قصيد? قرنطينيه
ماييم و روزگار قرنطينه
بر دوش ماست بار قرنطينه
راهيست از يسار و يمين بسته
مانديم در حصار قرنطينه
بر گِردمان کشيده خطي تقدير
با سيم خاردار قرنطينه
کردهست بيملاحظه مردم را
ويروسَکي دچار قرنطينه
انگار کن که حاکمکي جائر؛
اينک زمامدار قرنطينه…
باري، اگرچه سوخته مردم را
با شرّ او، شرار قرنطينه-
بيچشم و رو مباش و مشو غافل
از خير پرشمار قرنطينه!
بس مختلس که قصه او گم شد
در وضع ناگوار قرنطينه
بس محتکر که فرصت خدمت را
طي کرد بر مدار قرنطينه
کيفش دوباره پر شد و کيفش کوک
کف زد به افتخار قرنطينه…
بس مستمع که شخص سخنران شد
پس داد هي شعار قرنطينه
ميدان خودنمايي انسانهاست
اين است شاهکار قرنطينه
بس مستعد که کشف و شکوفا شد
در موسم بهار قرنطينه
بازار داغ «لايو»گزاران است
شبهاي سرد و تار قرنطينه
اينسو، يکي نخوانده، شده ملّا
شيخ بزرگوار قرنطينه
آنسو، يکي به لافزدن مشغول
استاد نامدار قرنطينه
اينک به لودگيست يکي شاغل
سلطان لايکخوار قرنطينه
آنک به بسط خويش يکي سرگرم
زاييده در فشار قرنطينه
گفتم که: کيست حضرت ايشان؟ گفت:
هستند از کبار قرنطينه…
يک عده نيز کارد به دستاناند
شادند با خيار قرنطينه!
بسيار شيک، در خور و در خواباند
هستند دوستدار قرنطينه
هي با بليتِ زور و زر و تزوير
جاگير در قطار قرنطينه
مردم پيادهاند ولي آنها…
آنها ولي سوار قرنطينه
در خشکسال نيز به کر وصلاند
خيساند در کنار قرنطينه…
آنسوي شهر، کارگري امّا
ماندهست توي کار قرنطينه
سيگار هي کشيده و هي کرده
بس فحشها نثار قرنطينه
از خانه، مثل مور زده بيرون
نيشش زدهست مار قرنطينه
دنبال نان دويده و در پايش
آخر خليده خار قرنطينه…
اما هنوز مانده و ميخندد
مرد اميدوار قرنطينه
اين بود شرح داغترين اخبار
ايران- خبرنگار قرنطينه
همشهري