ما عضو فعال مي‌پذيريم

با اينکه رسما اعلام تشکيل «حزب قلندران پيژامه‌پوش» کرديم، مع‌ذلک کسي ما را جدي نمي‌گيرد.

نه در نظرسنجي احزاب نظر ما را مي‌پرسند و نه از سوي نهادها و ارگان‌هاي سياسي مورد مشورت قرار مي‌گيريم.

پنداري ما ساکنان جزيره‌اي دوردستيم که هيچ کشتي سياستي – ولو براي لختي – در کناره‌ آن لنگر نمي‌اندازد.

بطري‌هاي دربسته نيز اطلاعات و اخبار و حتي «sos» ما را به سواحل رسانه‌ها و بنگاه‌هاي خبرپراکني نمي‌رسانند.

«ما بايد ارتباط عميق‌تر و گسترده‌تري با مردم جهان داشته باشيم» اين جمله را آقاي کپورچالي به عنوان ليدر حزب – با تأکيد خاصي روي کلمه‌ جهان – بر زبان راند.

اما اين ارتباط – از دل اين جزيره‌ انزوا – چگونه ميسور خواهد بود در حالي که ما هيچ ابزار ارتباطي در اختيار نداريم؟

پنج شنبه‌ گذشته سراسر به «فکرهاي عميق» گذشت و براي اينکه مغزهاي به کار افتاده قندي براي سوزاندن داشته باشند، آقاي مؤيدي مجبور شد که دو بار از «عباس درياني» – بقال سر کوچه – بخواهد که نبات زعفراني بفرستد و چه نباتي؟ ساخت بهترين قناد ميدان امير چخماق يزد.

من پيش‌نويس مانيفست را که از روي دست احزاب مترقي نوشته بودم براي دوستانم خواندم.

حتي يک بند آن را نپسنديدند و مرا نيز تلويحاً به ارتجاع و سطحي بودن متهم کردند.

آقاي مؤيدي نگاه سرزنش‌باري کرد گفت: «از خلاف آمد عادته به طلب کام که من / کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم» و بعد از سکوتي طولاني دوباره گفت: «ما اگر مي‌خواهيم حزبمان سمپات و عضو فراوان داشته باشد نبايد مثل بقيه باشيم و همان حرف‌هايي را بزنيم که ديگران مي‌زنند. ما آمده‌ايم که جنس تازه‌اي عرضه کنيم.»

آقاي کپورچالي: من مي‌گويم يکي کاغذ و قلم بردارد و اصولي را که ما ديکته مي‌کنيم بنويسد.

آقاي اميرشاهي: به اين مي‌گويند تولد يک ديکتاتور.

آقاي کپورچالي: منظورم ديکته از آن لحاظ نبود. باور بفرماييد که از همين لحاظ عرض کردم.

آقاي روشن‌ضمير: چه چيزهايي را بايد بنويسيم؟ مثلا همين پيژامه‌ راه‌راه را هم بايد به عنوان يونيفرم حزب در يکي از بندهاي مانيفست بنويسيم؟

آقاي اميرشاهي: مراقب باشيد که در مانيفست تکليف مالايطاق نکنيد.

فرض کن فردا مي‌خواهيم ميتينگ بدهيم يا دمونستراسيون کنيم پاي برج آزادي.

ديدن ??? هزار نفر با پيژامه‌ راه‌راه، فکر مي‌کنيد شدني است؟

آقاي روشن‌ضمير: ولي اگر بشود چه مي‌شود؟ به هر حال ما بايد يک جوري نشان بدهيم که با بقيه فرق داريم. يک گروه هستند شلوار جين مي‌پوشند. گروه مقابل‌شان شلوار شش جيب، بعضي‌ها هم هستند که پيراهن بي‌يقه تن مي‌کنند، با کت و شلوار خاکستري.

آقاي مؤيدي: بد هم نمي‌گوييد، اما ما بايد قبل از هر چيز در مانيفست حزب، جهان‌بيني‌مان را به اطلاع ديگران برسانيم.

من مطمئن هستم که جذاب‌ترين بخش حزب ما همين ايدئولوژي و جهان‌بيني ماست. اگر شما در مانيفست حزب بنويسيد: «اينجا که رسد هيچ به جز صلح و صفا نيست» آن وقت مي‌بينيد که همه مي‌آيند به سراغ شما کانهو مؤمن که حلوا ديده باشد. بنابراين بايد خيلي از اصول و مباني را به شکلي واضح بنويسيم.

اقاي کپورچالي: اگر به طور واضح بنويسيم که اولا در حزب‌مان را في‌الفور تخته مي‌کنند و بنيان‌گذارانش را هم سر پيري مي‌فرستند شورآباد يا پشت پارک چيتگر.

اگر مي‌خواهيد اشاره به اصول اوليه بکنيد، بايد در لفافه سخن گفت. تازه آن هم بايد بالاي مانيفست بنويسيم که «به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود.»

آقاي مؤيدي: در لفافه سخن گفتن که نمي‌شود مانيفست. مي‌شود ادبيات تغزلي. آن وقت هرکس برداشت خودش را دارد.

يکي مي‌گويد حافظ شراب‌خوار و لاابالي و مفسد في‌الارض است يکي هم تأويل و تفسير مي‌کند و مي‌گويد عارف واصل است و از اولياء الله.

در مانيفست نمي‌شود بنويسند «ف» بعد از هواداران‌تان توقع داشته باشيد بروند «فرحزاد».

آقاي اميرشاهي: فرمايش شما صحيح. اما شما مگر ايراني جماعت را نمي‌شناسيد؟

تنها قومي هستند در دنيا که اگر بهشان بگوييد «ف» همه‌شان مستقيم مي‌روند «فرحزاد.»

