معرفي کتاب «ساسات» اثر رضا ساکي

کتاب «ساسات» مجموعه‌اي از قصه‌هاي کوتاه رضا ساکي است که نام خود را نيز از نام يکي از داستان‌هاي کتاب وام گرفته است. ساکي در اين مجموعه، با لحن شيرين و طنز پنهان خود،‌ ماجراهايي خواندني را براي شما روايت مي‌کند.

ساکي درباره «ساسات» نوشته است: «قصه‌هاي اين کتاب درباره آدم‌هايي است که دوست‌شان داشته‌ام. با خواندن ساسات به دنياي من و اين آدم‌ها سفر، و لحظه‌هايي دلچسب را تجربه مي‌کنيد. قول نمي‌دهم اما سعي مي‌کنم بعد از خواندن اين کتاب، قدتان بلندتر، پوست‌تان شفاف‌تر، چشم‌تان گشادتر، لب‌تان خندان‌تر و کبدتان سرحال‌تر باشد.»

 

مدادرنگي، نانوايي، دروغ آل، گز آردي اصفهان، به عشق فالکلند، بعد از رفتن مارادونا، ريواس، وير، لواشک، ناف‌بريده، کسب محال، آلاله، پيکان، مردزما، پشکل، ساسات، خانه خالي و اولسبلنگاه داستان‌هايي است که در کتاب «ساسات» خواهيد خواند. اين اثر خواندني در ۹۶ صفحه و توسط نشر قاف منتشر شده است.

 

بخش‌هايي از کتاب را با هم بخوانيم:

 

پشکل

 

پدرم لر بود، مثل من. ما لُرها اصولاً اهل جمع کردن مال نيستيم. يعني سيستم‌مان اين جوري نيست که زياد اهل پس‌انداز و آينده‌نگري باشيم. يعني خيلي به دم اهميت مي‌دهيم و از لحظات زندگي خوب و به‌موقع استفاده مي‌کنيم. پدرم هميشه با مادرم بر سر ولخرجي مرافعه مي‌کرد. مادرم البته خودش هم ولخرج است، ولي ببينيد پدرم چي بود که مادرم اعتراض مي‌کرد! پدر از آن دسته آدم‌هايي بود که اعتقاد داشت زندگي براي زندگي کردن است و جهان جاي خوش‌گذراني هم هست. يادم است سال ?? با دو تا از دوستانش به کيش رفت. تا شنيده بودند کيش دارد جاني مي‌گيرد و آن‌جا فلان و بهمان است و وسط خليج فارس است و جان مي‌دهد براي استراحت، رفتنند کيش. بله، همين کيشِ معرف حضور شما که از نسل من در خرم‌آباد کسي نمي‌دانست کجاست. تا مد‌ت‌ها بسياري از بزرگ‌ترهاي فاميل فکر مي‌کردند پدر به خارج از کشور رفته. پدر اين جوري بود. از کيش هم يک جاروبرقي براي مادر، يک بسته‌ي پلمب آدامس سين‌سين براي من که بزرگ‌تر بودم، يک دست لباس زورو براي برادر کوچکم و يک دست کامل وسايل طراحي براي برادر وسطي آورد. آن سال با باز کردن بسته‌ سين‌سين پوز همه‌ هم‌محلي‌ها را در جمع‌آوري عکس فوتباليست‌ها زدم و خالي مي‌بستم که پدرم به زودي دوباره به کيش مي‌رود و قرار است چهار بسته love is  برايم بياورد.

??

پدرم هر وقت با مادرم بر سر ولخرجي به تعبير خودش و لذت بردن از زندگي و مال به تعبير پدرم بحث مي‌کرد، يک متل لُري را تعريف مي‌کرد. متلي که بنده از يک ماهگي آن را در حافظه دارم.

پدر مي‌گفت: دو چوپان زير سايه‌ درختي نشسته بودند و درباره‌ زندگي و آينده‌شان حرف مي‌زدند. يکي از چوپان‌ها همان‌طور که حرف مي‌زد، پشکل گوسفند را از روي زمين برمي‌داشت و با آن‌ها تيله‌بازي مي‌کرد. در ميان حرف زدن، ناگهان يکي از پشکل‌ها از دست چوپان در رفت و محکم به شقيقه‌ي چوپان ديگر خورد و آن چوپان را در دم کُشت. اين طوري‌ست که مي‌گويند زندگي آدم به يک پشکل بند است. حالا که زندگي و آمال و آرزوهايمان به يک پشکل بند است، چرا از اين زندگي بهره نبريم؟

پدر با اين‌که رئيس بانک بود، هرگز از طرح‌هاي ساخت مسکن و وام‌هاي طولاني‌مدت خوشش نمي‌آمد. مي‌گفت: اگر بانک مي‌خواهد خانه بدهد، همين الان بدهد. من چرا بايد پولم را يک جا بگذارم تا چهار سال آينده خانه‌ بگيرم يا نگيرم؟ الحمدلله که بي‌خانه نيستيم. اين پول را برمي‌داريم مي‌رويم سوريه. و سوريه‌اي مي‌برد ما را. يک هفته در بهترين هتل. با سه چمدان مي‌رفتيم با ?? چمدان برمي‌گشتيم.

??

پدرم تا آخر عمر همين طوري زندگي کرد. البته هميشه چيزي براي روز مبادا و به قول ما لُرها روز افکن، يعني روز افکند شدن، کنار مي‌گذاشت. اما هيچ وقت از خوشي روزگار فاصله نمي‌گرفت. در پاييز سال ?? وقتي که خيلي بيماري‌اش پيشرفت کرده بود و دکترها توصيه‌ مؤکد کرده بودند که نبايد سرما بخورد، سر از آبشار بيشه‌ لُرستان درآورده بود. منطقه‌اي که در بهار هم سرد است، چه رسد به پاييز. پدر، امين پسرعمه‌ام را تطميع کرده بود تا با هم به بيشه بروند. گفته بود الان که هوسِ بيشه کرده‌ام، اگر نروم شايد ديگر نتوانم بروم. همان هم شد. امين آن روز عکسي از پدر گرفته که ايستاده و آبشار بيشه را تماشا مي‌کند. پدر در آن عکس اميدوار نيست، اما راضي‌ست. همه‌ قصه‌ي زندگي همين است.

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313618
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.