طنزشناسي کتاب مستطاب «آبنبات دارچيني»- قسمت دوم

معرفي تعدادي از ابزار و شگرد هاي طنزپردازي به کار رفته در کتاب
 
۲) فنون غيرلفظي
فنوني که ماد? اصلي سازند? شوخي در آنها لفظ نيست، بلکه معنا يا نحو? بيان مضمون (محتواي سخن) است فلذا با تغيير لفظ و جايگزيني آن با مترادف‌ها (الفاظ هم‌معني) يا حتي ترجمه به زبان ديگر، شوخي از بين نمي‌رود‌. از همين رو خيلي‌ها، فنون‌ غيرلفظي را «فنون معنوي» مي‌نامند.
 

  • غافلگيري: مادر هم? شوخي‌هاست‌ و در واقع همان رودست‌خوردن است. از ابتداي سخن به نظر مي‌رسد چيزي عادي و آشناست ولي در آخرين سطر يا کلمه، چيزي غيرمنتظره مي‌آيد و غافلگيرمان مي‌کند. در حالت غافلگيري، مخاطب با خواندن مقدمه‌چيني طنزپرداز (که همان اطلاعات لازم شوخي است) فکر مي‌کند آخرِ قضيه سرراست و معلوم است و آن را مي‌داند، اما وقتي آخر حرف طنزپرداز را مي‌خواند، جا مي‌خورد و خنده‌اش مي‌گيرد. ستون اصلي هم? آثار موفق طنز، همين اصل غافلگيري است. دو شگردي که اغلب از آن استفاده مي‌شود تا خواننده جا بخورد يا غافلگير شود، يکي گمراه‌ يا منحرف‌ کردن ذهن خواننده و فرود آوردن ضربه به او (يا به دام‌ انداختن او) و ديگري تناقض‌گويي است.

 

  • آقاجان که حس مي‌کرد به هر طرف که بخوابد يا معده‌اش اذيت مي‌شود يا رو به دايي‌اکبر است، به آقا برات گفت: الان وقتشه که بريم توي باغ قدم بزنيم. آقا برات هم تأييد کرد، بعد هم هر دو جوراب‌هاي مجلسي (توري‌شده، سوراخ‌دار) را درآورند و عين خسرو و فرهاد کنار هم دراز کشيدند.

 

  • [دايي‌اکبر:] از اين [فيلم] قيصر ديگه ايراد درنکنين که خيلي خوبه. خودم بيست‌بار ديده‌مش. زن‌دايي گفت: «اِرررر … بيست‌بار؟ شارت (لاف) نمزني؟» [دايي‌اکبر:] مخواي هم? ديالوگاشانِ بگم؟ من بودم حاجي‌نصرت، رضاپونصد، علي‌فرصت … [زن‌دايي:] خا خَف کن مخوايم فيلمِ ببينيم.

 

  • در عالم خيال مي‌ديدم به خاطر دريا و نرگس با چند دوچرخه‌سوار و موتوري درگير مي‌شوم و کتک مي‌خورم. بعد از شهر خارج مي‌شوم و‌ مي‌روم طبر (روستايي در اطراف بجنورد). آنجا يک مربي کهنه‌کار پيدا مي‌کنم که اسمش ژان‌کلود اکبر است و خودش قبلاً شاگرد برات‌لي بوده است. او اولش تحويلم نمي‌گيرد؛ اما بعد، به اين شرط قبول مي‌کند استادم شود که اسمم بشود محسن‌چينگ و هر روز بروم روي چينگِ (نوک) درختها و برايش ميوه جمع کنم و عصرها بروم روي کوه دوچِنگ و برايش درمنه جمع کنم تا او براي همسرش با درمنه نان تنوري خوشمزه بپزد. سپس مثل سامورايي‌ها اولين درسش را همانجا مي‌گويد: من‌ در دنيا از هيچ‌کس جز همان کسي که مي‌خواهم برايش نان تنوري پخت نترسيد. تو هم سعي کرد دشمنت را چاق کرد تا براي نبرد با تو تحرک نداشت. بعد از «احسنت‌»گفتن به استاد و تن‌دادن به بيگاري هر روزه و رفتن به چينگِ (نوک) درخت و کوه دوچِنگ، وقتي اعتمادش را جلب مي‌کنم، با بررسي توانايي‌هاي من، تشخيص مي‌دهد که من چطور مي‌توانم با ديگران مبارزه کنم: تو‌ فقط به روش ميمون و چند حيوان ديگر توانست مبارزه کرد. بعد هم انواع تمرينهاي مختلف را براي روز مبارزه به من آموزش مي‌دهد؛ اينکه چطور با چابکي و مهارت عين ميمون از درختهاي مردم بالا بروم و ميو? مفتي را توي لباسم بريزم و برايش ببرم تا اخراج نشوم، اينکه چطور عين اسب وقتي تظاهر مي‌کند دارد يونجه مي‌خورد ناگهان توي دل دشمن جفتک بزنم، … و وقتي انواع مهارتها آموختم، به شهر برگردم. و ديگر آن‌قدر قوي شده‌ام که وقتي آن دوچرخه‌سوار و موتوري‌هاي مزاحم جلويم را مي‌گيرند، از پولهايي که از زير فرش يا دخل آقاجان برداشته‌ام ببرمشان ساندويچي فرشيد و آنجا برايشان مثل آقاي کريمي‌نژاد اول اداي راديوهاي بيگانه و حرف‌زدن چاق و لاغر را درآورم تا حسابي بخندند و علاوه بر همبرگرِ کهنه به آنها فتيرمَسک? آغشته به کر? محلي هم بدهم تا حسابي بخورند و خوب که گيج و بي‌تحرک شدند، لان? زنبور را توي شلوارشان بيندازم و تا بخواهند دنبالم بيايند فحش بدهم و فرار کنم و در همان لحظه، دريا و نرگس عاشق اين تاکتيک زيرکان? من شوند …

