طنزشناسي کتاب مستطاب «آبنبات دارچيني»- قسمت سوم
معرفي تعدادي از ابزار و شگرد هاي طنزپردازي به کار رفته در کتاب
ادام? فنون غيرلفظي
- تمسخر خود و خويشان: تأثير آني و مزاياي جانبي دارد. طنزپرداز با تمسخر و دستانداختن خود و خوديها، به لطف فضاي صادقانه و صميمانهاي که ايجاد ميکند، شوخيها و انتقادات مربوط به نواقص، معايب و ناهنجاريهاي ظاهري، رفتاري، فرهنگي، اجتماعي و … را که انتسابش به ديگرانِ غيرخودي معمولاً عواقب شومي! دارد، با خيال راحت بيان و مطرح ميکند و مخاطب را ميخنداند.
- [زندايي:] به چي مخندين؟ دايي از ترس گفت: کي خنديد؟ اگه منظورت به محسنه که اين يک ديوانهآدميه. عادت داره بعضيوقتا با خودش مگه و مخنده.
- مسافرهاي محترم داشتند سوار پيکان ميشدند و ما جهانسوميها قرار بود با وانت برويم. … مسافرهاي پيکان، بر خلاف ما جهانسوميما (پشتوانتيها)، خوشحال به نظر ميرسيدند.
- [به آقاجان که «نشُسته» را «نِشسته» خوانده بود و همه را به خنده انداخته بود] نگفتيم به چي ميخنديم. … مامان زير نگاه سنگين آقاجان طاقت نياورد و با قربانيکردن من که همچنان داشتم ميخنديدم گفت: «هيچي. يک خطايي از محسن سرزد؛ داريم مخنديم.» حالا جز من، همه، حتي آقاجان داشتند ميخنديدند. آقاجان به من گفت: «خود گويي و خود خندي، عجب مرد هنرمندي!» بعد هم به احسان گفت: «ببين بابايي، براي همين مگن ميوه نخور نِشسته؛ وگرنه مثل محسن مِشي.»
- [مامان به دايياکبرِ تازه از حاملهشدنِ زنش باخبر شده:] فکر نکن [بچهت] چون [هنوز] به دنيا نيامده چيزي نمفهمه. اون الان از اين محسنم بيشتر مفهمه. [دايياکبر:] خا همه از محسن بيشتر مفهمن. اين که هنر نيست!
- [محسن:] چند روز پيش توي دبيرستان همکلاسيام بهم مگفتن: «محسن سيا، قر بدي بيا.» براي همين گفتم شايد صابوني چيزي باشه سفيدتر بشم. مليحه بعد از چند لحظه لبخندي زد و گفت: «خر که خودتي! ولي متاني صورتتِ با وايتکس بشوري.»
- درست است که من مثل قدرتپلنگ نبودم، اما براي خودم محسنشغال که بودم.
- فکر کارکردن با ترازو هم بد نبود. دستکم از همين آقاجان که هر روز خودش را وزن ميکرد، کلي پول درميآوردم. زندايي هم گزين? خوبي بود. فقط حيف که ممکن بود در آخرين ماههاي باردارياش فنرها و عقربههاي ترازويم را از جا درآورد.
- [آقاي دکتر] هم خوب درس خوانده و توانسته دکتر شود، هم موقع درسخواندن کار ميکرده، هم طبق شنيدههايم آدم خ?ّري بوده است. با اينهمه، نميدانم چرا آخرسر خدا مليح? بداخلاق را سر راهش قرار داده و برادر همسرش هم من از آب درآمدهام! … خا اين چي وضعيته خا؟
- با غرور به تاولهاي کف دستم نگاه کردم. حس کردم پدر دريا هم با غرور به دست من نگاه خواهد کرد و به قوم و خويشهايش خواهد گفت: «آدم نيست؛ ولي زحمتکشه.»
- طفلک (غلامعلينفتي هشتاد و چند ساله) براي فرار از تنهايي، حاضر شده بود با من چايي بخورد.
- [مامان به آقاجان:] خا تو که نمتاني بري کوه، براي چي قول مِدي؟ نرو خا. اکبرم ديوانه که نيست؛ مدانه پير شدهي ديگه. [آقاجان:] اولاً که کي گفته اکبر ديوانه نيست؟ دوماً کي گفته من پير شدهم؟
- [آقاجان:] سگِ بزني، الان از خانهش درنمشه که ما داريم مِريم کوه.
- [عمهبتول در حال بغلکردن محسن:] ببين غريبي با آدم چهکار مکنه که حتي براي تو ?َم دلم تنگ شده بود.
