جغرافياي تاريخ
کيومرث منشيزاده آدم مهم، عجيب و حتي غريبي است. تا حدي که مرحوم «سيداحمد فرديد» هم دربارهاش چيزهايي گفته است. در جيرفت به دنيا آمده، در تهران حقوق، در آمريکا فيزيک اتمي و در آلمان فلسفه خوانده، دست آخر هم بعد از اينکه سري به فرانسه زده، به ايران برگشته و از آنروز تا حالا همينطور شاعري ميکند.
«تاريخِ تاريخ» يا «جغرافياي تاريخ» از مشهورترين شعرهاي طنزآميز منشيزاده است. خودش درباره اين شعر گفته است «يکذره از تلخي فکر من، مبتني بر اينکه زندگي مطلقاً مزخرف است و اصلاً جدي نيست، در اين شعر آمده است.» ما ديگر چي بگوييم؟!
اگر احساس کرديد فرازهايي از شعر موزون است و فرازهايي نيست، به هيچ وجه به گيرندههاي خودتان دست نزنيد. معني را بچسبيد. از قديم هم گفتهاند «بيهوده سخن بدين درازي نبود.»
جغرافياي تاريخ
وقتي سزار مرد
رم با سزار مرد
گاندي که مرد
هندوستانِ نيمهمرده
يکباره زنده شد
(مرغ از قفس پريد
چرچيل را کمر شکست)
باور نميکني؟ مکن
خواهش نميکنم
*
تاريخ، شوخ و شنگتر از شوخيست
اين را چطور؟
باور نميکني؟
مکن
اصرار بيش از اين؟
تاريخ خود مقولهايست
در حکم يک مقولة تاريخي
در راستاي محور oy
از ملتقاي محور ox
جغرافيا نتيج? تاريخ است
تاريخ هم
نتيج? جغرافياي جنگ
جغرافياي جنگ
جغرافياي صلح
جغرافياي عشق
جغرافياي عشقهاي سرکش تاريخ
(قلب سزار و دماغ کلئوپاترا)
تاريخ را
عشق سزار ـ اينسان که گفتهاند ـ
قرمز نوشته است
(يعني به رنگ خون)
*
تاريخ شوخ و شنگتر از شوخيست
آيا اگر دماغ کلئوپاترا
شکل دماغ نرون بود
امروزه نقش? جغرافياي مصر
شکل دگر نبود؟
[اين نيز يک نمونة استنتاج
يعني گل سرسبد منطق]
پر کن پياله را
يکسر بنوش
نوش
دينگ دينگ، سلامتي
دينگ، دينگ
سلامت?ِ ارسطو
شالودهريزِ منطقِ صوري
مردي که از پس چندين و چند قرن
دستي دراز کرد:
دَرَق!
برق
از چشم خفت? گاليلهاي پريد
گاليلهاي
ـ نبوغِ بلاديده ـ
شببهخير
بر ما ببخش از اين که دست ارسطو
از آستين پاپ
چُرتِ تو را دريد
«من گاليلئو گاليلهاي
در کمال رضا توبه ميکنم…»
بهبه!
ميراث خرس به کفتار ميرسد
*
اسکندر کبير
ميراثخوارِ خوانِ ارسطو بود
مردي که در جواب خواهش يک زن
ـ تائيسِ روسياه ـ
پرسپوليس را
ديوانهوار
به آتش کشيد و سوخت
اي بخت خفت? رم!
کاشکي نرون
بودي در آن زمان و چنگزنان نعره ميزدي
تا آنکه بعدها
بهر گرفتن الهام
رم را
آتش نميزدي
هان، اي رمِ عزيز!
نرون را عزيز دار
کآوازِ هيچکس
گرانتر از آواز او نبود
(هرگز کسي به خاطر يک آواز
مزدي چنين گزاف
به خوانندهاي نداد)
اما بهرغمِ دادنِ اين مزدِ نابجا
بيچاره خلقِ شعلهورِ رم
در مارپيچِ دود و آتش و خاکستر
فرياد ميزدند:
«اي افتخارِ رم!
رم را هزار بار به آتش بيفکنيد
اما ز خواندنِ آواز
قطع نظر کنيد.»