 

  • [مراد کميته‌اي به محسن و دايي‌اکبر:] اگه راست بگين، کاري ندارم. ولي اگه دروغ بگين، بهم برمخوره. توي اون زنبيل چي داشتين؟ ويدئو بود؟ نمي‌دانستيم چه جوابي بدهيم. در برابر نگاه پرسشگر مراد طاقت نياورديم. هر دو همزمان، با تظاهر به صداقت کامل جواب داديم: «نه.» مراد دستي به ريشش کشيد و در حالي‌که معلوم بود عصباني شده با صداي بلند فرياد زد: «توي همون پمپ بنزين به کسي دادينش؟» ظاهراً ديگر نمي‌شد دروغ گفت. براي همين من و دايي، که حسابي ترسيده بوديم، با صدايي آهسته، هر دو با هم گفتيم: «نه.» مراد که شاکي شده بود، به راننده گفت: «نخير، اينا آدم نمشن؛ برو پاسگاه.»

 

  • صبحانه که تمام شد، اوستاي اصلي با مهرباني به من نگاه کرد و گفت: «صبحانه‌تِ خوردي؟» [محسن:] بله. [اوستاي اصلي:] خا اخراج!

 

  • اوستا، که کمي آرامتر شده بود و ديد داريم مي‌رويم و‌ فهميد از او دلخوريم، دوباره صدايمان زد. احساسي به من مي‌گفت که از تندرفتنش (اخراجمان) پشيمان شده و‌ دلش سوخته است. [اوستا:] بياين اينجا. کمي اميدوارانه رفتيم به طرفش. با خشمِ فروخورده‌اي گفت: «ديگه نبينم بياين اين دوروبَر!»

 

  • موقعي که آن (روسري) را به مامان دادم، پيشاني او را بوسيدم. … براي آقاجان هم … فقط يک جفت جوراب و يک پاشنه‌کش خريدم … آقاجان موقع گرفتن هدايا ضمن تشکر، به پاشنه‌کش اشاره کرد و گفت: «از کجاش پيداش کردي؟» بعد هم به‌شوخي گفت: «براي روسري سر مادرتِ بوسيدي؛ پس براي جوراب و‌ پاشنه‌کش بايد پاي منِ بوس کني.» براي اينکه نشان بدهم برايم فرقي نمي‌کند، الکي خم شدم تا مثلاً پاي آقاجان را ببوسم. اما هر چه خم مي‌شدم خبري از «نمخواد. شوخي کردم.» نبود. به پاها که نزديک شدم، بالأخره آقاجان، با فروتني و تواضع کامل، به پاهايش اشاره کرد و گفت: «هر دوش!»

 

  • آقاي جاجرمي (دبير فيزيک) … پرسيد: «کسي مشکلي نداره؟» غلامي دستش را بالا برد و گفت: «اجازه؟» [آقاي جاجرمي:] بله. [غلامي:] توي کلاس ما يکي هست که عاشق يکي شده از خودش بيست‌سال بزرگتر. به نظر شما مشکلي نداره؟ … [آقاي جاجرمي:] «کي؟» غلامي هم با خنده‌اي شرورانه به من‌ اشاره کرد و که «اين ديوانه!» آقاي جاجرمي به من نگاه کرد و پرسيد: «ها؟ راسته؟» … آب دهانم را قورت دادم و با شرمندگي در جواب آقاي جاجرمي گفتم: «بله.» … آقاي جاجرمي لبخندي زد و به من گفت: «خا مبارک باشه. حالا طرف کي هست؟» سرم را پايين انداختم و با شرمندگي گفتم: «عم? غلامي.»

 
 

  • وقتي که بلند شد تا برود گفتم: راستي، مامان، بازم از اون فِرنيات درست مُکني براي نيازمندا ببرم؟ مامان، در حال رفتن، با مهرباني گفت: «نوکر بابات غلام‌سياه!»

