داستان طنز «مهربانها» در مکتبخانه طنز
«???????? ???» نام ????? ??????يي ??? ?? ?? ??? ???? ??? ???? ???ي و با مديريت رضا ساکي براي آموزش طنزنويسي به ويژه نثر و داستان طنز براي دوستداران ادبيات و طنز برگزار ميشود.
رضا ساکي در اين کارگاه آموزشي درباره شيوهها و روشهاي طنزنويسي ميگويد و در هر برنامه به شگرد و موضوعي خاص ميپردازد.
در اين نوبت از مکتبخانه طنز داستان طنز «مهربانها» اثر ناصر غياثي خوانده، تحليل و بررسي شد.
داستان طنز «مهربانها» از کتاب «تاکسي نوشت» اثر ناصر غياثي
شب شنبه است، دومين شب يک آخر هفته بهاري، شب بيرون زدن از خانه، شب کافه و کنسرت و تئاتر و سينما و رستوران و ديسکو. و اين يعني رونق بازار رانندههاي تاکسي. اما امشب مه غليظي شهر را بلعيده. کمي مهيبش کرده. انگار مردم را ترسانده باشد. آدم خيلي کم است توي خيابان. با مهشکنهاي روشن دارم دلي دلي کنان ميروم.
اين مه و اين سکوت و اين صداي عاشورپور ميبردم کنار درياي انزلي: دريا طوفان داره، واي/ باد و باران داره، واي/ بعد با من بيشيم دريا کناران ليلي/ مي جان جانان ليلي… دريا، سکوت و تنهايي. هيهات! اگر امشب همين مه سر انزلي هم فرود آمده باشد، چه صيدي بکنند صيادان.
زن و مردي ايستادهاند کنار خيابان و دست تکان ميدهند. مرد تکيه داده به دو چوب زيربغل، هر دو کوتاه قد و کوهي از گوشت، سوار ميشوند. سلام و آدرس. مرد به سختي نفس ميکشد. زن آرايش غليظي دارد و موهايش را جمع کرده بالاي سرش.
از تمام گوش و گردن و دست و انگشتش فلز آويزان است. با هر تکان بدنش هزاران هزاران فلز جرينگ جرينگ صدا ميخورند. کله شان گرم است. شرمندهاند که مسيرشان کوتاه است.
ميگويم: مهم نيست. همين که بيمسافر نيستم، خودش جاي شکر دارد. اينها همان اول کار صاف ميروند سر اصل مطلب. شايد چون فرصت مقدمه چيني نيست؟ همان سؤالهاي هميشگي را ميپرسند و همان پاسخهاي آماده را تحويل ميگيرند.
زن ميگويد: خوش آمديد. همه خارجيها به آلمان خوش آمدهاند. اينجا براي همه به اندازه کافي هست. گفته بودم که. کلهشان گرم بود. من هم از کيسه خليفه ميبخشم: همين طورست. خواست من آلماني – ايراني هم اين است که مرزهاي آلمان براي تمام خارجيها باز بشود.
زن ميپرسد: ايران با پرزين فرق ميکند؟ مرد فرصت نميدهد: فرق ميکند؟ معلوم است که فرق ميکند. پرزين کشور تمدن و فرهنگي کهن است. آنوقتها که ماها داشتيم بالاي درختها زندگي ميکرديم، اينها بزرگترين تمدن جهان را داشتند. حقوق بشرشان، کتاب خانههاشان، معماريشان، شهرسازيشان: پقزهپوليس، ايصفاهان، شيقاز.
بعله خب. اما امروز و اينجا من راننده تاکسي شما هستم. سکوت ميکنند. از قرار خيلي حوصله حرفهاي جدي ندارند.
مال کجاي ايراني؟ ميبخشيد که تو خطابتان ميکنم. اين را زن ميپرسد.
خواهش ميکنم. مال شمال ايران. درياي خزر را ميشناسيد؟ خزر را ميشناسند، اما رشت و انزلي و خُمام مرا نميشناسند. ميگويند هر سال در سالگرد ازدواجشان مصرف يک سال خاويارشان را ميخرند که صد البته فقط بايد مال خزر باشد. انعام چاقچلهاي ميدهند و ميروند بخوابند.