*
تاريخ شوخ و شنگتر از شوخيست
کاليگولا، نرون
گويي که پشت و روي يکي سکه بودهاند
اينرو سياهتر از آنرو
آنرو سياهتر از اينرو
کاليگولا
درود
وقتي که کرس?ِ سناتور?ِ رم را
دادي به اسب خويش
الحق ميان خيلِ سپيدِ سناتوران
جاي سياهِ اسبِ سپيدِ تو بود سبز
آه، اي سزارِ دموکرات!
اين است معني درستِ دموکراسي
[يعني حکومت يک اسب
بر مردم]
*
تاريخ شوخ و شنگتر از شوخيست
الحق که پيشِ شمر
رحمت به شير مادر خولي
گويند افتخار حمورابي
ـ گويا کهنترين قياف? تاريخي ـ
گويا حکومت بر خود بود
[يعني حکومت خر
بر خر]
*
تاريخ شوخ و شنگتر از شوخيست
اي اسبهاي سرکشِ تاريخي!
اي بوسفال، اي عبيه، اي رخش!
تاريخ آدمي
زير سمِ شماست
هشدار
تا که بيش از اين نشود تکرار
اي بوسفال!
دردان? جُعلّقِ اسکندر!
تاريخ را
به من بگو که
که ميسازد؟
بزمجه يا الاغ؟
انسان؟
يا شغال؟
مردي از آن قماش که ميداني (آيا حکيم؟!)
بسيار پا فشرد بر اين نکته:
«تاريخ ساختار پنجة انسان است»
اما، ولي، ولي
تاريخ گفته است:
در ايران باستان
يک شيه? بهموقعِ يک اسبِ نانجيب
تاريخ را نوشت
يک مغ به نام گئومات
(شايد گئوماتا)
کز قتل برديا آگاه گشته بود
با يار?ِ شباهتي که بدو داشت
بر تخت او نشست
بر تخت او نشست و چاکران ويژة دربار برديا
زين ماجرا نبرده بويي و مثل هميشهها
بودند گوش به فرمانِ شاهِ خويش
بيآنکه راز گوشهاي اين مغِ گمنام را
که شاه
با دستهاي خود بريده بود، بدانند
زيرا که گيسوان سفيدِ شلالِ او
سرپوش روي راز سياهش نهاده بود
اما همينکه بردياي دروغينِ راستکار
آن مصلح کبير
روي منافع طبقاتي قلم کشيد
رازش ز پرده برون شد
دارايهوش
پيشاپيش سران هفت خاندان حکومتگر
شمشير برکشيد و گيسوان شلالش را
با حملهاي بريد
ناگاه همهمه در شهر اوفتاد:
«هان، بردياي دروغين
هان، اين مجوسِ انقلاب?ِ بيگوش
هان، غصب سلطنت»
آنگاه پچپچه پيچيد:
«بايد که آب رفته به جوي آيد
بايد که سلطنت…»
اما سران هفت خانواده به شاهي هيچکس ـ جز خود ـ
راضي نميشدند
همچون سگان هار
بودند گرم چالش و خاييدن و سَخَط
تا اينکه از براي رفتن شمشير در غلاف
گفتند: اسب هرکدام دم قصر، صبحدم
اول کشيد سيهه
شاهي از آن اوست
دارايهوش به مهتر خود گفت در خفا:
نيمهشبان در استان جلوخانِ قصر شاه
يک ماديان به اسب او بنمايد
وقتي که قرمزي صداي خروسها
تهماندة سياه?ِ شب را سفيد کرد
اسب سپيد خست? دارايهوش
آغاز سيهه کرد
يعني که داريوش
به شاهي رسيده بود
*
تاريخ شوخ و شنگتر از شوخيست
آيا اگر به جاي اسب خست? دارايهوش
اسب کس دگر
سيهه کشيده بود
تکليف ما چه بود؟!