- موقع پيادهشدن [از ماشين ميتسوبيشي] خودِ مراد در را برايمان باز کرد تا من و بيبي دستگيره را از جا درنياوريم.
- وارد خانه که شدم، دايياکبر کلاهم را [از سرِ کچلم] برداشت و گفت: «برقا آمد!» بيبي صلوات فرستاد. آقاجان از من پرسيد: «آرايشگرت پولم گرفت؟» هنوز جواب آقاجان را نداده بودم که دايياکبر گفت: «خدايي الان روي سرت ماست بريزن، سگ ليس نمزنه … آرايشگاه آفتابمهتاب موهاتِ زدي؟» [محسن:] ها؟ [دايياکبر:] منظورم اينه توي فلک? کارگر، کنار خيابون، آينه نگه داشتي، موهاتِ زدن؟ وقتي با مليحه روبرو شدم، دايي دوباره کلاهم را برداشت و به مليحه گفت: «فتبارک الله احسن الخالقين.»
- دوربينِ بدون فيلم را روي بيبي تنظيم کردم. بيبي لبخندي زد و گفت: «يک عکس خوبي بگير.» [محسن:] هنوز فيلم نذاشتم توش. [بيبي:] خا حالا بگير، بعداً فيلمشِ بذار. باز بيبي از آن نظريههايي داد که روي کاغذ درست بود، اما منطق زماني نداشت.
- بيبي يک استخوان برداشته بود و بعد از صافکار?ِ آن، در سکوت کامل سفره، اصرار داشت مغز آن را با مکيدن دربياورد: هر چي مِچُفم (ميمکم) درنمشه مغزش.
- [دايياکبر به محسن:] ديدي فکر مکردي من خرم، ولي اشتباه مکردي! … ولي من مطمئنم بودم تو خري و الان ثابت کردي … خا کاچه(ابله)جان، آدم به کسي که از خودش انقدر بزرگتره (منظور نرگسِ دانشجو است)، عاشق مشه؟
- ظاهراً دايي در ده دقيقه وسايلشان را (براي سفر به مشهد) جمع کرده بود. زندايي در بيست دقيقه پريپلنگ (پريسا، دخترشان) را آماده کرده بود و يک ساعت هم آرايشِ خودش طول کشيده بود. براي همين حدود يک ساعت و نيم معطل آنها مانديم.
- [محمد:] خا بيبيجان … شنيدهم هفت? پيش مشهد بودين … زيارت قبول. خوش گذشت؟ [بيبي:] ها … سه بار زيارت کردم؛ دو بار توي حرم، يک بارم از روي پشتبام (منظور بام خان? مليحهاينا است) … بيبي آب دهانش را قورت داد و گفت: تازه روزاي آخرم مليحهجان و شوهرش ما رِ بردن به يک رستورانايي. به عمرم غذاي به اين خوشمزگي نخورده بودم. حيف که زياد نخوردم!
- چيزهاي خجالتآور: اگر کسي در جمعي با خونسردي حرف خجالتآوري بزند يا کاري انجام بدهد که از نظر فرهنگ مردم، خجالتآور (حالبهمزن، زشت، نامعقول و …) باشد، مخاطب خندهاش ميگيرد. براي مثال آروغزدن، فينکردن با صداي بلند، خاراندن اسافل و … در جمع، ضمن اينکه مشمئزکننده است، هميشه براي بقيه عملي خندهدار است. نقش عرف و فرهنگ در اين مورد خيلي مهم است. بعضي از رفتارها در فرهنگهاي ديگر ممکن است مثبت ولي در فرهنگ ما خندهدار باشد.
- آقاجان جلوي همه شلوارش را درآورد. البته يک بيرجامه زير آن پوشيده بود.
- همچنان به پدر دريا فکر ميکردم. البته براي اينکه جريانِ خسرو و فرهاد نباشد، طبعاً منظورم اين است که به دريا فکر ميکردم.
- آقابرات آفتاب? مخصوص آبِ راديات را برداشت و رفت پشت يکي از تپهها.