 

  • [محمد:] خودم براتان نوار آورده‌ام که کيف کنين! … بيا بذارش محسن‌جان … هم قشنگه، هم پُرمحتوايه، هم بِهِمان انرژي مده. نوار را توي واکمن گذاشتم و صدايش را تا حدي بلند کردم که بقيه هم بشنوند. آقاجان براي اينکه نشان دهد از تحولِ محمد چقدر راضي است، گفت: «چي قشنگه! خارجيه؟» [محمد:] بله. سرود ملي بوسنيه.

 
 

  • [محسن] من مطمئنم شايد توي درس‌خواندن چيزي نشي، ولي با شناختي که از تو و ‌تواناييات دارم، صد درصد توي ارگ‌زدنم چيزي نمشي. [سعيد:] از حمايتت ممنونم.

 

  • [محسن:] تِستاي قبلي رِ چند درصد زدي؟ [سعيد]: سي درصد. [محسن:] خوبه؛ همين‌جور پيش بري صد درصد قبولي. [سعيد]: کجا؟ [محسن:] صفرچارِ بيرجند (نام پادگان سربازي).

 

  • از کنار رانند? نيسان (که با تمارض به کمردرد، از حمل اثاثيه شانه‌خالي کرده بود) که رد مي‌شدم، چشمش به قابلم? دُلمه افتاد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «همان دُلم? مخصوصه؟» [محسن:] بله. مخصوصِ اونايي که کار کردن.

 

  • [رانند? نيسان در حال خوردن دُلمه‌هايي که مامان پخته بود:] اين دُلمه‌ها چي خوب پخته شدنا … بازم هست؟ [محسن:] زياد آورده‌م که! [رانند? نيسان:] براي خودم نمگم. مِگم براي من زياد آوردي، يک‌وقت براي خودتان کم نشده باشه!

 

  • [توضيح: محسن و بي‌بي، روي بام خان? مليحه‌اينا، رو به حرم رضا (ع)] براي همديگر دعا کرديم. من‌ البته چون به بي‌بي اعتماد نداشتم، براي خودم هم جداگانه دعا کردم. وقتي ديدم دعاي بي‌بي خيلي طول کشيد گفتم: «بي‌بي، حالا يک‌کم از دعاهاتِ نگه دار براي شب که مخوايم بريم حرم.» [بي‌بي:] خا باشه. ولي داشتم براي تو دعا مکردم. [محسن:] دستت درد نکنه. داشتي چي دعا مکردي؟ [بي‌بي:] داشتم دعا مکردم هميشه به حرف من گوش کني.

 

  • من که [در پاساژ] قصد خريد چيزي را نداشتم يا اگر داشتم پولش را نداشتم، وقتم را به بالا و پايين بردنِ بي‌بي از پله‌برقي گذراندم. هر دو داشتيم کيف مي‌کرديم. آن‌قدر بالا و پايين رفتيم که يکي از نگهبانها تذکر داد: «خا مادرجان، يک‌وقت اگه چادرت به اين پله‌برقي گير کنه و خداي‌نکرده طوريت بره چي؟» حق با نگهبان بود. هر دو شرمنده شديم؛ براي همين وقتي نگهبان از آنجا دور شد، به بي‌بي گفتم: «بي‌بي، بيا؛ رفت. بدو سوار شو.» [بي‌بي:] باشه.

 

  • از صد توماني که براي سلامتي آقاي جاجرمي نذر کرده بودم، پنجاه تومان توي ضريح انداختم. … دايي که انگار نذر بيشتري داشت، از پولهايي که آقاجان از آقاي دکتر قرض گرفته بود، کمي قرض گرفت تا آنها را هم توي ضريح بيندازد. بعد هم از آقاجان تشکر کرد و گفت: «قبول باشه.» آقاجان هم با تشکر متقابل و گفتنِ «از تو ?َم قبول باشه.»، جوري به دايي نگاه کرد که يعني «يادت باشه اون قرض بود، نذر نبودا.» … دعا که تمام شد، مثل بقيه دستم را روي سينه گذاشتم و عقب‌عقب رفتم. … چند قدم عقب رفتم؛ اما چون حس کردم در زمين? پول نذري کارم صحيح نبوده و نبايد از آن مي‌زدم و شايد همين مسئله از قبول‌شدنِ نذرم کم کند، دوباره دست‌به‌سينه جلوجلو رفتم و بيست ‌تومانِ ديگر هم انداختم.

 

  • وسايل را که توي ساک مي‌چيدم دلم گرفته بود. هم خوشحال بودم هم ناراحت. از قياف? مامان معلوم بود او هم چنين حسي دارد. از قياف? آقاجان چيزي معلوم نمي‌شد. اما از قياف? بي‌بي هم معلوم بود که باز گرسنه شده است.

 
 

  • اغراق (بزرگنمايي): يعني گنده‌کردن يک واقعيت يا بزرگتر از اندازه نشان‌دادن چيزي واقعي. چون هر دستکار?ِ اين‌گونه در واقعيت براي ما تازگي دارد و جذاب و بامزه است، به آن مي‌خنديم. اين فن از قديمي‌ترين فنون طنزنويسي و از ارکان اصلي طنز است و تقريباً همه از آن استفاده مي‌کنند. طنزپرداز مي‌تواند مبالغه کند؛ يعني در شرح اتفاقات، در توصيفات و تشبيهات يا در انداز? چيزها، با بزرگنمايي واقعيت، پيازداغ مطلب را بيشتر و آدمها، اتفاقات، ارقام، اشيا و کلاً هر چيزي را گنده (بزرگ) کند و وقايع و حقايق را به طرزي آشکار، دستکاري يا تحريف بامزه و طنزآميز کند.

