مطب
نفسم با منو اُکسيد درآميختهتر
ريه از پاتک ذرات، به هم ريختهتر
مرگ با خنده تلخش به من آويختهتر
باز کارم به مطب رفتن و درمان افتاد
طبق معمول، مطب تا دم در پر شده بود
زن همسايه ما منشي دکتر شده بود
خسته از کار زيادي که نفسبر شده بود
تلفن را به سرش کوفت و ويران افتاد
طفلک از عمر، فقط حسرت و بدبختي ديد
شوهرش گوشه يک پارک بساطي ميچيد
از همان وقت که دستش به دهانش نرسيد
با بدهکار شدن، گوشه زندان افتاد
کلهام منگترين کله منگ از سردرد
سرفهام خشک و بدآهنگ، مگر ول ميکرد
يک نفر رفت برايم دو قُلپ آب آورد
که زد و خرمگسي داخل ليوان افتاد
خبر آمد چه نشستيد که دکتر الان
در ترافيکِ همين شيخ بهايي – چمران
حالشان بد شده رفتند به بيمارستان
وقفه در کار مديريت بحران افتاد