- آقاي دکتر که انگار خيلي تحت فشار بود، با اجاز? دايي، قمقم? آب را برداشت و از بقيه جدا شد. [دايياکبر:] دکترجان، فقط يادت باشه ما توي آن آب مخوريما. … دايي که داشت خاک روي آتش ميريخت، گفت: «خا دکتر ميآمد همين آتيشِ خاموش مکرد ديگه! ديگه چرا بره جاي دور؟» بعد هم، در حاليکه سرش پايين بود، الکي به سمتي که آقاي دکتر رفته بود داد زد: «ديديم … ديديم …» … [دايياکبر بعد از سقوط ناموفقِ! آقاي دکتر از صخره، درست لحظهاي بعد از شوخي قبلياش] در حاليکه هم نگران بود و هم شرمنده، به آقاي دکتر گفت: «دکترجان، ببخش؛ ولي خا ديديم که ديديم، مگه چي مشه؟ از جانت عزيزتره؟»
- دايي برانکارد را بلند کرد. من هم ميخواستم بلندش کنم که پتو [که حکم کف برانکاردِ دستساز را داشت] از جايش باز شد و آقاي دکتر [که از صخرهاي کمارتفاع سقوط کرده و مصدوم شده بود] دوباره روي زمين افتاد. [آقاي دکتر:] آآآخ … فکر ميکنم بار دوم آقاي دوم بيشتر آسيب ديد. خودِ دکتر گفت: «ولي خا فکر کنم ايندفعه ديگه قطعنخاع شدم.» دايي پاهاي آقاي دکتر را تکان داد و گفت: «نه؛ خوشبختانه تکون مخورن.» آقاجان، که نگران آقاي دکتر بود، براي خنداندن او خطاب به دايي گفت: «اينجوري قبول نيست؛ بايد ببينين همهجاش تکون مخوره يا نه.»
- يک روز دايياکبر از من پرسيد: محسن، تو که درسخوانده و باهوشي، مداني چرا آدم وقتي مِره دستشويي، همهش به دسترنجش نگاه مُکنه؟
- وقتي ميرفت، به خاطر حرفهايش، به ديد يک اسطوره به رفتنش خيره شدم. اما چون ديدم به خاطر زيادنشستن سعي دارد لباس زيرش را از جايي که گيرکرده بيرون بياورد، مسير نگاهم را عوض کردم.
- با خودم فکر ميکردم که خدايا يعني ميشود دکتر شوم … اگر مادر دريا بخواهد به او آمپول بزنم آيا رويم ميشود؟ اگر پدر دريا ماجراي آمپولزدنم به مادر دريا را بفهمد و از من بخواهد به خودم آمپولِ هوا بزنم چه؟
- به دايي گفتم: دايي، حالا که خيلي خوشحالي (به خاطر پدرشدن) سِويچ موتورتِ به من مِدي؟ دايي هم، مثل آقاي دکتر (که سِويچ ماشينش را تعارف کرده بود) دستش را به طرفم دراز کرد. اما از توي مشتش، انگشت شستش را درآورد و گفت: بيا.
- [سرِ سفر? مهماني پاگشاي رؤيا (دختر خالهاقدس) و شوهرش] … هر قدر سعي کردم نخندم نشد. به زور خودم را کنترل کردم، اما ناخواسته زدم زير خنده و چون خيلي خورده بودم، تا دهانم را باز کردم، صداي بادِگلويي ناخواسته خارج شد. حسابي شرمنده شدم. آقاجان وقتي ديده خنديدهام و با خاک يکسان شدهام … يک لودر خاک هم روي من خالي کرد و براي خنداندن مهمانها مرا کاملاً قرباني کرد و گفت: «از بالا بود يا پايين؟» رنگ بيبي پريد و فوري گفت: «محسن بود؟» رويا که تا اين لحظه با نجابت و ظرافت رفتار ميکرد، يکدفعه از قالب خودش خارج شد و قهقهه زد و شايد براي نجات من و کاستن از شرمندگيام با ايثار و فداکاري گفت: «محسن عين بچگيا شد. يادته با هم مسابقه مذاشتيم بادگلوي کي بلندتره؟» ضمن تشکر از رويا، فوراً گفتم: «ها … هميشه تو برنده مِشُدي.» شوهر رؤيا که تازه فهميده بود به جاي فرخلقا، فولادزره گيرش آمده، با تعجب به ما نگاه کرد.
- به کارگيري زبان زشت: به کار گيري زبان زشت يا زننده و رکيک، بخصوص در قسمت ضرب? شوخي باعث ميشود مخاطب جا بخورد و بياختيار خندهاش بگيرد. در جوامعي که مردم بسيار مؤدب هستند (مثل ما! و ژاپن) ميزان اين جاخوردن خيلي بيشتر است. مثال: قاضي رو به شاهد کرد و گفت: اي تو روحت … ؛ مسافر در حاليکه سوار تاکسي ميشد به راننده گفت: لطفاً تا مقصد، خفه شو.
- [آقاي کريمينژاد:] مثلاً همون آدامساي هندي که توي بازار پر شده و توش عکساي آنچناني هست؛ ديدين ديگه، ها؟ [بچههاي کلاس:] بعله. [آقاي کريمينژاد:] خاک تو سرِتان.
