‌برانگيز تهمينه!):

چُنين داد پاسخ که تهمينه‌ام

تو گويي که از غم به دو نيمه‌ام

فردوسي چون حکيم و خردمند بوده، بخوبي مي‌دانسته که مميزي، آن قافي? مناسب‌ترِ تهمينه را برنمي‌تابد و لابد تأديب مي‌کند؛ بنابراين علي‌رغم ميل باطني خودش و به ميل ظاهري مميزين عمل مي‌کند. لطفاً در اين خصوص توضيح نخواهيد، چون همين‌ دو خطِ سربسته را هم بعيد مي‌دانم به زيور طبع آراسته و منتشر شود. به قول شيخ اجل، سعدي (عليه‌الرحمه): «نويسنده داند که در نامه چيست» يعني آنها که مي‌دانند به آنها که نمي‌دانند نگويند، خوبيت ندارد!

 

داستان رستم و سهراب (ص ???)

ماجراي اغفال و اغوا شدن رستم مجرد توسط دختر شاه پريان … ببخشيد! دختر شاه سمنگان، سرکار خانم تهمينه و اعتراف جالب او:

شب تيره تنها به توران شوي

بگردي برآن مرز و هم بغنوي     (بغنوي: بيارامي، بخوابي)       

به‌تنها يکي گور بريان کني     (به‌تنها: تنهايي؛ گور: گور خر)       

هوا را به شمشير گريان کني

هر آنگه که گرز تو بيند به چنگ‌

بدرّد دل شير و چنگ پلنگ

برهنه چو تيغ تو بيند عقاب

نيارد به نخچيرکردن شتاب     (نيارد: نتواند؛ نخچير: شکار)       

نشان کمند تو دارد هُژبر     (هُژبر: شير)       

ز بيم سِنان تو خون بارد ابر     (سِنان: نيزه)       

چُن اين داستانها شنيدم ز تو

بسي لب به دندان گزيدم ز تو

بجُستم همي کتف و يال و برت

بدين شهر کرد ايزد آبشخَورت     (آبشخور: منزل، اقامتگاه)       

تو را يم کنون گر بخواهي مرا

نبيند جزين مرغ و ماهي مرا

يکي آنک بر تو چُنين گشته‌ام

خرد را ز بهر هوا کُشته‌ام

وُديگر که از تو مگر کردگار

نشاند يکي پورم اندر کنار

مگر چون تو باشد به مردي و زور

سپهرش دهد بهرِ کيوان و هور

سه‌ديگر که اسبت به‌ جاي آورم

سمنگان همه زير پاي آورم

نقط? عطف اين ديالکتيکِ عاشقانه، مصرع «خرد را ز بهر هوا کُشته‌ام» است. خدا را صدهزار مرتبه شکر که تهمينه‌بانوي فريبا، صراحتاً نيت پاکش را اعلام و خيال رستم و ما را راحت کرده است. اما چرا گفتيم نقط? عطف؟ چون همانطور که استاد بزرگ «آلبرت اينشتين» فرموده‌اند: «عشق مانند ساعت شني است؛ همزمان که قلب را پرمي‌کند، مغز را خالي مي‌کند.» اگر با نهايت خوش‌بيني هواي تهمينه‌بانو را همان عشق فرض کنيم، خردش را هم مي‌توانيم عقل فرض کنيم و در معادله بالا قرار دهيم تا ادعاي ايشان از نظر علمي درست از آب درآيد و اعترافش پذيرفته شود.

استفاده از آرايه‌هاي ادبي مبالغه (اغراق و غلو)، تمثيل و کنايه و سوءاستفاد? صلح‌آميز از صنايع غيرادبي مخ‌زدن، وعد? انتخاباتي دادن و سرِ جوان صاف و ساد? مردم را گول ماليدن و اسير تأهل و دبّه و زنبيل‌ کِشي و هزار مصيب ديگر کردنِ پسران مجرد ناسربه‌زير!  به قول خودم: «پسرهاي سرمايه‌دار سران    نگردند جز با ابر‌دختران»

 

داستان رستم و سهراب (ص ???)

گفتار اندر زادن سهراب از مادر

اغراق در توصيف سهراب نوجوان:

چو ده‌ساله شد در زمين کس نبود

که يارست با او نبرد آزمود     (يارستن: توانستن)       

 

داستان رستم و سهراب (ص ???)