 

  • [مامان:] ايشالا تا مليحه بزايه [‌اکبر] از نونوايي برمگرده.

 

  • دايي وقت فهميد زن‌دايي صدايش را شنيده، با صدايي آهسته به من گفت: «هييه … محسن بدبخت شديم. الان مي‌آد جفتمانِ لاي همون نونا ساندويچ مُکنه و قورت مده.»

 

  • اگر زن‌دايي در آن مدت، کمي کمتر نان خورده بود لااقل يک‌نفر ديگر هم مي‌توانست جزء مسافران پيکان باشد.

 

  • کم سياه نبودم که به خاطر آفتاب ديگر جزغاله شده‌ام.

 

  • آن‌قدر که لباس آدم از نحو? ماشين‌شستن دايي خيس مي‌شد، افتادن در آب چشمه آدم را خيس نمي‌کرد.

 

  • آقاجان گفت: از اين (فتيرمَسکه) اگه نخوري، يعني که هيچي نخوردي. فقط چون خيلي چربه، اگه خوردي بعدش نبايد بخوابي؛ وگرنه ديگه بيدار نمشي.

 

  • هم? فرمول‌ها و جواب مثال‌هاي سخت را با خطي بسيار ريز که حتي مورچه‌ها هم براي خواندنش به عينک احتياج داشتند، روي چند برگ? کوچک جا دادم.

 

  • شيشه‌هاي عينک [مراد کميته‌اي] از آين? ماشينش بزرگتر بود و همه‌اش در کادر جا نمي‌شد.

 

  • حس کردم اگر از جايم بلند شوم، [فيلم ويدئوي مخفي در لباسم] احتمالاً مثل کسي که براي تقلب، يک کتاب به قطر شاهنامه را زير لباسش مخفي کرده و دارد مي‌رود سر جلسه، مرا لو خواهد داد.

 

  • بقي? حرفهاي بي‌بي و غلام‌علي به خاطرات جواني و نوجواني و کودکي و دوران ژوراسيک برمي‌گشت.

 

  • چون هم? قوم و خويش‌هاي اعظم‌خانم مثل خودش بودند و در فاميل آنها جد اندر جد زاد و ولد زياد بود، با نصف بجنورد آشنا بودند.

 

  • دستکش‌هاي مثلاً ايمني را دستم کردم. البته فقط دو تا از انگشتها را پوشش مي‌داد. اثري از بقي? انگشتها نبود. [به اوستا گفتم:] اينا رِ دست عابدزاده‌?َم بکني که از بچه‌هاي مهدکودکم گل مخوره که!

 

  • تا برسيم پاي کوه، آن‌قدر که ما سرود ملي بوسني را [از نواري که محمد ضبط کرده بود، با واکمن] شنيده بوديم، خود مردم بوسني نشنيده بودند.

 
[دايي‌اکبر به آقاي دکتر:] يک دانه دکتر که بيشتر نداريم که. خداي‌نکرده طوريت بشه، جواب خدا رِ مدانيم چي بديم، ولي جواب مليحه رِ نه!
 

  • آدم اگر روزي دوازده‌ساعت (براي درس‌خواندن) روي صندلي بنشيند که اعضاي نرم بدنش، عين مواد نيمه‌جامد، کم‌کم شبيه همان صندلي مي‌شود.

 

  • اگر فريزر بجنوردي‌ها را بررسي مي‌کردند، کلي نان يخزده، از عصر يخبندان، براي قروتوهاي (نوعي شوربا) احتمالي ذخيره کرده بودند.

 

  • بي‌بي به علت سالها چشم‌انتظاري براي ديدن دوبار? حرم [رضوي]، از اشتياق زياد، بي‌طاقت شده بود. طفلک توي راه هم هر مسجد بزرگي که مي‌ديد تصور مي‌کرد رسيده‌ايم به حرم. حتي به برجهاي نيروگاه برق توس هم سلام داده بود.

 

  • مامان کيکي درست کرده بود که ضخامت ته‌ديگش از خود کيک بيشتر شده بود. … اولش همه با اشتها خورديم؛ اما وقتي بي‌بي مي‌خواست بقي? کيکش را با ماست مَشکي بخورد، اشتهايمان را از دست داديم.