- مامان با تعجب پرسيد: «يعني آقاي دکتر نمدانه؟» [مليحه:] نه هنوز. [مامان:] خا چرا بهش نگفتي؟ [مليحه:] راستش ترسيدم. چون يککم مخالف بود، ترسيدم بگه برو بندازش. [مامان:] اون غلط مُکنه با تو!
- دايياکبر [که از حاملهشدن زنش باخبر شده بود] چيزي در گوش او (مامان) گفت. مامان گفت: «تو غلط مُکني با اون … با زنت مهربان باش. مِهر بچهتم توي دلت باشه يکوقت چيزي نگي خدا قهرش بيادا …»
- [دايياکبر:] اون نوار [ترانه] مال منه. … محسن، دهنت سرويس! پس تو بلند کرده بوديش؟
- [مراد کميتهاي:] اي بر پدر اين جماعت منحرف لعنت!
- [مامان:] باز چي تو فکرت بوده الکي اعظمِ اميدوار کردي؟ [محسن:] ها؟ [مامان:] ها و کوفت.
- [زنداي?ِ تازه مادر شده:] آخ … همچي دوست دارم سال بعدم يکي ديگه بيارم … بعدش اين دو تا بچه عين کوچيسگا (تولهسگها) با هم بازي کنن.
- [مريم (مادر احسان و مهسا) به مليحه و زنداي?ِ تازه مادر شده:] تا چهلروزگ?ِ بچه که همهش آدم کسر خواب داره. تقريباً از دوماهگي يککم وضع بهتر مشه و يکسره يا مثل مهسا زِرزِر مُکنه يا مثل احسان عَرعَر.
- رکگويي بيش از حد: هنگامي که خطاب به ديگران چيزي ميگوييم يا مينويسيم، رکگويي بيش از حد موجب خند? مخاطب ميشود، چون توقع اينهمه رکگويي را ندارد. مثال: لطفاً از اجناس مغازه، کِش نرويد؛ استاد اجازه! شما خيلي حرف ميزنيد؛ آقاي قاضي! شما با اين حکمي که بريدين، ثابت کردين وجدان ندارين؛ ارباب! من اگه جاي شما بودم همچين غلطي نميکردم.
- از مامان پرسيدم: «چي شده؟» مليحه گفت: «اگه مخواستيم شما مردا هم بفهمين که بلندبلند مگفتيم.» لبخندي زدم و به آقاجان که داشت وارد خانه ميشد گفتم: «آقاجان مليحه حامله شده!»
- [مليحه به محسن:] خداييش انقدر خري که يک لحظه باور کردما [که عاشق شدي]
- [دايياکبر:] اسم اين مَرده (فرانکي در فيلم رينگ خونين) ژانکلوده. عليآقا مبينين چه بدني داره؟ لامصب پاهاشِ سيصد و شصت درجه باز مُکنه. آقاي دکتر لبخند زد. آقاجان در تحسين بازي و انعطافپذيري بدن ژانکلود سؤالي فني پرسيد: انقدر لِ باز مُکنه، جر نمخوره؟
- [منيژهخانم به آقاي اشرفي:] اگه محسن [تا الان] با تو بود، پس اوني که از عصر بيستبار زنگ زد و کم مانده بود درِ خانه رِ از جاش دربياره کدوم خري بود؟
- اوستا (معمار) نگاهي به بازوهاي من انداخت و … [به سعيد] گفت: «اينِ مگفتي خرزوره؟ اينکه از هيکلش معلومه نونِ مفت خورده و فقط قد کَلون (بزرگ) کرده، ولي قوّت نداره!»
- [دايياکبر به محسن:] مفتخور، بيا اين گوجهها رِ ريز کن.
- معلوم بود [محمد براي نيامدن به بشقارداش] بهانه آورده است. آقاجان کمي ناراحت شد، اما سعي کرد به روي خودش نياورد: هي کي مياد بياد؛ هر کي نيامد به قَبِر.
- سوءتفاهم خندهدار: وقتي شخصي چيزي را اشتباه ميفهمد يا کسي را با ديگري اشتباه ميگيرد، ولي مخاطب در همان لحظه متوجه اشتباه او ميشود، طنز ايجاد ميشود.
- آقابرات ميخواست خودش را عقب بکشد، اما خاله[رقيه] در حاليکه صورت او را محکمتر چسبيد تا درنرود، به او گفت: «محمدجان، بگردمت … چي بزرگ شدي!»
