«تا بداني که به چندين هنر آراستهاند»
شايد خيلي ها هنوز گمان ميکنند طنزنويس جماعت (اعم از خالق نثر و نظم) ، عدهاي آدم حساس با روحيه هنري و اهل انزوا هستند که در خلوتشان سيگار دود ميکنند و مينويسند و آخر سر زير بار نوشتههايشان که خيليهايش هم فقط به نظر خودشان بامزه بوده، مدفون فسيل ميشوند و در قطعه هنرمندان ميآرامند.
البته عده ديگري هم هستند که تصورشان از طنزنويس يک لطيفهگوي قهار و مجلس گرمکن چانه گرم است که در مجالس عمومي با لطيفههاي خانوادگي و در مجالس مردانه و خصوصي با حکايات مثبت هجده سال، حاضران را بر سر ذوق ميآورد. اما واقعيت نه آن است و نه اين… طنزنويسهايي که به صورت حرفهاي اين کار را ادامه دادند و نامشان را در تاريخ طنز ماندگار کردند، آدمهاي عجيبي بودند. انسانهاي چند وجهي و پيچيده که طنزنويسي تنها بخش کوچک و مورد توجه از کوه يخ زندگيشان بوده. حداقل طنزنويسهاي مطرحي که من شناختم اين گونه بودند. مردان بزرگي که در نهايت، تضادهاي هستي براي آنها چارهاي جز نگاه طنزآميز به جهان باقي نگذاشت. البته طنز، هرگز راه حل نهايي و مشکل گشاي جادويي نبوده بلکه اين افراد به تجريه دريافتند که سوالهاي درست هستي، سوالهايي هستند به شدت طنز آميز!
اجازه بدهيد از گل آقا يا همان کيومرث صابري فومني شروع کنم. مردي که معلم بود، طعم فقر و يتيمي را چشيد، در بحبوحه انقلاب با انقلابيون رده بالا همراه شد و در سالهاي آغازين پس از انقلاب از جمله مديران رده بالاي نظام بود. اما همه اينها را رها کرد و در دهه پايان عمرش دوباره برگشت سر خانه اول و تمام سرمايه مالي و معنوي و سياسياش را گذاشت به پاي نشريه گل آقا … منظور از خانه اول روزهايي است که در نوجواني و آغاز جواني در نشريه توفيق طنز مينوشت و به قول خودش دستيار سردبير بود. همين بيوگرافي مختصر، طنز کمي دارد؟
منوچهر احترامي چطور؟ طنز نويس باسوادي که قلم نثر و شعرش به يک اندازه قوت داشت. او هم در ابتداي جواني خاک تحريريه توفيق را خورد و سرب چاپخانه توفقيق را در ريه فرو برد … احترامي پس از انقلاب سالها از طنز و نوشتن و سرودن بريد … کارمند مرکز آمار ايران بود و تا زمان همکاري با گل آقا در دهه ۷۰ تنها به نوشتن براي کودکان اکتفا ميکرد. دقيقا به خاطر ندارم از او سوالي پرسيدم يا خودش بي مقدمه برايم گفت که : «فکر نکن من از اول همين طوري شلخته و راحت لباس ميپوشيدم … (راست ميگفت، هميشه يک پيراهن و شلوار ساده و راحت ميپوشيد. آستينها را تا ميزد. کمربندش، از آن کمربندهاي قديمي بود که زبانه نداشت و سگکش به سمت بالا باز و بسته ميشد و کمربند را محکم نگه ميداشت. کيفش هم اين قدر خميده و پر از کاغذ بود که هميشه ميترسيدي الان است که يا دستهاش پاره شود يا درش باز شود! کفشش هم هيچ وقت بند نداشت…) تا ميانسالي معتقد بودم مرد بايد خيلي سانتي مانتال و اتوکشيده باشه … خيلي پر زرق و برق لباس ميپوشيدم. تا اين که يه روز قلبم درد گرفت. رفتم دکتر… دکتر که ميخواست معاينهام کنه، گفت : لباس هاتو در بيار. يه ربع طول کشيد تا بند کفشهام رو باز کنم و کراوات و دکمه سر دستها و جليقه و پيراهن و اينها را در بيارم … وقتي معاينهام تموم شد با خودم عهد کردم ديگه اون طوري نچرخم … تازه فهميدم چقدر همه اين ها کشکيه. » منوچهر احترامي هم در دهه آخر عمرش به جز طنزنويسي و البته پرستاري از مادر، کاري نکرد . او هم دوباره برگشت سر خانه اولش!