 
 

  • تشبيهات بامزه: تشبيه افراد، اشيا يا وقايع به چيزهاي خنده‌دار و بامزه. مثال: عين تفلون، نچسب بود؛ مثل سيبي بودن که از وسط گاز زده باشي؛ حيف نيست چشماتو گذاشتي پشت ويترين؟؛ ميشه يه دِيقه اون لنگه‌دمپايي رو نجَوي و به حرفام گوش بدي؟؛ کاشکي اون شلوار آستين‌کوتاه رو نمي‌پوشيدي؛ قيافه‌ش با داعشيا مو نمي‌زد؛ يه جومه‌شِندِره داشت عينهو آستينِ رنگرزا؛ اينترنت هندلي؛ ابروي پاچه‌بزي؛ موبايل نفتي.

 

  • خاله‌رقيه گفت: «توي باغِ همساده دارن رُب مپزن.» زن‌دايي به دايي نگاه کرد که يعني: «عزيزم، اگر واقعاً عاشق من هستي، مثل تاي‌سانگِ سريال جنگجويان کوهستان فوراً بدو به طرف باغ همسايه و يک نان تنوري آغشته به رُب تازه برايم بياور.» دايي اکبر هم نگاهي به زن‌دايي انداخت که يعني: «ديگه چي؟».

 

  • من و دايي روي موتور نشستيم و مثل انواع پيوندهاي شيميايي به هم نزديک شديم. اما سعيد جا نشد. اول مثل پيوند واندروالسي، اما آخر حتي مثل پيوند کوالانسي هم سعيد جا نشد.

 

  • مامان ادامه داد: «داداش‌جان، تو ?َم يک‌کم با خانمت با محبت حرف بزن. شما که مثلاً عاشق و معشوق بودين که! همه توي فاميل شما رِ مثل ليلي و مجنون و خسرو و فرهاد و …» … در حال خنده به‌شوخي گفتم: «يوسف و زليخا و …» … دايي بعد از چند لحظه، با خونسردي گفت: «چاق و لاغر و …» … زن‌دايي از توي همان آشپزخانه داد زد: «ديو و دلبر و …»

 

  • مي‌خواهم از پشت موتور به طرف اتاق دريا بروم، اما اعضاي بندم حالت زينِ موتور را گرفته‌اند و راه‌رفتنم مثل راه‌رفتنِ خرچنگ شده است.

 

  • مي‌خواستم فرار کنم که آقابرات حس کرد بساط شيطنتي در کار است و با همان آفتابه‌اي که برايش حکم اسلح? آرنولد در ترميناتور را داشت سعي کرد مانعم شود.

 

  • آقاجان از زير لحافِ خودش، با حرکتي که حتي در سريال جنگجويان کوهستان هم مثل آن ديده نمي‌شد، مثل باز و بسته شدن لبه‌هاي قيچي در محور افقي، لگدي به دايي زد که مثل لگدزدن تفنگ بعد از شليک، پس‌لرزه‌اش آقابرات را هم تکان داد.

 

  • قيافه‌اش (دختر دانشجو) کمي شبيه خاله يوکيکوي سريال «از سرزمين شمالي» بود.

 

  • سر جلس? امتحان [فيزيک] حسابي عرق کرده بودم. هم به خاطر استرس، هم به خاطر پوشيدن دو تا شلوار روي هم. حس مي‌کردم الان مثل برنج دم مي‌کشم و چون پاهايم قد مي‌کشند تقلبم لو مي‌رود!

 

  • [موتورسوارها] فکر مي‌کردند خيلي خوش‌تيپند و هر کس آنها را ببيند، عاشقشان مي‌شود. اما با توجه به فکل و پشت‌مو، بيشتر شبيه اسب شطرنج بودند.

 

  • عين يک مارِ ترسو که با فشاردادن دهانش روي ديوار? استکان زهرش را گرفته‌اند، سرم را مظلومانه پايين انداختم.

 

  • مي‌خواستم مثل خانمهاي حامله دستم را روي شکمم بگيرم تا موقع دويدن فيلمها [ي ويدئو] از توي لباسم نيفتند.

 

  • احساس کردم پاسگاه [کلانتري] مثل دستهاي خاله‌رقيه، درهايش را به استقبال ما باز کرده است.

 

  • غلام‌علي مي‌خواست برود که بي‌بي گفت: «حالا مماندي د!» غلام‌علي گفت: «نه، بايد برم.» اين «حالا مماندي د!» و «نه، بايد برم.» را جوري گفتند که هم ياد صحن? آخر فيلم «بر باد رفته» افتادم، هم مز? آن صحنه کلاً بر باد رفت.

 

  • مثل لشکر شکست‌خورده و بي‌نصيب آخر کارتون استخوانِ پلنگ‌صورتي، با بي‌حالي به طرف خروجي رفتيم.

 

  • غلامي بعد از آن ضايع‌شدن [در کلاس]، عين آدم‌جيوه‌اي ترميناتور تازه داشت دوباره به خودش مي‌آمد.

 

  • متأسفانه هال، مثل اتاقم، کاملاً نامرتب بود. صبح، احسان و مهسا [ي خردسال] با پرت‌کردن بالشها به هم، انگار نبرد آق‌قويون‌لوها و قراقويون‌لوها را بازسازي کرده بودند.