- [مليحه] کنار آقاي دکتر روي مبل نشست؛ اما بعد از چند لحظه، جايش را عوض کرد. بيبي، نيمخيز، به طرف آقاي دکتر رفت و در حاليکه انگار چيزي را بو ميکشيد، رو به مليحه و مامان گفت: «مَليجان، اين طفلي که بود نمده که!» رنگ مامان و مليحه و من و آقاي دکتر، همه با هم قرمز شد. فقط شدت درج? قرمزشدنها متفاوت بود. آقاي دکتر با شرمندگي گفت: «بيبيجان، ببخشيد؛ به خاطر حساسيت مليحهجان (باردار) نمتانم اُدُکلن بزنم، ولي خا هر روز مِرم حمام.»
- داشتم با هم? قوا فيزيک را مرور ميکردم. آقاجان سلام نمازش را که داد، با اخم همراه تعجب به من گفت: «بيتربيت! خا همين چي کاريه؟» [محسن:] چي کار؟ [آقاجان:] دستاتِ چرا به من اونجوري مُکني؟ [محسن:] به خدا مال درس فيزيکمانه. الان اين انگشتم مسير نيرو و جريان برقِ نشان مده. (حرکتي آموزشي در فيزيک معروف به «قانون دست راست» که در آن، چهار انگشتِ به هم چسبيده در راستاي محور افقي با انگشت شستِ در راستاي محور عمودي، زاوي? قائم (?? درجه) تشکيل ميدهند و …)
- غلامعلي، در حاليکه با آن سن و سال ميخواست کفشهايم را برايم جفت کند، با لبخند گفت: «من هميشه به دخترخاله (بيبي) مِگم هيشکي مثل تو به فکر من نيست.» نگذاشتم براي جفتکردنِ کفشم خم شود و بابت حرفش تشکر کردم و گفتم: «خواهش مُکنم.» ولي با توضيحِ بيشتر او متوجه شدم که اشتباه متوجه شده بودم. [غلامعلي:] ولي خا بايد بهش بگم بعد از تو هيشکي مثل نوهت به فکر من نيست.
- با چند کلم? محدودي که از زبانِ ترکي بجنوردي بلد بودم سعي کردم جملهاي نصفهنيمه بسازم. هرچند نميدانستم جملهام درست است يا نه گفتم: «سلام. چاي بارده (هست). بير چاي گَتِرم؟ (بيارم؟)» نرگس، که گوشي را برده بود زير چادرش و پشتش به من بود، غشغش خنديد. از حرکت خودم خوشم آمد. اما وقتي نرگس حرف زد، فهميدم باز هم با مخاطبش در تلفن بوده و ظاهراً اصلاً متوجه حرف من نشده است. بر خلاف نرگس، بيبي که مثلاً خوابيده بود، از زير لحاف گفت: «گَتِه (بيار) … گته …»
- همه با هم به طرف صحن اصلي (حرم رضوي) رفتيم. بيبي که بازرسي برايش جديد بود، گفت: «اينا چرا قِديقِدي (قلقلک) مِدادن؟»
- گفتوگوي طنزآميز: گفتوگو ابزاري جذاب براي انواع شوخيها و جزو طبيعي داستانهاست. داستان از منظري مانند زندگي است. ما در زندگي همزمان هم حادثه، هم گفتوگو و هم روايت داريم. در داستان نيز ما بايد از هر س? اين عناصر به طور متعادل استفاده کنيم. گفتوگوهاي طنزآميز، جذابيت گفتوگوها را دوچندان ميکند، از جديت داستان ميکاهد و توجه خواننده را به داستان، بيشتر جلب ميکند.
- [محسن:] ولي به نظرم آدم نبايد اينجوري ازدواج کنه. [دايياکبر:] آدم که ها … ولي خا تو که آدم نيستي که! [محسن:] منظورم اينه من نمخوام اينجوري ازدواج کنم. [دايياکبر] با خندهاي تمسخرآميز حرفي زد که خيالم را راحت کرد: اينم چي براي ما آدم شده! خا حالا کي به تو زن مده؟ قيافهتم که مثل توشل? (تيله) تيرخورده مِمانه.
- [دايياکبر:] اين يکي هاليووديه. خيلي خوبه. زندايي پرسيد: تو از کجا مداني؟ [دايياکبر:] براي اينکه هم? فيلماي هاليوود خيلي خوبن. به قول قدرت، «هالي» به خارجي يعني «خيلي»، «وود»م که يعني «خوب».