مردم ما هم به اين ادبيات در لفافه عادت دارند و هم ادبياتي جز اين را نمي‌پسندند باور بفرماييد که مشکل از فرحزاد است که گنجايش ندارد وگرنه همه نشاني را بلدند.

آقاي روشن‌ضمير: يعني شما مي‌گوييد در مانيفست حزب نبايد ديدگاه‌مان را درباره چاي عطري و برتري قند کله به هر شکل ديگر قند و زغال ليمو و دستگاه سانتريفوژ بنويسيم؟

آقاي کپورچالي: چرا بنويسيم؟ مگر منصور حلاج چه کرد؟ مگر با اوچه کردند؟ «جرمش اين بود که اسرار هويدا مي‌کرد.»

آقاي روشن‌ضمير: ميان کلام‌تان شکر، شما هيچ کدام‌تان کتاب اسرار هويدا را خريده‌ايد؟ به من خيلي توصيه کردند که بخوانم.

آقاي مؤيدي: من دارم. توي کتابخانه است. موقع رفتن تقديم‌تان مي‌کنم اما اين مانيفست را نبايد سرسري گرفت.

چرا احزاب ايران از مشروطه به اين طرف – به جز حزب توده – همه لنگ‌درهوا هستند؟

چون از روز اول نگفته‌اند چه هستند و چه مي‌خواهند.

آقاي کپورچالي: خب اگر گفته بودند که همين اسم و رسم‌شان هم باقي نمي‌ماند.

اينجا تهران است، صداي ايران. سراغ هر کس که مي‌روي هزار حرف براي نگفتن دارد و يکي براي گفتن.

از اتفاق همه مردم آن هزار حرف نگفته را مي‌شنوند و آن يک حرف گفته شده را اعتنا نمي‌کنند.

آقاي مؤيدي: اگر اين طور است اصلا چه ضرورت دارد که مانيفست بنويسيم؟

آقاي کپورچالي: براي فرماليته بودن يک کلياتي بايد بنويسيم که اجازه حيات داشته باشيم.

آقاي اميرشاهي: دور از جان شما، نمي‌دانم چرا من همه‌اش ياد حزب خران مي‌افتم.

آقاي کپورچالي: قياس مع‌الفارق است. هيچ دخلي به هم ندارند، ما حزب‌مان جدي است، مي‌خواهيم وارد تعاملات سياسي کشور بشويم.

آقاي روشن‌ضمير: همچنان که وارد تعاملات سياسي مي‌شويد يک قدري هم مراقب زغال جلوي دست‌تان باشيد.

نزديک است که از منقاش در برود و بيفتد وسط اتاق.

زغال سماور را البته عرض کردم، سوء تفاهم نشود.

آقاي مؤيدي: حالا فرض کنيد مانيفست را نوشتيم، چطور عضوگيري کنيم؟ کجا سمپات پيدا کنيم؟

آقاي کپورچالي: چطور است همين جا را بکنيم دفتر مرکزي؟

آقاي مؤيدي: اينجا محل مسکوني است. همسايه‌ها اعتراض مي‌کنند.

آقاي اميرشاهي: فرحزاد به آن بزرگي گنجايش هواداران حزب ما را ندارد. اينجا که اتاق سه در چهاري بيش نيست اگر چه دل صاحبش بحر خزر است.

آقاي مؤيدي: لطف شماست. اما علاوه بر اينها ما يک وسيله ارتباط جمعي مي‌خواهيم.

آقاي روشن‌ضمير: برويم دبي تلويزيون خصوصي بزنيم.

آقاي اميرشاهي: اگر خواستيد من چند تا کارگردان حسابي سراغ دارم مي‌توانم با آنها صحبت کنم.

آقاي مؤيدي: اول اينکه پول مي‌خواهد که الحمدلله‌المفلس في امان الله دوم اينکه دبي جاي بنده و جنابعالي نيست، شنيده‌ام که از بابت چاي عطري و زغال سماور اينقدر سخت‌گيري مي‌کنند که از طاقت ما خارج است.

آقاي اميرشاهي: روزنامه بزنيم. من يک چاپخانه‌ خوب توي ظهيرالاسلام سراغ دارم که کارش درجه يک است، کارت عروسي نوه برادرم را او چاپ کرد و چه عالي چاپ کرد. پول هم هر کاري کرديم نگرفت.

آقاي مؤيدي: روزنامه مجوز و پول زيادي مي‌خواهد که فرمود «باز هم کيسه‌ام از زر خالي ا‌ست؛ کيسه‌ام خالي و همت عالي است.».

آقاي کپورچالي: اين آقاي ميرفتاح جلوي اين آتش سماور چرا اين قدر خم و راست مي‌شود؟ به قول شاعر گفتني «هي راست شوند از بر آن آتش و هي خم؛ چونان که در آتشکده‌ها موبد و دستور» مي‌گويم تو چيزي به ذهنت نمي‌رسد؟

من خيلي چيزها به ذهنم مي‌رسد، اما بوي خيري از اين اوضاع نمي‌شنيدم.

نگرانم که بازي سياسي جمع قلندران پيژامه‌پوش را از هم بپاشاند و اين بهشت صلح و صفا را به جهنم «تيشه بده، اره بگير» سياست بدل کند.

اما فرمايش دوستانم بر من مطاع است.

تنها راهي که به ذهنم مي‌رسد اين است که ايميلم را به خواننده‌ صميمي اين سطور اعلام کنم که هر که خواست از اين طريق عضو حزب قلندران پيژامه‌پوش شود.

آيا اين کار عاقلانه‌اي ا‌ست که مرتکب مي‌شوم؟

 

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313686
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.