يک بار عمران صلاحي برايم تعريف کرد در توفيق نويسندهاي بود که خيلي خوب مينوشت و برادران توفيق دوست داشتند مرتب از او در مجله کار چاپ کنند اما طنزنويس مورد نظر که اسمش را فراموش کردم، گريز پا بود. راننده ماشين سنگين بود و در تحريريه توفيق بند نميشد . دو – سه روزي ميآمد و مينوشت و بعد با کاميونش سر ميگذاشت به بيابان و چند هفته ديگر باز سر و کلهاش پيدا ميشد. يک روز که پس از مدتي غيبت آمده بود دفتر توفيق، يکي از برادران توفيق صدايش ميکند که بيا برايت يک ميز کار جديد درست کرديم. ببين چطوره؟ طرف ميرود پشت ميز مينشيند و ميبيند روي ميز، يک غربيلک فرمان کاميون گذاشتهاند و زير ميز هم پدال گاز و ترمز و کلاچ کاميون است… يکي از توفيقيها ميگويد: اين طوري هر وقت خيال بيابون به سرت زد با همينها يه کم قام قام، بيب بيب، کن و دوباره بنويس!
سهلگيري امور، کار سادهاي نيست … سالها رياضت و کف نفس ميخواهد که عمران صلاحي داشت … البته فکر کنم از همان بدو تولد! آبدارچي موسسه گلآقا مدتي جوانکي بود که ارادت عجيبي به استاد صلاحي داشت. هر وقت استاد صلاحي از آنجا رد ميشد؛ تا برگردد، يک ليوان چاي پررنگ با قندان براي استاد آماده کرده بود. صلاحي عزيز هم هنگام برگشت مينشست و چاي را مينوشيد و با ما جوانها ( که پاتوقمان براي چايي و سيگار بيشتر حول و حوش آبدارخانه بود) و آبدارچي جوان همکلام ميشد. آبدارچي جوان خوش زبان بود و کم سواد. شايد ابتدايي را هم نتوانسته بود تمام کند. اما اين قدر ميفهميد که بداند عمران صلاحي از مفاخر مملکت و ترک زبانان است. در حضور استاد صلاحي به ما ميگفت: از استاد ياد بگيريد … در اوج قدرت اين طور انسانه!
ما خوشحال بوديم که مردي عامي، اوج قدرت بودن را رييس فلان دستگاه و وزير فلان وزارتخانه بودن نميداند و درک ميکند مردي که در قله ادبيات ايستاده در اوج قدرت است. تا روزي که آبدارچي جوان مرخصي بود و ما همچنان در آبداخانه ميپلکيديم. استاد صلاحي آمد و از جلوي آبدارخانه رد شد. ما هم براي اين که عادت استاد ترک نشود، يک ليوان چايي ريختيم و آماده گذاشتيم روي ميز آبدارخانه. صلاحي که برگشت و ليوان چاي را ديد، گفت: مرسي … من اصلا اهل چايي نيستم! گفتم: ولي شما که هر روز چند تا ليوان از چايي آبدارچي را … با لبخند گفت: آخه روم نميشه بهش بگم چايي دوست ندارم … گناه داره!
آبدارچي درست ميگفت، استاد در اوج قدرت انسان بود! امروز که به بخشي از سرگذشت اين مردان نگاه ميکنم، احساس ميکنم آنها انسانهاي بزرگي بودند که اگر به راه طنز کشيده نميشدند، هر کدام شبلي، ابراهيم خواص، بايزيد بسطامي ، شيخ ابوعلي دقاق و ابوسعيد ابوالخير زمان بودند! حال حکايتي بخوانيد از بشر حافي به نقل از تذکره الولياء:
(بشر حافي را ) گفتند: چرا سلطان را وعظ نکني که ظلم بر ما ميرود؟
گفت: خداي را از آن بزرگتر دانم که من او را پيش کسي ياد کنم که او را داند. تا بدان چه رسد که او را نداند!
علي زراندوز – دفتر طنز حوزه هنري
براي ديدن مطلب پيشين علي زراندوز با عنوان «از عجايب طنز نويسي» اينجا را کليک کنيد.