- [محسن:] دايي نگفتي اگه خداينکرده ما رِ (با ويدئو و فيلما) بگيرن، چه جوري جريمه مُکنن؟ [دايياکبر:] جريم? فيلما به متره. [محسن:] چي واحد جديدي؛ «فيلم بر متر»! مال دستگاه ويدئو ?َم پس بايد «کيلوگرم بر صحنه» باشه؛ ها؟ [دايياکبر:] منظورم اينه مغزي نوارشِ متر مُکنن، هر قدر بود، براش پول مگيرن. [محسن:] اگه منِ گرفتن؛ تا مأموره سر قرقر? نوارِ بگيره و به من بگه برو ببينم فيلمت چند متره، به سرِ کوچه که رسيدم، فرار مُکنم.
- [سعيد:] نقاشي ياد داري (بلدي)؟ [محسن:] خودم که فقط با ?? بلدم مرغابي بکشم؛ ولي يکي از آشناهام هسته که نقاشيش بيسته. [سعيد:] کي؟ [محسن:] خالهرقيهم! [سعيد:] محسن، دارم جدي حرف مزنما. منظورم نقاشي ساختمانه؛ با چرتکه روي ديوار. [محسن:] ها … با چرتکه روي ديوارم بلدم يک ?? بکشم که مرغابي بشه. [سعيد:] عجب آدمي نيستي!
- [محسن:] خواهرمم دکتره. [آقاي جاجرمي:] شما اينجا (بيمارستان) چه کار مُکني؟ [محسن:] خواهرم مريضه. آورديمش. [آقاي جاجرمي:] بالاخره خواهرت مريضه يا دکتره؟ [محسن:] هر دو. [آقاي جاجرمي:] خدا شفا بده. منظورم هر دوتاييتانه.
- [سعيد:] فردا ساعت چند مِرين مشهد؟ [محسن:] حدوداً، حدوداي همون حدوداً. [سعيد:] مِداني دختراش (مستأجر جديد اعظمخانم) چند سالشانه؟ [محسن:] نه، ولي زياد مهمم نيست. [سعيد:] باشه. [محسن:] حالا خواستي بگو. [سعيد:] حدوداً حدوداي همون حدوداً. [محسن:] خودم حدس مزدم.
- تناقض يا عدم تناسب: يعني چيزي خودش با خودش ناسازگاري داشته باشد؛ مثلاً سياستمداري که حرف راست ميزند. وقتي چيزي با چيز ديگري يا با خودش نميخواند (تناسب ندارد)، مخاطب جا ميخورد و ميخندد. از حالات مهمي که موجب تناقض يا عدم تناسب ميشود ميتوان به موارد زير اشاره کرد:
- تنافر معنايي يا ناسازهگويي (پارادوکس): عدم تناسب بين دو کلم? کنار هم که موجب تنافر معنايي يا ناسازهگويي ميشود. استفاده از دو کلم? متضاد در کنار هم، مثلا دو صفت يا اسم متضاد، يا قيد متضاد با يک فعل و …، تنافر معنايي ايجاد ميکند. دليل خنديدن ما به تنافر معنايي بهطور طبيعي تناقض در آن است. مثال: زارزار ميخنديد؛ قاهقاه گريه ميکرد؛ «هوا مثل شب، روشن بود! خپل قلمي؛ خوشگل وحشتناک؛ زغال سفيد؛ يخ داغ؛ پروفسور بيسواد؛ برادران مزدور داعشي؛ دشمن عزيزتر از جانم؛ جسد زنده.
- عدم تناسب شخص (نقش) با رفتار يا ظاهر. مثال: سياستمداري که حرف راست ميزند؛ روانشناسي که خودش رواني است؛ مردي که چادر سرش کرده است؛ کبابپختن در کابين خلبان هواپيما؛ با کت و شلوار بنّاييکردن
- عدم تناسب بين مقدمهچيني مؤدبانه شخص و محتواي کلام. مثال: گلاب به روتون، داشتم درس ميخوندم؛ خيلي عذر ميخوام، شما در قرعهکشي بانک برنده شديد؛ بزنم به تخته، خيلي بدهکاره.
- آقاي کريمينژاد با خوشرويي به او (غلامي) گفت خودش را اذيت نکند. بعد هم با مهرباني دستي بر سرِ او کشيد و با دفتر نمره روي کلهاش کوبيد.
- براي خودم خيالبافي ميکردم. اينکه با تلاش و کوشش و تقلبِ بدون گيرافتادن و ادام? تحصيل بتوانم براي خودم کسي بشوم.
- البته کل? من هم بزرگ بود؛ اما قسمت مربوط به يادگيري علوم مختلف، مثل همان باغي که آقاجان به دايياکبر نشان داد، کاملاً باير و سرشار از هيچي بود.
- آقاي جزايري هم با خوشرويي جلوي در باغ نشسته بود و منتظر بود توپ بچهها بيفتد توي باغ تا به قول خودش آن را جر بدهد تا بچهها ديگر آنجا بازي نکنند.
