خالوکوبي منتشر شد
چهاردهمين اثر راشد انصاري(خالوراشد) شاعر، روزنامهنگار و طنزپرداز؛ با عنوان «خالوکوبي» توسط نشر امينان و با همکاري حوزه هنري هرمزگان منتشر و وارد بازار کتاب شد.
«خالوکوبي» مجموعه نثرهاي طنز راشد انصاري و چهاردهمين کتاب اين نويسنده است که در ۱۲۸ صفحه و تيراژ ۲۵۰۰ نسخه به قيمت ۱۵۰۰۰ تومان منتشر شدهاست.
علاقهمندان ميتوانند کتاب را از کتاب فروشيهاي معتبر تهيه کنند. مرکز پخش کتاب «خالوکوبي» کتابفروشي استاد، به نشاني بندرعباس، سه راه سازمان است.
در ادامه بخشي از کتاب «خالوکوبي» را ميخوانيم:
مادربزرگ ،شاتون، ديفرانسيل!
مادر گفت: «زودتر شام بخوريد تا بريم خونه عاموناصر.» مادربزرگ از زير پتو گفت: « مگه چي شده؟» من که کنار مادربزرگ نشسته بودم، گفتم:« خورده زمين و ظاهرا لگنش شکسته.»
شام که خورديم بيبي گفت: «من هم ميآم.»
مادر گفت:« باشه شما هم بيا.»
دسته جمعي به اتفاق ديگر برادرها رفتيم.
وقتي رسيديم آن جا تقريبا شلوغ بود و عاموناصر هم روي تخت دراز کشيده بود. بعد از سلام و احوال پرسي پرسيديم: « چي شد که لگن عمو شکست؟»
پسر عاموناصر که مکانيک است، گفت: « بذار تا دقيق براتون توضيح بدم.» و در ادامه مثل کسي که فکر ميکند همه بايد مکانيک باشند، به ريز ماجرا پرداخت: « ببينيد، اگه دو تاپاي پدر رو به يه جفت چرخ ماشين تشبيه کنم، چرخها روي يک محور قرار دارن که توي مسيري دوار دور ميزنن!»
چيزي حاليمان نشد اما گفتم: « خب، خب، درسته!»
ادامه داد: « و براي هماهنگ سازي سرعت و تنظيم بين دو چرخ يا همون دو تا پاها، ديفرانسيل طراحي شده که مجموعهاي از دندههاست تا نيرو رو به هر دو چرخ برسونه!»
گفتم: « درسته، خب،ديگه؟»
گفت: «متاسفانه حالا دو تا از اون دندهها رو که عرض کردم شکسته و چون پوکي استخوان هم داره نميشه پلاتين بذاريم.»
من ديدم همه چيز را به ماشين و لوازم يدکي ربط ميدهد و در عين حال نميخواستم کم بياورم به شوخي گفتم: « باز هم خدا را شکر که دسته شاتونش توي اين حادثه آسيب نديده!»
مادر که داشت به حرفهاي ما گوش ميداد مثل کسي که انگاري يک عمر توي کار خريد و فروش لوازم يدکي خودرو بوده، فوري گفت:«باز هم خدا را شکر.»
پسرعامو ناصر اضافه کرد: « البته شاتون بر اثر کار مداوم موتور، فقط گاهي کج ميشه يا تاب بر ميداره که به درستي نميتونه روغن بپاشه به ديواره سيلندر.»
مادر بزرگ که تا اين لحظه ساکت نشسته بود، گفت:« مادر،شاتون ديگه چيه؟»
من قصد داشتم موضوع بحث را از شاتون و ميل لنگ و… ببرم به سمتي ديگر که مادربزرگ باز پرسيد: «ننه، نگفتين شاتون چيه؟ بالاخره روغن ميپاشه به ديوار….يا نه؟!»
گفتم:« مادربزرگ، امشب قرصاتو خوردي؟» گفت:« بچه بحث رو عوض نکن! پرسيدم شاتون چيه؟!»
ديدم تلاشم بي فايده است، گفتم :« يعني زانوهاش بي بي!»
مادربزرگ گفت:« واسه همين اين همه منو ترسوندين؟ من هم که رفتم بالاي سرش ديدم شاتونش سالم بود.»
پسر عاموناصر طفلکي تازه از شوخي من شستش خبردار شده بود و خلاصه نتوانست جلوي خندهاش را بگيرد.