تهديد جاني سهراب، مادرش تهمينه را (وقتي‌که سراغ پدرش را از او مي‌گيرد):

برِ مادر آمد بپرسيد ازوي

بدو گفت گستاخ: با من بگوي

که من چون ز همشيرگان برترم؟

همي بآسمان اندر آيد سرم؟

ز تخم ک?َم؟ وز کدامين گهر؟

چه گويم چو پرسند نام پدر؟

گر اين پرسش از من بماند نهان

نمانم تو را زنده اندر جهان

پسر لقمان را گفتند: «وَ بِالوالِدَ?ْنِ إحسانا» (نيکي به پدر و مادر) را از که آموختي؟ گفت: از «سهراب ناسپهري».

ببينيد سهراب نوجوانمان چقدر مادرش (تهمينه) را دوست دارد که اگر جواب پرسشِ «پدرم کيست؟» را از او نگيرد، او را زنده نمي‌گذارد! مرحبا دلاور! احسنت بر غيرتت پهلوان! شير مادر حلالت! مادر چه قابل دارد؟! عالم فداي حقيقت!

به نظرتان اگر خبرِ اين تهديد جاني سهراب (خطاب به مادرش) به گوش رستم مي‌رسيد، شاهنامه آخرش ناخوش مي‌شد يا خوش‌تر؟

استفاده از آرايه‌هاي اغراق (غلو) و کنايه در مصرع «همي بآسمان اندر آيد سرم». نمي‌دانم چرا ياد اين بيت خودم در برنام? تلويزيوني «قندپهلو» افتادم که درآيتم «خالي‌بندي شاعرانه» با موضوع «قدبلندي» ساختم يا بهتر است بگويم بافتم:

«آسمان با آن بلندي نيست تا زانوي پام     علت ايجاد سوراخ اوزون قد من‌ است»

 

داستان رستم و سهراب (ص ???)

اغراق تهمينه در توصيف سرافرازي پسرش سهراب و پدرش رستم و جدش سام:

بدو گفت مادر که بشنو سخُن

بدين شادمان باش و تندي مکن

تو پور گَو پيلتن رستمي

ز دستان سامي و از نيرمي

ازيرا سرت زآسمان برترست

که تخم تو زان نامورگوهرست

جهان‌آفرين تا جهان آفريد

سواري چو رستم نيامد پديد

چو سام نريمان به گيتي که بود؟

سرش را نيارست گردون پَسود     (پَسودن: لمس‌کردن)       

استفاده از آرايه‌هاي اغراق و غلو و صنعت مادران? قربان‌صدق? فرزند رفتن و صنعت زنان? بزرگنمايي شوهر و پدرِ پدرشوهر.

 

داستان رستم و سهراب (ص ???-???)

پهلوان‌نمايي غرورآميز سهراب نوجوان در پاسخ مادرش که او را از پيوستن به پدر ناديده‌اش بازمي‌دارد:

بزرگانِ جنگاور از باستان

ز رستم زنند اين زمان داستان

نبَرده‌نژادي که چونين بود     (نبَرده: جنگجو، سلحشور)       

نهان‌کردن از من چه آيين بود؟

کنون من ز ترکانِ جنگاوران

فراز آورم لشکري بي‌کران     (فراز آورم: فراهم ‌کنم)       

برانگيزم از گاه کاووس را     (برانگيزم: بلند کنم؛ گاه: تخت شاهي)       

ز ايران ببرّم پي طوس را     (پي: پا)       

به رستم دهم تاج و تخت و کلاه

نشانمْش بر گاه کاووس‌شاه

از ايران به توران شوم جنگجوي

ابا شاه روي اندر آرم به روي

بگيرم سر تخت افراسياب

سر نيزه بگذارم از آفتاب

چو‌ رستم پدر باشد و من پسر

نبايد به گيتي يکي تاجور

چو روشن بود روي خورشيد و ماه

ستاره چرا برفرازد کلاه؟     (برفرازد کلاه: افتخار و مباهات کند)

استفاده از آرايه‌هاي کنايه، تمثيل و استعاره و شگردهاي لغزخواني و تفرعن.

 

داستان رستم و سهراب (ص ???)