- با قلبي پاک توبه کردم که اولاً ديگر دروغ نگويم، دوماً ديگر جوري تقلب نکنم که گير بيفتم.
- منيژهخانم با لحني آرام و مهربان، به آقاي اشرفي گفت: خا ببخش. من امروز انقدر فکري شدم که از دستت عصباني شدم. گفتم اين نامرد نکرد يک زنگي به خانه بزنه و خبر بده کجايه.
- با خودم فکر کردم هر جور هست فردا مخِ نداشت? غلامي را بزنم و بياورمش سرِ کار (فعلهگي) تا دستکم من اوستاي او شوم.
- به فکرم رسيد چاي دم کنم تا [نرگس] بفهمد ميتوانم يک همسر زنذليلِ ايدهآل باشم.
- مامان که انگار راضي نبود من با دايي بروم، گفت: «محسن! خداينکرده طوريت بشه، به آقات مگم همچي بکوبَت که ناقص بشيا.» بيبي که داشت قاق ميخورد، گفت: «الهي آمين.»
- خوشبختانه، در همان روزي که غذا (دُلمه) کم بود، مليحه به اشتها آمده بود. زندايي هم که ديده بود مليحه به اشتها آمده، عمداً کم دُلمه خورد تا به او برسد و براي اينکه خودش را سير کند داشت يک فتير را با نان ميخورد.
- قرار شد تنهايي بروم براي ثبتنام [دانشگاه] و شب را پيش آشناي آقاي دکتر بمانم و روز بعد برگردم تا انشاءالله براي شروع کلاسها، باز تنهايي بروم!
- قرينهسازي: يعني استفاده از دو کلمه، عبارت يا جمله که از نظر دستوري ساختاري تقريباً مشابه دارند ولي از نظر معني ضد يا مغاير هماند. معمولاً اولين قرينه نقش مقدمه را دارد و دومي نقش ضرب? شوخي را. به علاوه ممکن است طنزپرداز کلمات مهم يا کليدي قرين? دوم را تغيير دهد يا چيدمان آنها را عوض يا برعکس کند تا از نظر معنايي با قرين? اول در تضاد (يا تقابل) باشد. اين کار آنچنان هم ساده نيست و تقريباً کاري از نوع سهل ممتنع است. مثال: خر بامزه بهتر از بامز? خر است؛ بعضيها زيادي شکر ميخورند و بعضيها شکر زيادي! شيطان با مخلصان برنميآيد و سلطان با مفلسان؛ گهي پشت بر زين گهي زين به پشت؛ کارمندان ما دو دستهاند: کارنابلدهايي که کار ميکنند و کاربلدهايي که کار نميکنند؛ شهري بود غريب، زنهاشان مرد بودند و مردهاشان زن.
- [در سال کنکور] نه يادآوري مداوم ديگران باعث ميشود تو درس بخواني، نه گفتنِ اينکه درس داري باعث ميشود به تو کاري واگذار نکنند.
- [آقاجان:] فيش حَجِمِ گذاشتهم براي محمد تا خانه بخره. … گفتم بپرسم که تو ?َم راضي باشي. [محسن:] هر چي به محمد کمک کنين من راضيام. [آقاجان:] آفرين! خوشم از اين جملهت آمد. [محسن:] به منم اگه کمک کنين، محمد راضيه. [آقاجان:] ديگه پررو نشو.
- [اوستا (معمار) به محسن و سعيد:] نه اين کارا [فعلهگي] کارِ شمايه، نه شما مال اين کارايين.
- بيبي گيج شد و نفهميد اوست که قرص خورده يا مليحه است که قرصهايش را نخورده!
- شک داشتم [به عيادت مراد کميتهاي] بروم. تا آنجا (ديدن محمد) به اميد درستدرآمدن پاسخهاي شکدارم (در کنکور) رفته بودم. اما با خودم گفتم عيادت هم نوعي عبادت است. شايد باعث شود پاسخهاي غلطم هم درست دربيايد و اگر قضيه خيلي جدي باشد، شايد خدا کاري کند پاسخهاي درست بقيه هم غلط دربيايد. شک را کنار گذاشتم و با محمد رفتم. اميدوار بودم نتيج? رفتنم هم مثل پاسخ تستهايم اشتباه درنيايد.
- من هر چيزي را ميتوانم تحمل کنم، جز اينکه يک نفر به من دروغ بگويد يا دروغم را بفهمد.
- خيلي تلاش کردم تا تحويلش (منظور نرگسِ دانشجو است) نگيرم. اما او، بدون هيچگونه تلاشي، داشت من را تحويل نميگرفت.