لابد هزار اسب
پايتخت يمن بود
اسکندريه چه؟
شايد که روي نقش? جغرافيا نبود
زيرا که جاي پاي خست? اسکندر
شايد که روي خاک مصر نميماند
*
تاريخ شوخ و شنگتر از شوخيست
زنجير عدل انوشيروان چه بود؟
جز انعکاس غرس مزدکيان جاي سرو و بيد
زنجير عدل انوشيروان
تنها به قصد امتحان خران بود
با ملتي که عقل خودش را به دست اسب
يکروز داد و روز دگر داد دست خر
با من بگو که چه بايد کرد؟
آيا که زندگي؟
بيشبهه زندگي
زيرا که زندگي
يک اسب پيشکشيست
*
تاريخ شوخ و شنگتر از شوخيست
خيل مورخانِ کودنِ دستآموز
تاريخ را دروغ نوشتند
زيرا عليقشان
عمري حواله به اصطبلِ شاه بود
تاريخ خانِ زرد:
تاريخ کلههاي تل انبار
تاريخ حکمراني ياساي
يعني که زور گفتنِ قانوني
تاريخ خواجة غمگين تاجدار:
تاريخ پايمرد?ِ نامردي
تاريخ ناپولئون:
تاريخ داور?ِ توپ
تاريخ دههزار نامه به سيصد زن
يعني که برقراري تبعيض
مابين بانوان
تاريخ نادري:
تاريخ کور چشمهاي کشيده
تاريخ غزنوي:
تاريخ فتحهاي تبآلودِ سومنات
سلطان من!
لشکرکشي
يک بار
دو بار
هفت بار
نه هفده بار!
آه، اي کبود?ِ خونهاي ريخته
در راه صاف کردنِ راهي به سوي هيچ
در امتداد فکر يک دماغ خيالاتي
اما، ولي، ولي
از حق نميتوان گذشت که محمود غزنوي
از يک نظر
يک چهرة مشعشع تاريخيست
زيرا که اولين کسيست که در تاريخ
جانانه خورد حق مؤلف
وقتي که جاي طلا
نقره داد به فردوسي
فردوسي، اي حکيمِ زيانديده!
محمود کيمياگر است، طلا نقره ميکند
فردوسي، اي حکيمِ گرانمايه!
شعر و طلا؟ عجب
شعر و طلا دو خط موازي
بگذار بگذريم
اين نيز بگذرد
اما بگو که حکمت ريشِ دو شاخ چيست؟
از اين يکي نميتوان به همين سادگي گذشت
*
تاريخ شوخ و شنگتر از شوخيست
هيتلر
رومل
گوبلز
اين ميشود سهتا
يعني سه صفر
صفر
جاييکه راهها
همه به رم ختم ميشوند
برخيز رفتهرفته
پياده به رم رويم
رم، از طريق بلخ
*
تاريخ شوخ و شنگتر از شوخيست
تاريخ
تکرار داستان سياه خيانت است
کتف سزار و خنجر بروتوس سياهکار
تاريخ
تاريخ خنجر است
خنجر از پشت
از روبهرو
از درون
جوليوس سزار
از زخم خنجر بروتوس سياهکار
گويي که کمتر از خيانتِ او درد ميکشيد
وقتي که گفت:
«آخ، بروتوس! تو هم…؟»
گفتي ستارگان خليج عدن را گريستند
زخم سزار
راهي ميانبر است
از اعتماد
تا به خيانت
اما کشندهتر از آن زخم
زخم زبان بروتوس است:
«من خود، سزار را
بيش از تمام جهان دوست داشتم
اما، ولي، ولي
رم را
بيش از خود سزار»
آه، اي سزارترينِ سزارها
اي روسياهتر از شب
اي بيثباتتر از شبنم
اين خدعه را که تو باور نميکني
*
تاريخ شوخ و شنگتر از شوخيست
تاريخ در گذشته
شاهنامه بود
شرح کثيف زندگاني شاهان
تاريخ گرگهاي گرسنه
تاريخ اختة کيکاووس
تاريخ عصر ما
تاريخ قهرماني رستم نيست
تاريخ عصر ما
تاريخ قرمز خون سياوش است
تاريخ عصر ما
تاريخ تودههاست
تاريخ گلباجي
تاريخ داشمراد
تاريخ قشرهاي گرسنه
تاريخ رنگ و رو پريدگ?ِ سوءتغذيه
تاريخ گر گرفتة تبهاي ناشتا
تاريخ خون سبز شهادت
تاريخ خوب قهرماني معلولان
تاريخ سرفرازي سرهاي بيتنه
تاريخ دستهاي بريده
تاريخ پايمردي بيپايان
تاريخ پشت و رو
تاريخ روسياه?ِ خيل مورّخان
*
ايران من، عزيز من، اي گرب? بزرگ!
از دست اين مورّخان
به خدا ميسپارمت