 

  • [نرگس] مانتوي اپل‌دار خفاشي و ‌مقنع? چانه‌داري پوشيده بود که خيلي به او مي‌آمد و حسابي زيبا شده بود. همانها را اگر مليحه يا عمه‌بتول مي‌پوشيدند شبيه برونکاي بدجنس مي‌شدند. (برونکا: خفاش پليدِ رئيس اشرار در کارتون «چوبين»)

 

  • [بي‌بي] مثل يک هيتلرِ خسته، دستش را براي نرگس [به نشان? سلام] بالا برد.

 

  • آقاجان با دست و پاي باز، عين حرف ايکس بزرگ، جوري روي زيرانداز دراز کشيده بود که براي نشستن بقيه جايي باقي نگذاشته بود.

 

  • روي کوه، من و دايي و آقاي دکتر و‌ آقاجان، عين سرخپوستها، دور آتشِ خاکسترشده، کُردي مي‌رقصديم.

 

  • مليحه (باردار) روز‌ به روز بيشتر شبيه اين مي‌شد که خودت را توي طرف مقعّر قاشق چاي‌خوري نگاه کني و زن‌دايي (باردار) هم روز به روز بيشتر شبيه اين مي‌شد که خودت را توي طرف محدّب ملاقه نگاه کني.

 

  • از نگاهش مي‌باريد بدش نمي‌آيد عين بازيهاي آتاري و‌ نينتندو، هم? ما را منفجر کند و امتياز بگيرد.

 

  • چشمان آقابرات داشت عين شيپورچي کارتون پسر شجاع برق مي‌زد.

 

  • سفره که پهن شد، بي‌بي مثل بازيکنان واليبال نشسته، اولين نفري بود که خودش را به کنار سفره رساند.

 

  • تصور ‌کردم اگر آقاجان پولها را (به طرف محمد) پرت مي‌کرد و پولها توي هوا پخش مي‌شدند؛ برعکس محمد، که به آنها بي‌توجه بود، احتمالاً من عين سگ عموابراهيم توي هوا مي‌پريدم و اسکناسها را با دهانم مي‌گرفتم.

 
 

  • توصيفات خنده‌دار و بامزه: به جاي توصيف خشک و خالي، از زبان تصويري، طنزآميز، بامزه و آميخته با تشبيه و استعاره و تشخيص (جان‌بخشي به اشيا) استفاده کردن. مثال: «يه جوري دودِ سيگارشو بيرون مي‌داد که هر آن ممکن بود به جرم رانند? دودزا متوقف و به پارکينگ پليس منتقلش کنن.»، «جوري با هم کشتي مي‌گرفتن که نمي‌شد تشخيص داد چند نفرن؟!»

 

  • برايمان از روستاي طبر کر? محلي تروتازه‌اي که بي‌شباهت به گلول? برفي نبود آورده بودند و چون خيلي خوشمزه بود، داشتم با فداکاري هرچه تمام‌تر و خوردنِ بيش از حد به سلامتي مامان و آقاجان و بي‌بي کمک مي‌کردم.

 

  • با اينکه چربي خون هر س? آنها بالا بود، هر سه مثل دوستان ناباب، موقع خوردن کر? محلي با گفتن «بَه، چي خوش مي‌آد خوردنش!» و اهداي پُرمِهر کلسترول به هم، يکديگر را به بسته‌شدن رگهايشان تشويق مي‌کردند.

 

  • سعيد هم دودستي به من چسبيد تا از پشت موتور (براوو) نيفتد. نصف بدنش روي هوا بود و برخلاف کارتونها که طرف تا نمي‌داند زيرش خالي است نمي‌افتد، او با اينکه مي‌دانست روي هيچي نشسته است باز هم نمي‌افتاد. هيچ‌يک از فرمولهاي فيزيک نمي‌توانستند محاسبه کنند سعيد چطور نشسته است. اگر موتور براوو حيواني زنده بود، راحت‌تر مي‌توانستم توضيح بدهم سعيد کجاي موتور نشسته بود.

 

  • زن‌دايي با توپِ پر به‌ طرف ما آمد. لپ‌هايش هنوز [از لقم? نان] پر بود.

 

  • هر جور که حساب مي‌کردم، حتي تا ده رقم بعد از اعشار هم نمي‌شد جزء سرنشينان پيکان باشم.

 

  • در پيچ و خم جاده، وانت، مثل‌ يک لاک‌پشت کُند و سنگين، هنّ‌وهن‌کنان از تپه بالا مي‌رفت. موتور هم? ماشينها با واحد اسب بخار کار مي‌کرد، اما موتور وانتِ ما با اسب بي‌بخار. جلوتر، پيکان آقاي دکتر، مثل يک خرگوش چاق و مفت‌خور، جلوتر از ما حرکت مي‌کرد و … بر خلاف عالم قصه‌ها، اين لاک‌پشت بود که هر از گاهي، به سبب جوش‌آوردن يا مشکلات ديگر، از حرکت مي‌ايستاد و خرگوش همچنان به حرکتش ادامه مي‌داد.