- مهملگويي بامزه يا سخن ابلهان? مضحک: سرهمکردن و آوردن کلمات و عبارات بامزه ولي بيمعني در کلام. در مهملگويي از کلمات همقافيه زياد استفاده ميشود. هدف از اينکار، بيشتر فکاههپردازي براي خنداندن مخاطب است، نه بيان چيزي معنيدار. مثال: يه مَرده ميخوره به نرده برميگرده؛ يکي خواس بره تونس، نتونس؛ اتل متل توتوله، گاو حسن چهجوره و …
- [دايياکبر] براي زندايي آب ريخت. [زندايي:] تشنه نيستم. [دايياکبر:] بخور، برات خوبه. [زندايي:] چرا خوبه؟ دايي که نميدانست چه جوابي بدهد و اصلاً چرا خوب است، در جواب «چرا خوبه؟» فقط بهشوخي گفت: «پس چند تا؟»
- [مامان] از آقاي دکتر پرسيد: «فشارش خوبه؟» آقاي دکتر اشاره کرد که کمي بالاست؛ اما براي اينکه بيبي نگران نباشد، لبخندي به او زد که يعني خوب است. بيبي که راضي نشده بود، گفت: «اين ?َني خوبه؟» من، که بيخوابي بهسرم زده بود، بهشوخي گفتم: «ها بيبيجان. فشارت خيلي خوبه. اصلاً تو خارجم از اين فشارا گير نمياد.»
- يکي از موتوريها با صداي بلند به يکي از دخترها که عينک داشت گفت: «با شمار? عينک، آبهويج مِدن.» بعد هم قهقههزنان گازِ موتور را گرفتند که دربروند.
- [مليحه در زايشگاه بعد از وضع حمل:] محسن، ببين ما زنا چقدر سختي مکشيم. [محسن:] ها … خداييش … کاش آقاي دکتر بهجات مزاييد.
- سرِ راه، اول يک کلاه خريدم تا بعد از کچلشدن خيلي هم بيحجاب نباشم.
- به سرم زده بود زير لباسم مايو بپوشم و بعد از جلس? کنکور مستقيم بپرم توي آب (استخر بشقارداش) اما خودم هم فهميدم به سرم زده است.
- همسر آقاي جاجرمي (تازهمرحوم) چادرش را روي صورتش کشيد تا من گريهکردنش را نبينم. … حيف که من چادر نداشتم.
- نتيجهگيري طنزآميز براي بيان حقيقت ساده: در اين شيوه، نتيج? طنزآميز و بامزه، بر اساس معني واقعي کليشه (نه معناي ظاهري آن) شکل ميگيرد و با نتيجهگيري از آن، حقيقت سادهاي گفته ميشود. در اين شيوه، بيان کليشهاي معمولاً مقدم? شوخي ماست، يعني آن را اول ميآوريم و بعد نتيجه در حکم ضربه يا پايان غافلگيرکنند? شوخي است. مثال: هر جا وصيتنامه هست، گيس و گيسکشي هم هست؛ يه سيب رو که بندازي هوا، نميدوني تا کجا ميره و …
- آقاجان ميگفت همه توي يک ماشين جا ميشويم. … [مامان] به آقاجان: گفت: «نه، نمشه… خا اگه مليحه حامله نبود، مِشُد، ولي الان فرق مُکنه.» آقاجان هم بهآرامي پاسخ داد: «اون که بچهش الان انداز? يک نخوده. مگه چقدر جا مگيره؟»
- ظاهراً فرمولهاي فيزيک بزرگتر از مغز من بودند و توي کلهام جا نميشدند.
- [مامان:] مگه دکتر نگفت شام سنگين نخوري؟ [بيبي:] مگه دکتر به تو ?َم نگفت موقع ظرفشستن زيا واينستا، براي کمرت خوب نيست؟ [مامان:] خا من ظرفا رِ نشورم، کي مشوره؟ [بيبي:] ولي خا من اينِ (هليمِ) نخورم، بقيه مخورن.
- به اين نتيجه رسيدم که ناصرالدينشاه و فتحعليشاه اگر در زمان ما بودند، يک روز هم دوام نميآوردند. فقط کافي بود روز زن برسد تا نصف خزانه خالي شود. هدي? روز زن به کنار. هر روز سالگرد ازدواج يکيشان بود. صبح تا بچهها را به مهدکودک و کودکستان و مدسه ميرساندند، عصر ميشد و بايد ميرفتند دنبالشان و به قول عموقناد «از مدرسه تا مدرسه». خسته و کوفته که برميگشتند، جشن تولد يکي از بچهها بود و بعد از آن هم مراسم ازدواج ب