طعن? راويان (يا شايد فردوسي) به جنگ‌طلبي سهراب نوجوان و تولد آن مثَل معروف:

خبر شد به نزديک افراسياب

که افکند سهراب کشتي بر آب

هنوز از دهن بوي شير آيدش

همي راي شمشير و تير آيدش

زمين را به خنجر بشويد همي

کنون رزم کاووس جويد همي

سپاه انجمن شد بَروبر بسي

نيايد همي يادش از هر کسي

سخن بين درازي نبايد کشيد:

هنر برتر از گوهر آمد پديد

شايد بدانيم منظور از «هنر» در مصرع معروف «هنر برتر از گوهر آمد پديد» پهلواني و رزمندگي است نه هنرهاي ديگر (هنرهاي هفتگانه) و اصلاً شاخص? حماسه و بالأخص شاهنامه همين پهلواني و رزمندگي در کنار خرد و خردورزي است.

استفاده از آرايه‌هاي کنايه و اغراق.

 

داستان رستم و سهراب (ص ???)

شناخت کامل افراسياب از روحي? جنگجويي هميشگي رستم و سوءاستفاد? سياستمدارانه‌اش از اين روحيه:

چُنين گفت کين چاره اندر جهان

بسازيد و داريد اندر نهان

پسر را نبايد که داند پدر     (داند: بشناسد)            

که بندد بدان مهرِ جان و گهر

چو روي اندر آرند هر دو به روي

تهمتن بود بي گمان جنگجوي

مگر کان دلاورگَو سالخَورد     (سالخَورد: سالخورده)            

شود کشته بر دست اين شيرمرد

افراسيابِ سالخورده که خودش از رستمِ جوان مفتضانه شکست خورده و با هزار زحمت از چنگش گريخته است، با خوش‌خيالي گمان مي‌کند رستم سالخورده‌تر از سهرابِ نوجوان هم از پسرش شکست خواهد خورد. به نظرم در دل همين تخيل قوي، طنز نامحسوسي وجود دارد. (اگر وجود ندارد به گل وجودتان ببخشيد!) اما در سياستِ پليد پدر و پسر را به جانِ هم انداختن با نيت از ميان برداشتنِ دشمن (در اينجا رستم) فقط نامردي و پستي وجود دارد. البته از افراسيابِ برادرکش که خيرِ سرش پهلوان‌مفرد و پادشاه توران هم هست، اين حجم از ناپاک‌رايي و کريمِ آب‌منگل بودن بعيد نيست و همين تضاد پهلواني افراسياب با خباثت و نامردي‌هايش نوعي طنز رفتاري است، نيست؟

 

داستان رستم و سهراب (ص ???-???)

گفتار اندر آمدن سهراب به ايران و رسيدن به دژ سپيد

رجزخواني هُجيرِ دژبان و سهراب نوجوان براي هم:

دژي بود ‌کِه‌ش خواندندي سپيد

بدان دژ بُد ايرانيان را اميد

نگهبان دژ رزم‌ديده‌هُجير    

که با زور دل بود و و با دار و گير

چو سهراب نزديکي دژ رسيد

هُجير دلاور مرو را بديد

نشست از بر بادپايي چو گرد     (بادپا: اسب تندرو)

ز دژ رفت پويان به دشت نبرد     (پويان: دوان، شتابان، جوينده)

چو سهراب جنگاور او را بديد

برآشفت و شمشير کين برکشيد

ز لشکر برون تاخت بر سان شير

به پيش هُجير اندرآمد دِلير

چُنين گفت با رزم‌ديده ‌هُجير

که تنها به جنگ آمدي خيرخير     (خيرخير: بي‌دليل، بي‌سبب)

چه مردي و نام و‌ نژاد تو چيست؟

که زاينده را بر تو بايد گريست     (زاينده: مادر)

هُجيرش چُنين داد پاسخ که بس

به ترکي نبايد مرا يار کس

هُجير دلاورسپهبَد منم

هم‌اکنون سرت را ز تن برکنم

فرستم به‌ نزديک شاه جهان

تنت را کَند کرکس اندر نهان

استفاده از آرايه‌هاي تشبيه، استعاره (بادپا: اسب تندرو)، نيش و کنايه (طعنه) و شگردهاي لغزخواني و ريزديدنِ حريف و با خاک يکسان کردنش ضمن رجزخواني.

 

پايان قسمت سيزدهم

 

منبع

شاهنامه، بکوشش جلال خالقي مطلق، دفتر دوم، بنياد ميراث ايران، نيويورک ????

 

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313930
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.