 

  • دايي‌اکبر مثل فيلمهاي خارجي از وانت پياده شد تا براي ملکه‌هاي کوچ? سيدي، يعني مامان و ملکه اليزابي‌بي، در را باز کند. البته اين کار ربطي به تشريفات ديپلماتيک نداشت؛ در واقع درِ سمت آنها از داخل باز نمي‌شد.

 

  • آقاي دکتر با يک دستمالِ تاشده با ظرافت هرچه‌تمامتر شيش? پيکان را تميز مي‌کرد. … دايي‌اکبر يک پارچ آب برداشته بود و بي ظرافت هرچه‌تمامتر، با دهانه‌اش روي وانت آب مي‌ريخت و با يک لت? زپرتي شيشه‌هاي کثيفش را کثيف‌تر مي‌کرد.

 

  • [پدر دريا مي‌گويد] حال دريا بد است و فقط با ديدن دوبار? من خوب مي‌شود و امين، برادرش به او گفته تا قبل از افتادن آخرين برگ درختي که از پنجره ديده مي‌شود، من را پيدا مي‌کند تا بروم پيشش و با همين اميددادن‌ها تا الان او را زنده نگه داشته‌اند و … جلوتر مي‌روم و مي‌خواهم به دريا بگويم دليل تأخيرم اين بوده که تا جنوب با موتور آمده‌ام. باز هم جلوتر مي‌روم، در حالي که بي‌بي پشت در ايستاده و من هم بايد درِ اتاق را (اتاقي که دريا در آن به علت مريضي بستري است) باز بگذارم که از توي هال ديده شوم و مامان، در حالي‌که با مادرِ دريا حرف مي‌زند، مدام زيرچشمي توي اتاق را مي‌پايد و آقاجان هم، براي کنترل ما، به بهان? هرس‌کردن درختِ توي حياط، اره‌به‌دست روي درخت رفته تا از پنجره به ما اشراف داشته باشد و مدام، با حالتي تهديدآميز، اره را به من نشان مي‌دهد که اگر دست از پا خطا کنم، با همان اره مرا اره خواهد کرد و‌ حواسش پرت مي‌شود و علاوه بر انداختن آخرين برگ درخت، کل شاخه‌هاي يک درخت ديگر را هم قطع مي‌کند و همزمان من، با گفتن صد تا «ياالله»، تا وارد اتاق دريا مي‌شوم و به طرف دريا مي‌روم دريا چشمهايش را باز مي‌کند و با اشاره به من رو به امين مي‌گويد: «خنگ‌جان! منظورم اين دوستت نبود که!» (در اين قسمت، از شگرد «غافلگيري» هم به نحو احسن استفاده شده است.)

 

  • [آقابرات] خيلي هم جوراب سالمي داشت که مي‌خواست با آن در برابر ورود مار يا سرما مانع ايجاد کند. بچه‌مارهاي مهدکودکي مي‌توانستند از منافذ همان جوراب بروند اردوي سيب‌زميني‌خوردن.

 

  • با چشمهاي خواب‌آلود به دايي‌اکبر نگاه کردم. عين يک جناز? موميايي‌شده خودش را در لحاف پيچيده بود. آقاجان و آقابرات هم زير لحاف يکي شده بودند. معلوم بود از شدت سرما، براي هم حکم بخاري پيدا کرده بودند.

 

  • [عموباقر] با دستپاچگي، براي نجات دايي [از سقوط از درخت] نوک بيلش را زير باسنِ او قرار داد تا تکيه‌گاه داشته باشد. مي‌خواست با فشاري از پايين وارد مي‌کند، مانند يک اهرم يا بالابر، دايي را به بالاتر هل بدهد. … [دايي‌اکبر بعد از سقوط موفق:] عموجان! من بيشتر از اينکه مواظب افتادن باشم، بايد مواظب شما مِبودم. با بيلت داشتي منِ مثل هندوانه قاچ مکرديا!

 

  • موقع ناهار، آقاي دکتر و دايي، مسابق? ارائ? خدمات به همسر [باردار] گذاشته بودند. اما بُرد با دايي‌اکبر بود که با بدني خراشيده، مثل يک سارق قهرمان، ميوه‌هايي را که از باغ مردم کش رفته بود در طبق اخلاص گذاشته بود و به زن‌دايي تعارف مي‌کرد.

 

  • [خاله‌رقيه] از همان دور، با خوشحالي دستهايش را صد و هشتاد درجه باز کرد تا همه را در آغوش بگيرد. نوبتي و به‌زور هم? ما را مدل بادکش جوري بوسيد که صدايش تا خان? همسايه هم رفت. انگار اگر صداي بوسش درنمي‌آمد و جايش قرمز نمي‌شد، قبول نبود.

