لبخند شاعر، قسمت نهم
مجالي نيست بر لبهاي تلخم نوشخندي را که هر دم نيشِ دردي ميزند بر چهره آژنگم
اين بيت از يدالله بهزاد کرمانشاهي است که شاعر همروزگار ما بود و در سال ۱۳۸۶درگذشت. با آن که استاد بهزاد، فرموده که نوشخندي بر لبش نميآيد، اما اگر شعرهايش را با حوصله بخوانيم، نشانههاي نوشخند و نيشخند و حتي زهرخند را پيدا ميکنيم . و از آن مهمتر اين که شايد زمينههاي دردمندي و آژنگ نشسته بر چهر? شاعر را بيابيم.
بهزاد کرمانشاهي، همان طور که از نامش پيداست، همشهري فرهاد کوهکن است، بنابراين با عشق و حماسه و سرافرازي و البته حرمان و اندوه، آشناييها دارد. اين است که به ياد آن عاشق ناکام که به عشق شيرين تيشه بر کوه ميزد و عاقبت تيشه بر فرق سر خويش زد، چنين ميگويد:
سرِ پُر نخوت پرويز نکوبيده به سنگ
تيشه بر تارک خود از چه زند فرهادي؟
يک ناکام ديگر در داستانهاي کهن هست که نه عاشق است، نه اهل پاکدامني است و نه آبرويي دارد و او همان سودابه است که براي هوسهاي شيطانياش، سياوش را به رنج و تبعيد دچار کرد و درنهايت، سياوش با مظلوميت قرباني هوس سودابه و ناداني کيکاوس شد. مردم ميگويند که لال? واژگون شاهد لحظ? سر بريدن سياوش بوده و اين است که سرافکنده است و غمگين است و داغدار است و خونين رخسار است.
بهزاد کرمانشاهي ميگويد که از لال? واژگون، يادگار آن اسطور? پاکي و مظلوميت، پليداني چون سودابه چه بهرهاي ميبرند:
چو آرايند از او سودابگان رخسار ناميمون
چه سود از خاک ما رويد اگر خون سياووشان؟
در همين غزل، بيتي ديگر دارد که، خوش خيالي و خواب خرگوشي را بيان ميکند:
ز روبه طينتان ترک رياکاري طمع داري
نبندد صورت اين معني مگر در خواب خرگوشان
خرگوشي را تصور کنيد که راحت خوابيده و در خواب ميبيند که روباه ، از رياکاري دست برداشته و روباه خوبي شده و دارد با مهرباني به او نزديک ميشود. آخ ! طفلکي خرگوش! کاش همان طور که در خواب است، روباه او را شکار کند و خرگوش با رؤيا و لبخند از دنيا برود.
دربار? رؤياهاي شيرين در جايي ديگر ميگويد:
در گريز از ننگ تسليمم در اين رؤيا چو موج
سعي باطل را ز آغاز ار چه پايان روشن است
حالا دو بيت ديگر را ميخوانيم که همان خواب و موج و خواب ديدن، را بيان ميکند آن هم با چه طنز تلخ و گزندهاي:
اي خوشا بانگي کز او آشفته گردد خوابها
تا مگر موجي فراخيزد از اين مردابها
صبح دولت بردميد و چشم بيداري نديد
خود چه ميبيند اين بيدولتان در خوابها؟
جواب اين سئوال “خود چه ميبيند اين بيدولتان در خوابها؟” شايد همان باشد که در خواب خرگوشان آمده بود.
در همين غزل دربار? ترس و سکوت و رخوت، سخني دارد که گزندگي طنزش با اغراق و کنايهاي دلنشين همراه شده:
بر تني مويي نميجنبد ز تاب کينهاي
ياد باد از آن خروش و خشمها، بيتابها
دربار? اين ترس و انفعال، و اين که دشمن بيدي نيست که از بادِ دمِ سردِ اين و آن بلرزد، چنين ميگويد:
خصم را نيست غمي از دمِ سردِ من و تو
کاو نه بيديست که انديشه کند از بادي
اما در جايي ديگر همين “دمِ سرد” را با اغراق و غلوّي طنزآميز تصوير ميکند؛ دمِ سردي که حتي خورشيد را خاموش کردهاست:
زمهريريم و ز ما کور? خورشيد خموش
نه همان باد خزانيم و ز دم سردانيم
ساخته عرص? نيرنگ و در او تاخته اسب
با حريفي دو سه چون خويش هماوردانيم
اين بيت اخير، طنز ظريفي دارد؛
با نيرنگ و فريبکاري، عرص? تاخت و تاز ساختن و با حريفاني از همين قماش نيرنگ بازان، مسابقه دادن و رقابت کردن و به تاخت و تاز خويش دل خوش داشتن!