 

  • هم روي روي? بالش‌ها هم روي همان پارچ? سفيد که از سقف آويزان بود تصوير گل و چند پرنده با نخ رنگي گلدوزي شده بود. البته مشخص نبود پرنده‌ها چه پرنده‌اي هستند. فقط از روي کله و نوک و فيزيک بدن آنها مشخص مي‌شد احتمالاً پرنده‌اند. حتي پيکاسو هم نمي‌توانست يک پرنده را آن‌شکلي دربياورد. معلوم بود خاله‌رقيه خودش آنها را دوخته است. احتمالاً قرار بوده طاووس يا هدهد باشند، اما چيزي شبيه آرکوپتريکسي (دايناسور پرنده) که به دُمشان جارو وصل کرده باشند درآمده بودند.

 

  • آقاجان که به سجده رفت ديدم کف جورابش مثل تور شده و مرحل? قبل از پارگي است. دلم برايش سوخت. آقابرات که با لاندا دوم اختلاف فاز رفت سجده، ديدم کف جورابش مثل مهدکودک سيب‌زميني‌هاست.

 

  • [آقاي اسماعيلي] بدون نگاه‌کردن به ورق? امتحاني گفت: «تو يکي صفر مطلق.» صفر مطلق را جوري گفت که انگار نمره‌ام را به درج? کِلوين گزارش کرده‌اند. (کِلوين: از واحدهاي سنجش دما که بر اساس مقياس مطلق بيان مي‌شود)

 

  • از پشت سر روي کول او (مردک چشم‌چران) پريدم و عين خرچنگي که سوار ابوالقُدقُد شده باشد، وزنم را روي او انداختم. [مردک چشم‌چران:] کره‌خر بيا پايين … [محسن:] فعلاً که من دارم خرسواري مُکنم.

 

  • مدام به ساعت نگاه مي‌کردم که از آن بيست و چهار ساعتي که شيطان به اسم ويدئو به ما مهلت داده چقدرش باقي مانده است.

 

  • آرزو مي‌کردم کاش مي‌توانستم مثل فيلم شويي که دايي‌اکبر آورده بود جوري راه بروم که در حالي‌که دارم عقب‌عقب مي‌‌روم، همه فکر کنند دارم جلوجلو مي‌روم به طرف الک [بنّايي]. بعد هم کلاهم را روي پيشاني‌ام مي‌آوردم و در حالي‌که هم? کارگرها با حيرت به من نگاه مي‌کردند، با انعطاف بدني بالا، بدن خود را با زاويه به طرف الک خم مي‌کردم و دوباره برمي‌گشتم. اما مطمئن بودم آخرش با پس‌گردن?ِ اوستا عين مگس به الک مي‌چسبيدم.

 

  • پيرمرد معلق [از مخزن بالابر] مثل کسي که او را دار زده باشند، بين زمين و آسمان و‌ در ميان? راه، پاهايش را تکان مي‌داد و همزمان از آن پايين به من [که کنار کنترل دستگاه بالابر ايستاده] فحش هم مي‌داد. يک لحظه تصور کردم اگر زياد فحش بدهد، ممکن است مثل داستان «لاک‌پشت و مرغابي» ناخواسته، بالابر را رها کند و بيفتد.

 

  • قبلاً فکر مي‌کردم با پولهايم مثل «بيلي فاگ» زندگي خواهم کرد و چقدر ساندويچ خواهم خورد و همه‌جا با تاکسي‌تلفني خواهم رفت. اما ديگر سوار تاکسي زرد هم نمي‌شدم تا يک‌وقت پولم کم نشود. ناخواسته به جاي «بيلي فاگ» داشتم به آقابرات (اِسکروج) تبديل مي‌شدم. (بيلي فاگ: شخصيت پولدار قهرمان رمان مشهور «دور دنيا در هشتاد روز»)

 

  • آقاجان هزارتومان بابت اينکه کار کرده‌ام به من پاداش داد. هم پيشاني آقاجان و هم هزاري‌اش را بوسيدم.

 

  • آقاجان با يک قاشق به جان کف هندوانه افتاده بود و هر چه هندوانه با گريه و زاري به آقاجان مي‌گفت: «بخّدا ديگه هيچي ندارم.» و «فقط همين پوست نازکم مانده‌.» آقاجان زير بار نمي‌رفت و انگار به او مي‌گفت: «خف کن!»

 

  • بلانسبت الهه‌هاي يوناني، در حالي‌که يک دستم زير سرم بود، با زيرپوشي که يکي‌دو جايش پاره شده بود، روي زمين، يک‌طرفي دراز کشيده بودم.

 

  • پنک? ارج قديمي‌مان هم، که ديگر گردنش کج شده بود و عين مرغهاي نيوکاسل‌گرفته مي‌چرخيد، براي ما آدم شده بود. چون مي‌ديد درس نمي‌خوانم، هر چند ثانيه يک بار در چرخشِ خود، باد را به دفتر افتاده بر زمين مي‌رساند و براي اينکه من را خجالت بدهد خودش آن را ورق مي‌زد. تمرينهايي که آقاي جاجرمي (دبير فيزيک) داده بود، با ورق‌خوردن دفتر، مثل دورِ تند فيلم ويدئو، از جلوي چشمهايم رد مي‌شدند و‌ بر خلاف «آنها» تمايلي به ديدن «اينها» نداشتم. البته، با
لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313425
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.